خاورمیانه
اول) دو تا پست نوشتم راجع به تهرانِ هفده خرداد نود و شش و بعد از انتشار حذفشان کردم. اولی حذف شد به خاطرِ پررنگشدنِ رگههای عصبانیتم از بعضی توییتها و قضاوتها و بعضا مظلومنماییهای برخی دوستان که مخالفِ موضع ایران در سوریهاند! توییتها و نوشتههایی که داغِ بحثهای انتخاباتی و داوریهای برخیشان از بعضی حرفهایی که می زدیم را تازه کرد برایم! دومی حذف شد به خاطرِ اینکه زیادی تلاش کرده بودم مهربان باشم! پشتش «من» نبودم٬ حرف «من» نبود! حق ِ مطلبِ موضع و فکرم را بیان نمیکرد. خلاصه که چپانده شد در پوشهی پیشنویسها٬ انتشارنیافتهها...
دوم) فیلم «تیکاف» را یکی از شبهای سفر سهروزهی تهران دیدم و انقدر خوب و خوشساخت بود و همهچیزش درآمده بود که می خواستیم بلیط سانس بعدش را هم بگیریم و دوباره بنشینیم به تماشا! یکجاهایی دلم می خواست میشد فیلم را نگه داشت و خیره شد به تصویر و محو بوشهر شد و بعد دوباره فیلم را پلی کرد و گوش و دل را سپرد به آن لهجهی شیرین و جذاب جنوبی. فیلم انقدر نرم و روان به جان می نشیند که توصیفش سخت است. [ببینید]
دیشب٬ نشستم و فیلم «تنهای تنهای تنها»ی همان کارگردان را دیدم. راستش اولش٬ وقتی که خواندم ماجرای فیلم حکایت رفاقت دو پسربچهست دست و دلم لرزید. نقطه ضعفم بچهها هستند و امان از فیلمی٬داستانی چیزی که قرار باشد غمِ زندگی آنها یا زندگی غمانگیز آنها را نمایش دهد! دیوانه می شوم! برای من مثلا فیلمهای «بچههای آسمان»٬ «بادکنک سفید»٬ «به رنگ خدا» و حتی «مهر مادری»٬ حکم فیلم ترسناک دارند! با ترس و لرز دکمهی شروع را زدم و تا تهِ فیلم رفتم! آخ از قشنگیِ «رنجرو» پسربچهی دوستداشتنی٬ آخ از مادرش و خانهشان در بوشهر و امان از دلفریبیِ آن فضا و لهجه!
و صد آخ برای همه بچههای خاورمیانه...
نظرات
ارسال یک نظر