پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2018

فارسی شکر است.

وسواس پیدا کرده‌ام در خواندنِ متونِ فارسی. گیر می‌دهم و خِرِ کلمات را می‌گیرم و بالا و پایین می کنم که  فلان واژه چه‌قدر خوب نشسته توی فلان جمله؟  همین حالا مثلا، لاکتابی را گذاشته‌ام بینِ صفحاتِ ۸۲ و ۸۳ و خیره شده‌ام به سقف:  «دالی  به عقیده‌ی خیلی‌ها شاعر تصویرهاست و مگریت فیلسوفِ تصویر‌ها.» فکر می‌کنم که این جمله به انگلیسی چه از آب در می‌آید؟ بعد ذهنم رج می‌زند به بحثی که با استادراهنمای هلندیم، جلوی یکی از محراب‌های مسجد جامع اصفهان داشتیم؛ راجع به کارکردی که گاهی زبان میزبان برای واژه‌ای مهمان میسازد. «او» مثال زده بود برای استادم از واژه‌هایی که در عربی بار مثبت دارند و در فارسی با معنایی منفی استفاده می شوند.  همین‌طور که خیره شده‌ام به سقف جمله را برای «او» بلند می خوانم:  «دالی  به عقیده‌ی خیلی‌ها شاعر تصویرهاست و مگریت فیلسوفِ تصویر‌ها.» -«تصویر» عجیب نیست توی این جمله به نظرت؟  یکم بحث می‌کنیم راجع به تفاوتِ image  و picture. راجع به معنای «تصویر» در زبان فارسی. راجع به وسواسِ‌ این‌چنینی وقتی از فرهنگِ زبانِ ...

از روزها

دوازده روز مانده به عروسیِ خواهرم، کتاب چشم‌هایش را از جعبه‌ی کتا‌ب‌ها در می‌آورم و می‌گذارم توی قفسه‌ی کتاب‌خانه‌ی خانه‌ی تازه‌‌اش . بعد رو می‌کنم بهش که : به نظرت ترانه‌ی فرنگیسِ سیاوش قمیشی به این فرنگیس ربط داشته؟ خواهرم می‌خندد که بعید نیست . بعد می‌پرسد جدی جدی ربط نداشته‌اند؟ جواب؟ این‌که یک‌بار خیلی سرسری چندتا از مصاحبه‌های ترانه‌سرا را گوش کردم و هیچ اشاره‌ای نیافتم از ارتباطِ دو فرنگیس . بعد ادامه می‌دهم که چشمهایش را اخیرا دوباره خوانده‌ام . و راستش چه لذتی بردم از دوباره‌خوانیِ این کتاب و خیلی از کتا‌ب‌های جوانی و نوجوانی . لذتی چندین‌برابرِ لذتی که دفعه‌ی اول از خواندن بردم . گفتم بار اول انگار خیلی از کتاب‌ها را خواندم که خوانده باشم؛ چون‌که انگار همه خوانده بودند . مثلِ باید بود . دفعه‌ی دوم، توی سه‌ماهه‌ی اخیر، خواندم که بشناسم . سیاقِ نوشتن را . فضای تاریخی را، شخصیتِ زنِ کتا‌ب‌ها را . این‌بار خواندم بدونِ حضور و دعوت و معرفیِ دیگر...

از روزهای رفتن- برای ثبت در تاریخ

خانه انگار که منفجر شده باشد. بسته‌ها٬ خرده‌ریزها و لباس‌های پخش و پلا همه‌جا. روزها این‌ شکلی‌ست: بسته‌بندی می‌کنیم٬‌چسب دور جعبه‌ها می‌زنیم و برچسبِ هر جعبه مالِ کجاست را می‌چسبانیم گوشه‌ی بسته. برای غذا می‌رویم رستوران هایی که دوست‌داشتیم. ویتنامی٬ ژاپنی٫ ایتالیایی٬ ایرانی و افغانی. می‌رویم کافه‌هایی که رفته بودیم و دوستشان داشتیم. کافه‌هایی که نرفته بودیم و توی لیستِ رفتن بودند. شهر را پیاده گز می‌کنیم و از کتاب‌فروش‌های دست‌فروش کتاب می‌خریم. نامه‌های پایانِ قراردادِ کارتِ قطار و اینترنت و موبایل و انرژی٬ باشگاه و نیویورکر را می‌اندازیم توی صندوق پست. کیلومتر‌‌ها پیاده‌روی می‌کنیم از این سر شهر به آن سر شهر. من٬ سرک می‌کشم به قدیمی‌فروشی‌های محل. به آن مغازه‌ی چینیِ کوچک و بشقابِ نقاشی‌شده می‌خرم ازش با یک قندانِ سفید. از آن کهنه‌فروشیِ هندیِ دو کوچه آن‌طرف‌تر چندتا جاشمعیِ دل‌ربا. پیرمرد هندی یک گردنبند کادو می‌دهد بهم. آخرین جرعه‌های برلین را٬ به عنوانِ ساکن٬ می‌نوشیم انگار. فکر می‌کنم چه‌قدر عوض شده‌ام. چقدر راحت کنده می‌شوم٬ چه‌قدر آرام دل می‌دهم به خوشیِ تغییر٬ به...

تو دلت بوسه می‌خواد اما لبت...

از رشت برگشته‌ایم و من همین‌طور که توی گوشی لیستِ طویل و وحشیِ کارهای مربوط به پایان قراردادها و اسباب‌کشیِ دو سه هفته بعد را به روز می‌کنم، کتاب آشپزی ِ گیلانیِ عزیزم را که از کتاب‌فروشیِ کوچکی در خیابان گلسار رشت خریدم ورق می‌زنم و برای چند لحظه گم می‌شوم لابه‌لای اسم‌های هیجان‌انگیزِ غذاهای خوش‌بو. پیش خودم فکر می‌کنم دو سه روز بعد که برگشتیم و از دردسر اسباب‌کشی و جابه‌جایی خلاص شدیم دوباره اینستاگرام و توییتر را پیوند بزنم به تاریخ و گم بشوم در افقِ زندگیِ تازه توی شهر جدید. کار کنم، کتاب بخوانم، آشپزی و نقاشی کنم و حظِ گم‌شدگی و خلوتِ زندگی را ببرم. شاید هم آن پوزیشن کار تحقیقاتی را به شرط کار از خانه قبول کنم، بنشینم توی خانه‌ی کوچکِ کوچکِ‌مان در استکهلم، به تمام مسئله‌ها و پروژه‌های نیمه‌کاره‌ی این سال‌ها سر و سامان بدهم و نرم و آرام و بی‌زاویه ببینم با دنیا چند-چند ام.

از روزها

ایستاده دمِ درِ خانه‌ی برلین. من٬ سرماخورده٬ توی گرما٬ ولو شده‌ام روی تخت٬ ارلانگن. از توی صفحه‌ی گوشی توضیح می‌دهد که دیرش شده و الان باید برود٬ که یادم باشد آخر هفته که رفتم برلین بنشینیم و حرف بزنیم راجع به تفکرات و خوانده‌هایش درباره‌ی « Truth ». بهش می‌گویم که اتفاقا الان داشتم نظرات راسل را می‌خواندم پیرامون همین. گفتم که خیلی نخوانده‌ام و بلد نیستم٬ ولی حتما.  بعد دیدم که چه خوب هنوز زورمان به روزهای سختِ زندگی می‌رسد. چه خوب که می‌توانیم بدحالی و کرختیِ این روزها را به زور هم که شده هُل بدهیم اندکی آن‌طرف‌تر. روزهای بدقلق‌ای که خیالِ  برگشتن به ایران را کم‌رنگ و دور کرده و خالیِ دست‌هایمان را٬ بعد از چندسال زندگی در این‌طرف دنیا٬ عیان و غیرقابلِ انکار پیش چشم آورده. روزهای عجیبِ تجربه‌های شکست‌خورده و خیال‌ها‌ی پر از تناقض شاید.  سرماخورده٬ توی گرما٬ ولو شده‌ام  روی تخت. وسایل خانه را جمع کرده‌ام. کلا هفت هفته‌ی دیگر مهمانِ این بلادیم و سه هفته‌اش در سفر. فکر می‌کنم دلم برای خانه‌ی برلین تنگ می‌شود. برای همه‌ی گلدان‌هام که بخشیدم‌شان به رفقا. برای هم‌کا...

از چند روزِ قبل

سرم سنگین بود و نشسته بودیم به حرف زدن . چند روز قبل‌ترش مامانِ « ر » دست برده بود لای طره‌های آبیِ جلوی موهام و گفته بود عاشقِ این شور‌‌ِ زندگی در من است . چند روز بعدترش نشسته بودم زیرِ دستِ جِس توی آرایشگاه . بهش گفتم کوتاهِ کوتاه کن . جِس مردد قیچی را لا به لای موهام دواند . سشوار کشید و آینه را گرفت پشت سرم . نگاه کردم و گفتم نه ! کوتاهِ کوتاهِ کوتاه، باز بزن .  قشنگ‌ترین، وحشی‌‌ترین و شجاع‌ترین تصویرم از خودم انگار با موهای کوتاهِ کوتاه و گوشواره‌های بلند بود . ماتیک قرمز و بلوز ِ یقه هفت .  Eyes wide shut کوبریک داشت پخش می‌شد . سرم سنگین بود و چانه‌ام گرم . حرف و حرف و حرف . از عاشقانه‌های پیش از هم می‌گفتیم و تمام شدن‌ها و رفتن‌ها . پرسید تا حالا به جز من و فلانی عاشقِ کسی شده‌ای؟   مکث کردم، خندیدم و گفتم متاسفانه نه !  نگاهم کرد و دست گذاشت روی دست‌ام و گفت نترس . گفت به آدم‌ها فرصت بده و ببینشان بی آن...

«مه نور از آن گرفت کز شب نرمید»

محبوبِ آن سال‌های یکی از دوستانِ نه خیلی نزدیکم، جزو جذاب‌ترین آدم‌هایی بود که سال‌های اول دانشگاه دیدم. رابطه‌شان هم (از جایی که من می‌دیدم) نرم‌ترین و محترم‌ترین بود. سه چهار سال بعد از اولین معاشرت‌هام با ان‌ها محبوب از ایران رفت و مهاجرت و جبر جغرافیایی، مثل خیلی از رابطه‌های آن‌ سال‌ها، نقطه‌ی تلخی گذاشت پایان رابطه‌شان.  بعدتر، یکی از نوشته‌های  لطیف و عاشقانه‌ی او توی فیس بوک برای اولین‌بار جرقه‌ی اینکه «چرا من هم ننویسم؟» را در من روشن کرد. دوران مدرسه همیشه از ناتوانی‌م در نوشتن بیزار بودم. چیدنِ کلمات کنار هم جزو آخرین کارهای جهان بود که تمایل به انجامش داشتم. چرخه‌ی ناتوانی-بیزاری انقدر پیش‌ رفته بود که کوچکترین امیدی نداشتم به توانم برای جاری کردن واژه‌ها روی کاغذ و کی‌بورد. حفره‌‌ی بازِ توی دلم شده بود اما انگیزه.  حفره‌ای که فقط خالی بودنش آزاردهنده نبود؛ که تمام مزخرفاتی که جذب و حبس می‌کرد توی خودش، تمام درگیری‌های ذهنی، عصبانیت و خشم، مهر و دلتنگی سنگین و دست‌ و پا گیرش کرده بود. نوشتن راه چاره بود برای خلاص شدن از نه خودِ حفره، که حفره‌های جان و روان آ...

جمعه

ساعتِ ۱ صبح، از درد به خودش می‌پیچید و با کش و قوسی که به بدنش می‌داد پیِ وضعیتی می‌گشت که درد امان بدهد برای دوتا نفسِ عمیق . به زور راضی‌ش کردم که برویم بیمارستان . گفتم بیا برویم کلینیکِ شبانه‌روزیِ سرِ کوچه . خندید که :   آدم توی مملکتِ سوسیالیستی [ به لحاظ رفاه اجتماعی و نه سود اقتصادی ] نمی‌ره کلینیکِ خصوصی !  ساعتِ ۱ : ۱۵ تاکسی رسید و وقتی سوار شدیم تازه فهمیدم از فرط دل‌شوره و عجله کفش نپوشیده‌ام و با دمپایی‌های روفرشی راهیِ   اورژانس بیمارستان شدم . بیمارستان بزرگ بود و خلوت و خاموشِ خاموش انگار . به زور درِ ورودیِ اورژانس را پیدا کردیم و بعد از فشار دادنِ زنگِ ورودیِ بخش، پرستار سریع خودش را رساند و تند تند سوال پرسید از نوع درد و داروهایی که خورده و طول مدتِ درد کشیدن و این‌ها . تمام مدتی که فشار خونش را چک می‌کرد و اکسیژن خون و ضربان قلب را اندازه می‌گرفت و جزییات و دلیل کارش را توضیح می‌داد ذهن من داشت...