بیشتر از نگاهش حتی٬ جای دستهاش خالیست.
از قطار که پیاده میشوم حوالیِ عصر است. شهرِ کوچک٬ عصر یکشنبه٬ خالی از سکنه باشد انگار. بی هیچ عجلهای قدم می زنم سمت ایستگاه اتوبوسی که چهل و پنج دقیقه وقت است تا آمدنش. هدفون توی گوشم و قدمهام آرام. حواسم پیِ آن سه شبِ سورئال تهران : سینمای نصف شبی٬ جگرکیِ دو صبح٬ فوتبال دیدن دسته جمعی مردم در پردیس چارسو. بام تهرانِ سه صبح و راندن در خیابانهای تازه و گذشتن از پلها و تونلهای تازهتاسیس این سالها.
آخ از دستهاش روی فرمانِ ماشین. آخ از دستهاش...
هدفون توی گوشم٬ موزیکی از پلیلیست پخش میشود . حواسم پیِ «او»ست و همهی تغییراتِ این سالها٬ قدکشینِ جانمان کنار هم. که چه پخته شدیم این سالها کنار هم٬ که حالا٬ غر نمیزنیم و ناله نمی کنیم از «اجبار»ِ مزخرفِ ماندنِ «او» در تهران. که انگار زندگیست دیگر٬ نباید گیر افتاد در گودالِ بیانصافیش.
راه میروم و گوشم به موزیک که برای چندمین بار پلی میشود. واژههای ترانه و صدای خواننده شهر را تنگم٬ تنگترم میکند.
راه میروم٬
راه میروم٬
راه می روم.
به ایستگاه سوم که میرسم٬ اتوبوس هنوز نیامده.
سوار که میشوم٬ بغضِ تهِ دلم رسیده بیخِ گلو. باطریِ گوشی تمام میشود٬ گونهام نم برمیدارد و خیال میکنم که دلتنگی٬گاهی٬ بیدرمانترین دردِ عالم است.
اشک ما رو هم درآوردی.
پاسخحذف