روياهای قاصدک غمگينی که از جنوب آمده بود*

آدم بعضی وقت ها دلش دری می خواهد که بدود سمتِ چهارچوبش٬ وقتی که ازش رد شد ببنددش و پشتش را بهش تکیه بدهد و همین طور که نگاهش به روبه روی خالی از هر چیز و فکری ست کِش-دار بگوید: 

آخیش!

و هیچ صدایی نیاید از پشتِ در...
و همه چیز «هیچ» باشد...
خیلی غلیظ...


 * عنوان کتابی از سید علی صالحی

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"