یه وقتهایی یه حرفهایی میان بیخ گلوی آدم رو چنگ میندازن که بگیشون. نمیشه اما: میدونی خودت رو، خودی که اون حرفها از دهنش درومده رو کمتر از خود سکوتکردهت دوست داری. حرفها ولی دستبردار نیستن؛ هی چنگکهاشون رو فرو میکنن تو گلوت، فشار میدن که دهنت باز بشه، آزاد بشن! تو کلنجار میری، سعی میکنی قورتشون بدی؛ جاشون رو محکم چسبیدن اما، تکون نمیخورن! تو ذهنت یواش مرورشون میکنی، کلمهها رو می چینی کنار هم، جملهها رو میسازی، نقطه رو به امید اینکه حرفهات گول بخورن و فکر کنن داری بلند بلند میگیشون، محکم مینشونی تهِ جملهها! نمیشه اما! گول نمیخورن، بیخیال نمیشن! چیکار کنی؟ بگی؟ بنویسی؟ فکر میکنی شاید لازمه تصویرت از خودت رو تغییر بدی! میخوای خودتو قانع کنی که با گفتن اون حرفها، چیزی از رضایتت از خودت «کم» نمیشه! می خوای باور کنی همین بودی دیگه، با همین حرفها، حالا فرض کن تو اعماق تاریکِ ذهنت، چه فرقی می کنه بگی یا نه؟ همین که هست یعنی آش دهنسوزی نبودی از اول! رها کن بند و بهانه رو! رها کن واژهها رو، خلاص کن خودتو!
دهنت رو محکم بیبندی! کِز میکنی یه گوشهی تنها و توی دلت لالایی می خونی برای خودت! تهِ تهِ قلبت امیدواری زور خواب به عمر این حرفها بچربه!
کاش که بخوابی فقط، کاش...
نظرات
ارسال یک نظر