پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2016
بهش ایمیل زدند که یکی از سخنران های هندی-آلمانیِ کنفرانس بین المللی تهران ضمن  عذرخواهی سفرش به تهران را کنسل کرده به خاطر اینکه باید چندماهِ بعد بابتِ یک کارگاه تابستانی برود آمریکا و سفرش به ایران باعث می شود که پروسه ی درخواست ویزای آمریکاش طولانی و پیچیده شود. از «او» خواسته بودند که یک سخنرانِ جایگزین معرفی کند. وقتی داشتیم با هم ایمیل را می خواندیم و دعوتنامه آماده می کردیم برای سخنران جایگزین گفت که جدی جدی آمریکا را تحریم کنیم. قبلا هم البته٬ توی این چند سالی که اروپا زندگی می کنیم٬ بابتِ کیفیتِ رزومه ی کاریش بارها به عنوانِ «سخنران مدعو» دعوت شده بود به کنفرانس های بین المللی که بعضا در ایالات متحده برگزار می شدند و علی رغم اینکه تمام هزینه های سفرش را متقبل می شدند هیچ وقت نرفته بود. خندید و به شوخی گفت اینبار اگر دعوتم کنند می گویم که می خواهم به لیبی و سوریه سفر کنم و ویزای آمریکا توی پاسپورتم دردسرساز می شود برام.  یک روزی قدیم تر ها٬ وقتی که قرار بود به فکر شغل برای بعد از دوره ی دکتری باشیم٬ نشستیم و صاف و روشن و شفاف حرف زدیم که آمریکا قطعا * توی لیست جاه...

از روزها

رفیق قدیمی که او هم شاگرد استاد راهنما بوده و بعد از دفاع بی خیال آکادمی شده از مسکو بهم  ایمیل زده و از اوضاع پرسیده. از اینکه بالاخره با «او» ساکن یک مملکت شده ایم و دریایی بینمان نیست و از کار کردن با رییسِ جدید. ایمیلش را دو سه روزیست که می خواهم جواب بدهم و هنوز فرصت نشده بنشینم و سر فرصت بنویسم که هم-مملکت بودن با «او» عالی ست... فرصت نشده بنویسم که رییس و گروه جدید خوب اند و مهربان و حسابی تحویلم می گیرند. که بنویسم تجربه ی بودن توی دانشکده ی فنی و حال و هواش برای من ای که همه ی این سال ها توی دانشکده های بی پول علوم بوده ام تجربه ی جالبی ست. فرصت نشد که بگویم گروه جدید و آدم های این ساختمان کلا برایم عجیبند. که جک های «نِردی»شان به خنده نمی اندازدم. که به نظرم معتادند به کار و انگار٬ انگار٬ انگار توی دنیا هیچ چیز جذاب تر و جالب تر از کامپیوتر و منطق و کتگوری وجود ندارد... که ناهارشان را٬ هرچه که باشد٬ ۱۰ دقیقه ای تمام می کنند و بر می گردند سر کار... که سالی یک خروار گرنت می گیرند و کلی مقاله چاپ می کنند و... فرصت نشد که بگویم حتی فرصت نمی شود آدم ها را از لا ب...

«تمام»

خسته بود. گفت که دراز می کشد تا من و «او» برویم دانشگاه و برگردیم. وقتی که برگشتیم نشسته بود روی کاناپه ی توی هال. دنبالم آمد آشپزخانه و یواش گفت که دوست‌پسرِ سابقش ازدواج کرده.  توی چند سالی که از تمام شدن رابطه شان گذشته بود و از ایران رفته بود هیچ وقت برنگشته بود و حرف نزده بود راجع بهش. ایران رفتن ها و ملاقاتش با رفقا محدود بود و خارج از دایره ی دوستان مشترکشان. بعد٬ چندماه که از پاراگرافِ قبل گذشت٬ از سفر ایران که برگشت٬ بهم گفت که پسر را دیده و حرف زده اند در موردِ تمام چیزهایی که همه ی این سالها اذیتش کرده. و حالا٬ خوب و «سبک» شده از حرفهایی که سنگینیِ نزدنشان همراهش بوده. وقت های زیادی فکر می کنم که کارآمدترین شکلِ‌ «تمام کردن» چطوریست؟ شکلی که خشونتِ آشکار و پنهان نداشته باشد! محترم باشد و آدمها را هم گیر نیندازد توی گودال کِش آمدنِ‌ یک طرفه ی احترام! فکر می کنم که می شود دو تا آدم با هم٬ روی یک نقطه که نه٬ اما توی بازه ی  «کوتاهی» از زمان٬ به این نتیجه برسند که «تمام»؟ می شود که فرسوده نکرد «مهر و انسان» را و خروار خروار سوالِ‌ بی جواب درست نکرد برای ذهن و ...

از روزها

برای فرشته نوشته ام که به مامان بگوید خیالش راحت؛ غصه نمی خورم: پوستم کلفت شده! و یک استیکر چاق قلب دار خوشحال می فرستم براش. و سعی می کنم به ماتیک قرمز دیورِ عزیز و دستبند و گوشواره ی نازنینم فکر نکنم! به شارژرها و هدفون و همه ی همه ی کلید های دنیام! و تمام فرم ها و امضاهایی که توی این دو هفته ی آلمان به  ضرب و زور جمع کرده بودم! سعی می کنم فکر نکنم به لپ تاپ و فایل ها و کوله پشتی قشنگم.  فکر می کنم به عکس ها و فیلم ها و نوشته هایی که رفت...  برای همیشه...  و خیال می کنم که شاید بد هم نشد...  گاهی وقت ها باید گذاشت و گذشت...  به زور دزد شاید...

از تصورات غیر قابل اعتمادم

 داشت اندازه ی دوچرخه اش را توضیح می داد که گفت همسرش شش هفت سانتی بلندتر از من است. تصویر زنِ ژاپنی توی ذهنم چند سانتی قد کشید. یادم افتاد که گفته بود همسرش آلمانی که هیچ٬ انگلیسی هم به زور حرف  می زند و اصلا برای همین به جای ارلانگن در نورنبرگ -که شهر بزرگ تریست- خانه اجاره کرده اند. زن توی ذهنم دور شد و همین طور که روی هوا٬‌ رو به من٬ عقب می رفت٬ دامنِ  بلند و موهای صاف و چتری های خیالی‌ش توی باد تکان خوردند. زن مثل تیتراژِ پایانیِ فیلمی ساه و سفید به زبانی ناشناخته از صفحه ی ذهنم محو شد.

از شب ها

ساعت؟ یک و پانزده دقیقه ی بامداد و من طبق معمول عقب‌تر از تمام ددلاین های دنیا مشغول تمام کردنِ‌ فصل پنجم پایان نامه پیرامون قضیه تمامیت هستم!  اینجا چه کار می کنم؟ راستش این ها را نمی نوشتم این لبخندِ ملیح روی لبم و تمرکزِ گریزپا و سرکشم آرام نمی گرفتند که من به کارم برسم. مطلب؟ راستش چند سالِ‌پیش٬ آن اوایل که از ایران آمده بودم کسی از دانشکده ی قبلی اول ها هفته ای یکی و بعد‌ها ماه‌ی یک ایمیل می فرستاد برام که عاشق و واله و شیدای من شده از همان نگاهِ اولِ جلسه ی اولِ درسِ منطقِ وجهی! من؟ بعد از دریافت اولین ایمیل یکم نیشم باز شد و یاد دخترهای کلاسور به بغلِ سریال های تلویزیون افتادم و یک نصفه روز  با حافظه ام کلنجار  رفتم که قیافه ی طرف را به خاطر بیاورم و نهایتا فیس بوک به دادم رسید و شستم خبردار شد که کل معاشرتم با این فرد به پنج دقیقه هم نکشیده و اینها! طبیعتا(!؟) جواب ِ ایمیل را ندادم و برای «او» و فرشته با شادمانی و خنده های بلند تعریف کردم که چطور یکی با پرسیدن مفهومِ «تِرم» سر کلاس منطق عاشقم شده! ایمیل ها هر چه جلوتر می رفت خنده اش کم و یکم دلسوز...

دنیا و ما از کی انقدر بزرگ شدیم که به جای کوچه به کوچه کشور به کشور اسباب کشی می کنیم؟!

چند روز پیش ها نیم صفحه از کتاب «پاییز فصل آخر سال است» را برایش خواندم و با حالتی شبیهِ اینکه «وقتی از تهران و آمستردام حرف می زنم از چه حرف می زنم»  گفتم که  ببین چطور عاشقی کردن شهر به شهر توفیر می کند!  امروز پای تلفن از برلین٬ برایم از خوبی و ارزانیِ قهوه ی یکی از کافه های نزدیکِ خانه ی احتمالیِ برلین گفت و از کافه جازِ جمعه شب و حال و هوای شبِ برلین. من؟ هی یاد فیلم «نیمه شب در پاریس» وودی آلن می ‌افتم و توی کله ام جمله ی معروف «او» را مرور می کنم که «برلینِ این روزها حکایتِ پاریسِ دهه‌های هفتاد و هشتاد است» و آخر هفته های عاشقانه ی برلین را کنار «او» تصور می کنم و به صبح‌های دوشنبه و قطارِ به سمت ارلانگن و کارِ جدید فکر می کنم و استرسِ شلوغی این روزها را می سپارم به لبخندِ خوشِ تصورِ روزهای جدید و عاشقانه های دلپذیرِ کشف شونده ی توی دلِ شهری بزرگ و ناآشنا! 

ان‌در احوالاتِ فضای مجازی (۲)

خانوم اینستاگرامرِ هموطن‌ِ مقیمِ هلندی (!) هست که چند هزار نفر فالوور دارد و سعادتِ (!) روئیتِ صفحه‌اش خیلی اتفاقی در یکی از شبهای تاریک و سردِ زمستانی٬ نه ببخشید٬ یکی از شب‌های روشن و ولرمِ بهاری٬ نصیب بنده شد. چطور؟‌ خیلی ساده! صفحه ی اینستاگرام را باز کردم و همین طور که آمدم پایین دیدم یکی هست که پای عکسِ سه تا از دوستانم که خودشان هم خیلی ربط خاصی به هم ندارند کامنت گذاشته. کنجکاویِ اینکه «طرف کی هست که همه ی اینا رو می شناسه؟» انگشتم را روی اسمش فشار داد و من را به صفحه ی عمومی‌ای برد که پر بود از عکس ‌های رنگیِ خوشحال و البته خیلی خیلی معمولی به لحاظِ ذائقه‌ی زیبایی‌شناسی‌م. توی ذهنم صاحبِ این صفحه آدمِ خوشحالِ «مهربانِ خوش‌اخلاق»ی به نظر رسید که دُزِ «ما چقدر خوشحالیم!»ِ صفحه اش کمی از آستانه ی رفاهِ (؟!!) من بالا‌تر بود! صفحه را بستم و همچنان پررنگ ترین  صفتِ توی ذهنم برای صاحب صفحه «مهربانِ خوش اخلاق» بود. امروز بعد از کار٬ توی کافه ی ورزشگاهِ دانشگاه نشسته بودیم که مرضیه رفت برای دخترکش آب بیاورد. هنوز نرفته بود که  با خانومی  نزدیک میز شدند. من از جا...

کاش زمین کمی کوچک‌تر بود...

 نمی دونم دقیقا از کی و کجا انقدر رقیق شدم:  صبح زنگ زده بودم که تولد مامان رو تبریک بگم٬ بعد از یکم مسخره بازی و شوخی٬‌مکث کردم٬ بغضم رو قورت دادم و یواش گفتم:  «خیلی خوبه که هستی! اینو یادت باشه همیشه!» مامان اون طرف گوشی صداش لرزید٬ اشکش درومد و من به خودم فحش دادم بابت ِ این طور تبریک گفتنم! به خاطر اشک مامان رو٬ ولو به مهر٬ درآوردن. حالا٬ نشسته‌م  و چهار خط تایپ می کنم برای کارت روی دسته گلی که فردا قراره «الف» -به بهانه ی روز پدر و تولد مامان و فرشته - از طرف من بفرسته دمِ در خونه. اشکی که موقع نوشتن از گوشه ی چشمم میاد پایین رو سریع پاک می کنم و خودم رو می زنم به کوچه ی علی‌چپ. یادداشت رو توی تلگرام می فرستم برای «الف». نوشته «دیده» می شه. چهار دقیقه ی بعد «الف» تایپ می کنه: اشکم درومد...  من؟ زار می زنم!

معاشرت های عجیب فضای مزخرف مجازی (۱)

آدم ها٬ ندیده و نشناخته٬ معاشرت نکرده٬ دو قُلُپ چای کنار هم نخورده٬ چهار کلام گپ ِ رو در رو نزده٬ چطور «قربان صدقه» ی هم می روند و برای هم بوس و بغل و واژه واژه مهر و جمله جمله محبت تایپ می کنند؟

از شب ها

نشسته ام روی مبل و پاهام را دراز کرده ام روی میز رو به رو. چایِ مانده ی تهِ لیوانِ‌ بزرگم سرد شده و با اکراه فرو می دهمش. ایمیلی می فرستم برای استاد که فصل سه مقاله  تمام شده و فصل چهار را فردا می فرستم برایش. پیغام «میم» را توی گوشی چک می کنم باز: قرار شده برای نشریه شان در تهران مقاله ای بنویسم راجع به مهاجرت به دغدغه ی  تحصیل. آخر پیامش نوشته که خودش و  نشریه شان مفتخر خواهند بود به چاپ مقاله ی من. لبخند رضایتی می زنم و خوشی ِ خنکی می خزد زیر پوستم. شماره ی «او» را می گیرم و گوشی را می گذارم روی بلند گو. ۴۰ دقیقه حرف می زنیم در مورد فکرهام و «او» بهم تاریخ درس می دهد و از صفویه و قاجار و جنگ های ایران و روسیه و انقلاب مشروطه می گوید و انگیزه های مهاجرت تحصیلی در گذشته. از تفاوت اروپای قرن ۱۶ و ۱۸ سخن می گوید و من؟ حرف هاش را٬ صداش را اصلا٬ می بلعم و شروع می کنم به نوشتن.  حالم؟ خوش!  چایم؟ داغِ داغ! 

#عید

تصویر
 من٬ جایی خارج از مرزهای قلمروی زیستی ام٬ زیر سایه ی ددلاین و یک خروار کار٬ تمام عشقم به بهار و شب عید را٬ خلاصه کرده ام توی سبزه ی خانگی و هفت سین و ماتیک ِ قرمزِ روی لب هام. چایِ سفیدِ چینی می نوشم و عطرِ سنبل و نرگسِ هلندی را حبس می کنم توی مشامم٬ مقاله را ویرایش می کنم و با لبخندی بزرگ روی صورتم فکر می کنم که:  زندگی ست دیگر! نوروز ۹۵ آمستردام

۸ مارس

یک روز می نویسم از این که چرا دوست ندارم «فمینیست» باشم و از دردناکیِ بعضی از  تجربه ‌هاي معاشرتم با بعضی زنهای فمینیست. می نویسم از غم‌انگیزیِ تجربه ی معاشرت با مردهای فمیسنیستی که احساس تکلیف می کنند بابتِ تلافیِ‌ سالها خشونت علیه زنان با محبت و مهربانیِ مبالغه آمیز. یک روز می نویسم از این دنیای «زنانه-مردانه»! و می نویسم از خشونت و نگاه جنسیتی ِ دردآور توی آکادمی. می نویسم از راه حل های به زعمِ من ساده لوحانه و خیلی اوقات توهین آمیزی که برای بالا بردن آمار زنان در این فضا اتخاذ شده... یک روز می نویسم از همه ی این فکر ها و تجربه ها...

از روزهای خاص - تولد

دیشب٬ شبِ‌ تولدم٬ خواستم بیایم بنویسم از تهرانِ چند روزِ پیش! از «او» که معتقد است دارم دوباره ریشه می دوانم آنجا! خواستم بنویسم از استاد که خیلی خود جوش کوتاه آمده و بی خیالِ پروژه ی پنجم شده و گفته که به شرطِ نهایی کردن و سابمیت کردنِ مقاله ی پروژه ی چهارم رضایت می دهد به تمام کردنِ این دوره ی پوست-کننده ی مو-سفید-کنِ دکتری! بعد خواستم بیایم و فروتنی ( ;) ) را کنار بگذارم و بگویم از ایمیل ِ قراردادِ پست-دکتری که تاریخِ شروعش دقیقا روزِ پایانِ قراردادِ دکتری ست. خواستم بنویسم از خوشی و خودشیفتگی و احساسِ رضایتم از خود. ننوشتم اما!  امروز٬ روزِ تولدم٬ وقتی که ۲۹ سالگی و تارهای سفید و چروک های خفیف ِ دورِ چشمم را دوست دارم و با تمام دخترکانِ کم سن و سالِ درونم معاشرت می کنم٬  از ذهنم می گذرد که شاید قشنگ‌ترین حسِ این لحظه آرامش و لطافتی باشد که آدم توی اعماق دلش احساس می کند. آرامشی که نه به واسطه ی  بُلد دیدنِ داشته ها و شده های زندگی و حذفِ حسرت‌ها و نشده ها به جانِ آدم می نشیند؛ بلکه آن آرامش و لطافتی که از نگاهِ آدم به زیستن نشأت می گیرد٬ نگاهی که دل را بزرگ...

از صفحه ی اینستاگرامم - برای ثبت در تاریخ

تصویر
عكس مال آگوست ٢٠١٥ ست، بعد از توافق هسته اي، وقتي كه داشتم با پرواز لوفتانزا مي رفتم فرانكفورت كه سميه را ببينم! طبق عادت هميشه مجله ي هواپيما را باز كردم و يك هو با اين تصوير مواجه شدم! چهار صفحه عكس و گزارش بود از تهران: امامزاده صالح، بام تهران، بازار... تهِ دلم خوشحال شدم كه شايد قرار است از اين به بعد پروازهاي به تهران زياد شود، هتل ها پر شود و اين ترس لعنتيِ فرنگي ها از آن تكه از زمين كم شود!  امروز صبح، دوستِ ايراني كه مهمانانش را ديروز با پرواز ايران اير فرستاد تهران گفت كه به خاطر برداشته شدن تحريم ها پرواز آمستردام-تهران ايران اير مستقيم شده، بي آن توقف يك ساعت و نيمه براي سوخت گيري توي اروپاي شرقي! مي گفت ديروز اولين روز اين پروازهاي مستقيم بود و ايران اير از خوشحالي توي فرودگاه آمستردام شكلات پخش مي كرد! من؟ خوشحال ترينم! بابتِ تمام اين اتفاقات كوچكِ خوبي كه اميد دارم براي آن تكه از زمين بيافتد و فكر مي كنم به خاورميانه اي كه بخش بزرگي از قلب و ذهنم را پيش خودش نگه داشته! فكر مي كنم به تهران، به اين شهر شلخته ي دوست داشتني و دلم روشن است براي روزهاي ...

می شد که من نوشته باشم‌اش...

این پست در تهران نوشته شده (توضیح برای راحت تر پیدا کردن مرجع «این» و «آن») " شهر من دریاییست که استخرهایش کثیف است   کاش یک آدم علاف و نامرئی با یک دوربین نامرئی راه بیافتد دنبال من و عکس العمل آدمها را وقتی می‌گویم دلم می‌خواهد برگردم و ایران زندگی کنم و اینکار را خواهم کرد ضبط کند. انگار علاقه به سرزمین مادری به اندازه علاقه به رنگ مو طبیعی‌مان است چیزیست صرفا در کلام و ضرورتا وقتی دیگر نداریمش. همانطور که بارها در تورنتو دیده‌ام خانمهایی ایرانی با موهای طلایی شده و لنزهای آبی برای خارجی‌ها از زیبایی چشم و ابروی سیاه زنان ایران حرف می‌زنند ، علاقه به ایران هم چیزیست که فقط در خارج از آن بیرون می‌زند، همه فخرفروشی در مورد ایران وقتی شروع می‌شود که خارج از ایرانیم و مخاطب ایرانی نیست. همه می‌خواهد منصرفت کنند، بسیاری از دلایل برتری تورنتو به تهران درست است و بسیاری هم غلط و ناشی از عدم شناخت از “خارج” . دیروز زن عموم بهم می‌گفت نباید برگردی چون اینجا پول نزول مرسومه، گفتم کل سیستم کردیت کارت خارج یکجور نزول است گفت نه اون نزول با صداقت است. دیروز پسرم در تاکسی می‌گف...