دستهایی که مالِ من نیست!

فرداش مهمان داشتیم برای شام. مرغ ها را شسته بودم و گذاشته بودم با نمک و فلفل مزه دارشوند. نشسته بودیم توی هال احتمالا چای می خوردیم. یادم نیست چی شد که یک هو دلم خواست لاک بزنم به ناخن هام. رفتم توی دستشویی و آن لاکِ نارنجیِ قرمز را که یک سالِ پیش٬ توی آمستردام خریده بودم به وسوسه ی لاکِ روی ناخن های یک خانم زیبا٬ برداشتم و گفتم می خواهم لاک بزنم! همین طور که سرش توی لپ تاپ بود گفت بزن! و من سه تا از ناخن هام را رنگ کردم و نگاهشان کردم! دیدم که نه! ناخن هام یکم بلندند و دوست ندارمشان با لاک. گفتم با ناخن های کوتاه خوب شود به گمانم. نگاه کرد. گفت خب بچین ناخن هایت را! گفت که اصلا به نظرش ناخن های کوتاه جذاب تر هم هستند! خندیدم! شروع کردم به لاک زدن و چیدنِ ناخن ها. تمام که شد٬ هر ده تا انگشت که قرمز شد٬ دستهام را بردم عقب و نگاهشان کردم! گفتم ببین٬ دستهام انگار دیگر دستهای من نیست! گفت عیب ندارد که! یک بار هم این طوریش را امتحان کن :)
یکم بعد تر رفت توی دستشویی و بعد که آمد ته-ریشش را زده بود و سبیل گذاشته بود. پرسید خوب است؟ خندیدم گفتم آره! گفت دوست نداری بگو می زنمش ها! گفتم نه! خوب است! خندید گفت یک وقتهایی آدم باید تغییر کند دیگر! ;)
من اما هی دستهام را نگاه می کردم که انگار مالِ‌ من نبودند. می دانی؟‌ من بارها عاشقِ دستهایی شده بودم که ناخن های کوتاه داشتند و لاک های قرمز. من بارها دلم خواسته بود و جراتِ امتحان کردنش را نداشتم بس که خودم را با لاکِ قرمز تصور کردم و نشناختم! و حالا تصمیم گرفته بودم امتحان کنم. شب با انگشت های لاک زده خوابیدم و صبح٬ موقعِ بیدار شدن٬ توی کِش و قوس دست و پام٬ چشمم به ناخن هام افتاد و دیدم هنوز بهشان عادت نکرده ام. بلند شدم. چای دم کردم. مرغ ها را از یخچال درآوردم. طرزِ تهیه ی  کوکوی بادنجان را برایش توضیح دادم و او شروع کرد به درست کردن کو کو و من دسر درست کردم برای شام و عادت نکردم به ناخنهای قرمز. کوکو که تمام شد رفتیم میوه خریدیم٬ یک دسته لیلیوم خریدیم و یک گلدانِ سبزِ قشنگ. بعدتر برنج را خیس کردم  و مرغ ها را توی کره و زردچوبه سرخ کردم. ظرف ها را شستم و هی زیرِ‌آب ناخن هایی را که قشنگ بود و مالِ من نبود انگار تماشا کردم. نشستم و یکی از داستانهایی که دوست داشتم بلند بخوانم را برایش بلند بلند خواندم. خسته بود٬ خوابش برد. مهمانها دو ساعتِ دیگر می آمدند. جوراب شلواری را پوشیدم و پیرهنِ قرمزم را تنم کردم. میوه ها را شستم و چیدم توی ظرف. سالاد را آماده کردم. زرشک را شستم. خلال پسته و پیاز داغ را ریختم توی کاسه های کوچک. آب پرتقال ها را گرفتم و ریختم روی مرغ ها و دستهام را نگاه می کردم هی. یک ساعتِ دیگر مهمانها می آمدند. آبِ برنج را گذاشتیم و برنج را با هم دم کردیم. مهمانها یک ربعِ دیگر می آمدند٬ من دست هام را نگاه می کردم که هنوز مالِ من نبودند.
عادت نکرده بودم بهشان.
رفتم توی دست شویی٬

 محلولِ لاک پاک کن را برداشتم افتادم به جانِ ناخن هام. 

دستهایی که مالِ من اند!


می دانی؟ من انگار هیچ وقت آدمِ تغییرهای شدید نبوده ام! 

نظرات

  1. توصیف ِ دقیق و جان-دار ات از وقایعی که غالبن به زعم ِ تکرار پذیری ئه بسیار اشون وقایع ِ ساده و روزمره تلقی می شن جذابیت ِ وصف نشدنی ئه به نوشته هات می ده! پر بی راه هم نیست به همین ساده گی دل دادن هات!

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"