اگر آدم ها...

امروز جمعه است و از شرکتی آمده اند تا سیستم گازِ خانه را چک کنند و بخش هایی از آن را تعویض کنند. قرار بوده است که از ساعتِ ۷:۳۰ صبح تا ۴ عصر همه ی ساکنینِ ساختمان حضور داشته باشند. دانشگاه نرفته ام و مانده ام خانه. سر و صدای کارشان زیاد است و نمی شود تمرکز کرد و ریاضی ورزید. من٬ بعد از نوشتنِ پستِ قبلی٬ از کتابخانه چند تا کتابِ تازه رسیده را برداشته ام که داستانهایشان را نگاهی بیاندازم برای جلسه ی کتابخوانیِ عصر. کتابِ «چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس»ِ بهاره رهنما را باز می کنم. داستانی دارد با عنوان «ماما عاشق لاک قرمز بود». من٬خیلی طبیعی(!)٬ بعد از نوشتنِ پستِ قبلی٬ وسوسه ی خواندنِ داستان می افتد به جانم. پاراگرافِ آخرِ صفحه ی اول این طور آغاز می شود:
«من هنوز هم قهوه ام را از همان قهوه فروشی ریو خیابان نادری می خرم که بوی قهوه اش همیشه تا چند متریِ مغازه همه جا را پر می کند.»
یک هویی بوی قهوه ی مغازه ی ریو از لابه لای آدم های خیابانِ نادری می پیچید توی دماغم. فکر می کنم این بار که رفتم ایران باید کافه نادری هم بروم و یک پرس شاتو بریان با سس قارچ سفارش بدهم. 
نگاهم می افتد به شاخه ی رزِ خشک شده ی روی طبقه ی کتابخانه. فرشته با کلی بسته بندی تخصصی از تهران سالم رساندش به اینجا. یکی از گل های سبدِ گلِ شبِ خواستگاری ست. فکر می کنم که چرا می خواهم بروم کافه نادری؟ چرا چند روزِ پیش حرف زده بودیم که برویم رستوران سیکای بلوار کشاورز. برویم شاندر من. چرا؟‌ برای تداعیِ‌ دوباره ی لحظه های خوشِ سپری شده توی این مکانها؟ به امیدِ تجربه ی لحظاتِ خوشِ جدید توی جاهای آشنای قدیم؟ فکر می کنم به خودم و این شاخه ی رز خشک شده که انگار حالیم کرد عادتِ یادگاری جمع کردن از سرم افتاده. من کسی بودم که روزگاری از هر دسته گلی که گرفته بودم شاخه ای را به یادگارِ محبتی که بود توی تمامِ گل هاش نگه می داشتم. من کسی بودم که از کلی لحظه ی خوب ِ محبت بار عکسی٬ نوشته ای٬ زرورقِ شکلاتی چیزی نگه داشته بودم به یادگار. حالا ولی انگار تمامِ محبتی که می گیرم را می ریزم توی قلبم و محکمِ محکم نگه اش می دارم بی هیچ اصراری برای ثبتِ یادش به واسطه ی چیزی غیر از خودش. انگار یاد گرفته باشم که یادگاری که قرار است یادِ محبتی را برای تو  تازه کند٬ خیلی وقت ها انگشتش را فرو می کند در چشمت و یادت می اندازد نبودِ محبتی را که روزی بوده و نیست حالا! می دانی؟‌ بارها فکر کرده ام به دور ریختنِ خیلی چیزها! به دور ریختنِ یک خروار نوشته از دورانِ راهنمایی تا دبیرستان. به سر به نیست کردنِ محتویاتِ کشوی اولِ کتابخانه ی خانه ی تهران٬ به پاک کردنِ خیلی چیزها و هر بار فکر کردم دور ریختن و گم و گور کردنِ یادگاری هایی که جمع کرده ام٬ انگار که حذفِ بخشی از من باشد از من! انگار که بخواهم خِرِ بخشی از خودم را بگیرم و با درد و خونریزی بکِشم اش بیرون و بعد سر به نیست اش کنم! می دانی؟‌ وقتی که حسِ خوبِ لحظه ها ثبت می شود توی قلب و ذهنت٬ وقتی حجمِ محبت زیاد می شود توی قلبت و زور نمی زنی ثبت کنی همه چیز را- برای روزِ مبادا انگار-  خیالت آرام تر است و دلت گرم تر. احساس می کنی همه چیز همیشه با توست٬ توی دل و ذهنت. یکم عقب تر٬ یکم جلو تر! احساس می کنی که هیچ بخشی از تو توی جعبه ای فلزی٬‌چوبی٬ مقوایی٬ تهِ کشویی٬ کمدی چیزی جا نمی مانَد. :)


نظرات

  1. شاندرمن / نادری / ریو !
    تو را ساخته اند
    بنویسی
    آدم را ببری
    بیندازی تو سیاهچال خاطره!

    پاسخحذف
  2. کمی بعدتر احتمالن در خواهی یافت که *همیشه* ‌چه‌قدر بیش از آن که فکر می‌کنی عبث است. که آن‌چه در جان‌ات می‌نشیند، بسیار گنگ‌تر از آن است که بتوانی ‌به یادش بیاوری.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سعیده٬
      این جمله ی «احساس می کنی همه چیز همیشه با توست» را چندبار نوشتم و پاک کردم قبل از گذاشتنِ این پست. نمی دانم چرا خیلی به یادت بودم موقعِ نوشتنش. می دانستم که می آیی و خِرِ این «همیشه» را می گیری. یک بار انگار جایی نوشته بودی از به قولِ خودت عبث بودنش. از اینکه آدم ها را نمی فهمی وقتی که درموردش حرف می زنند. شاید حتی گفته بودی از «همیشه عاشق بودن/ماندن». راستش را بخواهی نمی دانم «تا همیشه» یعنی تا کی! فقط می دانم یعنی وقتی که حساب و کتابی پشتش نیست٬ روزِ مبادایی ندارد. یعنی تا هر کِی که شد٬ هر کِی که خواستی! نمی دانم! فقط احساس می کنم مرزهاش لطیف تر از مرزهایی اند که گلهای خشک و نامه های تاریخ دار می سازند...

      حذف
    2. البته قصد گیر دادن که نداشتم :)
      شاید حساسیت‌ام نسیت به این موضوع به این دلیل باشه که بابت‌اش هم هزینه داده‌ام هم هزینه دادن‌های دیگران را دیده‌ام. و وقتی ارزش رابطه را حس کردم که به قول ِتو بی‌حساب‌وکتاب بود.

      حذف
  3. می دانی؟‌ وقتی که حسِ خوبِ لحظه ها ثبت می شود توی قلب و ذهنت٬ وقتی حجمِ محبت زیاد می شود توی قلبت و زور نمی زنی ثبت کنی همه چیز را- برای روزِ مبادا انگار- خیالت آرام تر است و دلت گرم تر.

    بهت حسودیم میشه فاطمه. نوشتن این جملات یک جورایی جسارت میخواست. جسارتی که من ندارم.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"