شب اول تابستان
توی عالم هپروت باشم انگار. ایمیل می زنم به ريیس که انگار راستی راستی سوراخ اثبات را پر کردهام. تایپ می کنم که از این به بعد میتوانیم با خیال راحت فرض کنیم که ... صدای رعد و برق خانه را پر می کند... بوی نم و خاک ِخیس از پنجرهی آشپزخانه راهش را به مشامم پیدا میکند... نفسم را پر میکنم و ایمیل را می فرستم. کاغذ و مداد را پرت میکنم پایین کاناپه٬ پاهام را دراز میکنم و کتاب ملک آسیاب غزاله علیزاده را دستم میگیرم. صفحهی چند بودم؟
بیرون باران میبارد. باد می وزد. توی کتاب هم! من٬ خیسِ خیس٬ از خیال باران. سارا٬ خیس ِ خیس از خودِ باران٬ رسیده به خانهی فرزین. سارا یخ کرده٬ از تو میلرزد٬ از تهِ جان انگار. فرزین بلند میشود که شعلهی بخاری را زیاد کند. در راه برگشت نجوا میکند که:
« تا حالا کسی را به قدر تو دوست نداشتهام. اصلا میرویم آفریقا٬ تونس٬ مراکش٬ هرجا که دوست داشته باشی. روی بالکن تاقدار مهمانخانههای قدیمی مینشینیم و قهوه می خوریم. بین گلهای همیشهبهار٬ مگنولیا و میخک٬ ساحل را نگاه میکنیم٬ بادبانها و جاشوها را با پوست قهوهای و دندانهای براق سفید. عصر در کافههای خیابانی مینشینیم٬ بچهها با کیف مدرسه از کنارمان رد میشوند. به آنها لبخند میزنیم.»
توی عالم هپروت باشم انگار. خیسِ خیس باشم انگار٬ در خانهی فرزین٬ عصر یک روز پاییز٬ یا زمستان!
توی عالم هپروت باشم انگار. خیسِ خیسِ در خانهی فرزین٬ روی کاناپه٬ با پالتوی پشمیِ صدری رنگ و شال مشکی.
توی عالم هپروت باشم انگار. من٬ من نباشم انگار. من٬ سارا باشم٬ با موهایی مشکی و انگشتانی کشیده٬ بی انگشتر. خیسِ خیس نشسته باشم در خانهی فرزین. نه! فرزین نمیتواند نامِ مردی باشد که شعلهی بخاری را بالا میکشد. نامش... نامش «هاتف» است حتما! میاید سمتم! به سارا نگاه می کند و میگوید اصلا میرویم آفریقا٬ تونس٬ مراکش٬ هرجا که دوست داشته باشی. من از روی مبل بلند میشوم و میروم سمت بخاری! سارا دستها و انگشتهای کشیدهاش را روی حرارات گرم میکند. من٬ رو میکنم به هاتف:
هرمز٬ بریم هرمز...
نظرات
ارسال یک نظر