سرفصل-نوشته!

یک دنیا حرف دارم برای گفتن و نوشتن و خیلی جوگیرانه و مسخره احساسِ مسئولیت می کنم نسبت به بیان و نوشتن شان! باید بنویسم که چقدر نمی فهمم این «وی لاو یو اسرائیل» و «وی لاو یو ایران» را که دامنه ی برخوردم باهاش از فیس بوک و ابنترنت فرا تر رفت و به آدم های واقعی رسید. باید بنویسم که چقدر نمی فهمم بیشترِ مردم را با تمامِ حجمِ تلاششان برای مفهومی به نامِ «بشریت» و چقدر برایم غیرِ قابلِ هضم است خُرد کردن «انسان» به بهانه ی «انسانیت های بزرگ(!)»! باید بنویسم که چقدر برام غیرِ طبیعی ست بعضی مرزهای فرهیختگیِ امروزی ...و باید بگویم از این که «خوب» ترین آدم هایی که توی زندگیم دیده ام/خوانده ام/ساخته ام چه شکلی بوده اند!
باید بنویسم که چقدر عوض شده ام توی این سالها...

 و خیلی کودکانه بنویسم از اینکه چقدر استاد راهنمام خوب است و چقدر کِیف می دهد توی جامعه ی تخصصی ِ رشته ات آدم ها با شنیدنِ‌ اسمِ‌ محلِ تحصیل ات و استاد راهنمات بگویند: «واو! خوش به حالت! بهترین جا!»...

این روزها نمی دانم چرا نمی رسم به نوشتن! کم می آورم وقت انگار! همه ی نوشته ها حبس شده اند توی کله ام!

امشب٬ همین طور که مسیرِ رودخانه را گرفته بودم و تنهایی چهار-پنج  کیلومتر فاصله ی رستورانِ شامِ کنفرانس تا هتل را پیاده گز می کردم٬ یادِ حرفهای پگاه افتادم وقتی آمده بود آمستردام. بهم گفت کپنهاگ اگر رفتی٬ شبِ شهر را تجربه کن حتما! و من  امشب داشتم تجربه می کردم انگار! و یواشکی پیشِ خودم به چیزهای پرت و پلایی فکر می کردم... به شب هایی که ساعتِ ۱۰-۱۱ از سرِ کار می رسیدم خانه و شام نخورده خوابم می برد از خستگی...به اینکه صبح هاش ۶ می زدم از خانه بیرون و می دویدم تا گم شوم زیرِ‌حجمِ کار و درس  تا فرار کنم از چیزی به نامِ «زندگی»... فکر می کردم به مفهوم ِ امنیت در خیابان های تهران... به اینکه امن بودن با احساسِ امنیت کردن فرق می کند و در موردِ نا امنی نیز هم... و حتی فکر می کردم که تنها دانشجوی دخترِ کنفرانس بودن٬ خیلی هم هیجان انگیز نیست...


کپنهاگ
۲۵/اوت/۲۰۱۲


غمگین مشو عزیزِ دلم
مثلِ هوا کنارِ توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود

از شمس لنگرودی٬ تقدیم به خودم! :)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"