به بهانه ی یک مکالمه ی تلفنیِ کمتر از ۵ دقیقه...

پای تلفن بعد از حال و احوال می گوید که دیشب را تا نیمه٬ تا نزدیکی های صبح شاید٬ داشته با فلانی حرف می زده. فلانی حرف زده بوده از منطق و اینکه دختر ها را نمی فهمد و انگار حتی گفته بوده که دختر ها منطق ندارند(!) (همین قدر کلی داشت توضیح می داد). بعد خندید که: حالیش کردم آن چیزی که از «منطق» توی ذهنش است ...شعر است! گفت که به فلانی٬ وقتی ازش پرسیده چه طور دخترها را بفهمد و با آنها ارتباط برقرار کند فقط گفته: «دوستشان  داشته باش! آدم ها را دوست که داشته باشی می فهمی شان».
بعد من این طرفِ تلفن دلم برای آن حرف های کوچکِ خوب غنج رفت و گفتم : خوب شد گفتی!‌ من هم آدم ِ کم-تجربه ای ام٬‌اما فلانی خیلی بی تجربه ست در ارتباطاتِ انسانی... 
بعد از خداحافظی رفتم توی آشپزخانه که از آبِ کتری بریزم توی اتو (سابقا آبِ جوشیده ریختن ام در اتو٬ به شوخی از طرفِ دوستی٬  شاهدی بود بر سوسول بودنم) که یادِ گفت و گوی چند وقتِ پیش زن و مردی افتادم که مردش همین موجودِ نازنینِ پای تلفن بود :)
شب بود... یادم نیست که گفتگو چه طور به آنجا کشیده بود ولی٬ زن که محبوبِ مرد(که محبوبِ زن) بود داشت از خاطراتِ دوست-پسرِ قبلی ش می گفت و اینکه صادقانه و منصفانه اش این است که بگویم وقتی بود خوب بود واقعا... زن از کافه ها٬ رستوران ها٬ کتابها و شاید حرفهاشان گفته بود و مرد مهربانانه خندیده بود که: دوست پسرِ خوبی داشتی ها!‌ اقلا حالا تو پشتِ سرش خوب می گویی... بعد به شوخی چیزهای دیگری هم گفت که هم من و هم آن زن هر دو دوست داشتیم و خندیدیم...
بعد همین طور فکر کردم چه خوب است روابطِ انسانیِ سالم (با تعریفِ من)... این که حرف که آمد به دلت/ ذهنت٬ بی پروا بگویی ش و نگرانِ سوء برداشت و کوفت و زهرِ مار نباشی... اینکه خیالت تخت باشد لازم به حساب و کتاب نیست... اینکه یک شب پقی نزنی زیرِ گریه بابتِ غمِ دردِ بیماریِ روابطِ انسانی که گاهی مرزهاش دست و پات را می بندند برای فرستادنِ حتی یک ایمیلِ ساده که مثلا «سلام فلانی٬ حالت خوب است؟»...

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

این نوشته چند روزی توی پوشه ی دِرَفت ها جا خشک کرده بود... نمی دانم چرا درفت شد و نمی دانم چرا حالا دارد پست می شود توی صدای فکر...ولی می دانم که سخت است شهید نکردنِ ریزه کاری های رفتاریِ آدم ها... سخت است مهربان بودن٬ خوب بودن...

نظرات

  1. دست ات را به من بده
    دست‌های تو با من آشناست
    ای دیر-یافته با تو سخن می‌گویم
    به‌سانِ ابر که با توفان
    به‌سانِ علف که با صحرا
    به‌سانِ باران که با دریا
    به‌سانِ پرنده که با باهار
    به‌سانِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

    []

    زیرا که من
    ریشه‌های تو را دریافته‌ام
    زیرا که صدایِ من
    با صدایِ تو آشناست.

    از احمد شاملو، برای ِ تو

    پاسخحذف
  2. وقتی بود خوب بود واقعا....

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"