همهاش از «فیدیبو» شروع شد!
از بچهگی با طبیعت و جانورها رابطهی خوبی داشتم٬ یکبار میآیم و مینویسم از دعواهای زمان هفتهشتسالگی با پسرعمهها سر زندانی کردن مگس و زنبور. یا مثلا مینویسم از نجات دادنِ آن مارِ کوچکِ نیمهجان از دستِ پسربچههای تهِ باغ٬ که البته مُرد آخرش! درختها و گلها مستم میکردند و غرق میشدم در تفاوتِ شکل و نقش و نگارشان. حالا هم همینطورم! بماند که مواجههام با جانور شده همین مواجهه با حیواناتِ شهری٬ که دیگر خبری از تابستانهای روستای پدری نیست... چرا اینها را گفتم؟ راستش ایران که بودم مهر و علاقهام به طبیعت خلاصه میشد در نکشتنِ حیوانات موذی (؟!) و پر ندادنِ پرندهها و آب و دانه گذاشتن برایشان در حیاط! یا مثلا جدا کردن زبالههای کاغذی و تحویل دادنشان به جاهای مخصوص و گرفتن بن خرید کتاب٬ که آنوقتها زیاد هم نبود در تهران! نخریدنِ کت و لباس چرم و لباسهایی با طرحهایی از روی بدن حیوانات هم اواخر اضافه شده بود. بعد که آمدم فرنگ مساله یکم جدیتر شد. نه فقط به خاطر شکل زندگیِ آدمها در هلند٬ بلکه بیشتر به خاطرِ به صلح رسیدنِ خودم با خودم. بعد در آلمان٬ که به لحاظ مدیریت زبا...