پرواز دو ساعت تاخیر داشت٬ به دلیلِ نقصِ فنی. نقصی که بعد از سوارشدنِ مسافرین مشخص شده بوده انگار. خلبان بعد از چهل و پنج دقیقه که توی هواپیما منتظر بودیم این توضیحات را داد و گفت که امیدوارند مساله زودتر حل شود. 

مردم هی از مهماندارها سوال می پرسند. من٬ دارم کتاب می خوانم و با رسیدن به بعضی پاراگرافها دلم می خواهد جمله ها را بلند بلند برای کسی بخوانم:

«وای نمی دانی٬ پروانه٬آن روز دلم می خواست آبپاش بردارم و گلهای قالی را آب بدهم. باور کن فقط چند دقیقه بعد از رفتنش٬ شاعر شدم.»*

آفتاب افتاده توی هواپیما و هوا گرم شده. مردم هی از مهماندارها آب خنک می گیرند. من کتاب می خوانم و نمی دانم چرا یک هو یادِ حرفهای فرشته و میلاد می افتم درباره ی قیمتِ چیپس و پنیرهای کافه های اطرافِ دانشگاه٬ کافه گرامافون٬ کافه ورتا! قیمت ها بیشتر از سه برابرِ قیمت چیپس و پنیرهایی ست که روزبهان توی کافه نشینی های بعد از ظهرمان سفارش می داد٬ سالهای دوم و سوم لیسانس. انگار که یک قرن از آن روزها گذشته باشد. 

خانومی که کنارم نشسته نگرانِ نرسیدن به پروازِ دومش است. من٬ کتاب می خوانم و نمی دانم چرا یک هو یادِ آن دختری می افتم که انگار اِن سالِ پیش٬ نزدیکی های خیابانِ ادوارد براون٬ تارا و دوستِ دیگری در موردش توضیح دادند و من یک هویی حدس زدم که او کیست و اسمش چیست و ... یادِ تمام ِ سالهای راهنمایی و دبیرستان... لیوانِ آب را از آقای مهماندار می گیرم و فکر می کنم که چقدر بزرگ شده ایم و چقدر گذشته از آن سالها و چقدر من یادم هست چهره اش را وقتی که توی نمایشگاه کتاب دیده بودمش و چقدر بچه بودیم انگار آن سالها... چقدر...

موتورهای هواپیما با صدایی مهیب روشن می شوند. خانومی می خندد و می گوید کاشکی سقوط نکنیم و آدم های اطراف می خندند. من٬ کتاب می خوانم و فکر می کنم مثلا اگر هواپیما سقوط کند...
فکر می کنم و می خوانم:

«اما این بار مثل دفعه های قبل نبود. من رفته بودم و برگشتی در کار نبود. من مرده بودم و حتی روحم می توانست بچه هایم را آزار بدهد. دردناک بود. دلم می خواست برای شوهرم عصرانه درست کنم. روزنامه بخواند و من نگاهش کنم. [...] پنجشنبه ها شوهرم بچه ها را می آورد قبرستان. پسرم مورچه هایی را که روی قبرم راه می روند می کُشد. برایم گل می آورد و سنگِ قبرم را می شوید. سردم می شود...»**



* آمده بودم با دخترم چای بخورم٬ شیوا ارسطویی٬ نشر مرکز٬ صفحه ی ۹
** هفته ای که بدون تو گذشت٬ الهام شهیدان

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"