گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز/فرمان برمت جانا(؟) بنشینم و برخیزم(؟)ء
بخش ِ اعظم ِ حواسم جایی حوالی ِ ترکستان مشغول ِ گشت و گذار است و نیمی از آن بخش ِ غیر ِ اعظم پیش ِ پسرکِ سه چهار ساله ایست که چند متر جلوتر از من با کوله پشتیِ مهد ِ کودکش همراهِ مادرش راه می رود. بخشی از آن نیم ِ دیگر پی ِ یافتن ِ تِمِ اصلی ِ بوی عطر ِ آقایی است که چند لحظه ی پیش از کنارم رد شده و مابقی، همان اندک مقدار ِ مانده، یاد ِ بحثی افتاده که با روزبهان در مورد ِ قابلیت ِ رانندگی ِ خانمها داشتم. برایش گفته بودم از حرفهای یک راننده تاکسی و او گوش داده بود و گوش داده بود و استدلالهایم را پذیرفته بود و نهایتاً همین طور که داشت ماشینش را پارک می کرد گفته بود: "ولی فاطمه، قبول کن مردها راننده های skillful تری هستند!". و لامصب انقدر "قبول کن" هایش را شیطنت آمیز و مطمئن می گوید که "قبول کردن" در آن لحظه می شود بدیهی ترین کاری که می توانی انجام دهی... پسرک نشسته روی جدول ِ گوشه ی خیابان و مادرش هی قربان صدقه اش می رود که بلند شود، که شب است و دیر می شود، که قول می دهد برایش تولد بگیرد و چند نفر را که من اسمشان را نمی شنوم دعوت می کند. این چندمین بار است که در این چند دقیقه هم قدیمی پسرک بعد از چهار پنج قدم منصرف می شد از ادامه دادن و می نشست و من سرعت ِ قدمهام را کم می کردم و او هنوز یک قدم مانده من ازشان جلو بزنم بلند می شد و ... می دانی؟ بچه داشتن و بچه دار شدن اگز چه به نظرم افعال ِ غیر ِ مسئولانه ای هستند منتها همیشه از دیدن ِ پدر و مادر های خوش اخلاق و بچه های کوچکشان خوشحال می شوم. پدر و مادرهایی که حوصله ی بچه هاشان را دارند، می آورندشان شهر ِ کتاب و برایشان بلند بلند کتاب می خوانند. که وقتی پسرشان لج می کند که می خواهد بنشیند کنار ِ خیابان عصبانی نمی شوند و من مادر ِ پسرک را در این لحظه دوست تر دارم از خود ِ او. دوباره نشسته و من اینبار دست می کنم توی کیفم و شکلاتی را که آقای شمس داده بود در می آورم و می روم سمت ِ پسرک... تِم ِ اصلی ِ بوی عطر ِ آقای عابر را کشف می کنم و خنده ام می گیرد از اینکه ته ِ ته ِ عطرِ کسی بوی هندوانه می دهد. می دانی؟ من به طور ِ اصالت مدارانه ای یک دماغ ِ متحرکم. نه به این معنی که دماغم آنچنان که پنداشتی از جمله ی پیشین، بزرگ باشد. البته کوچک هم نیست و شایا روزی یک بار به من نگوید: "برو دماغت رو عمل کن"، روزش شب نمی شود. متنها اینجا اصلا مساله سایز نیست. مطلب این است که بخش ِ قابل ِ ملاحظه ای از تمرکز ِ به وجود آمدنِ من صرف ِ پایه ریزی ِ فونداسیون ِ پایانه های بویایی ام شده. من خیلی از آدم ها را با بوی عطرشان به یاد می آورم. من چهار سال است که مرتب از یک عطر ِ خاص استفاده می کنم. بارها نوک ِ موهام را موقع ِ خواندن آورده ام زیر ِ دماغم و از بوی خوب ِ شامپو لذت برده ام. من حتی یک بار به سفارش ِ خانم ِ الف نوشته بودم:
"(...) از من اگر بپرسی، میگويم كه كاشكی لوسيونِ كره-كاكائو را امتحان كنی و عصارهی رقيقِ گلِ سرخ را. مزمن شدن ِ خاطرهی آغوشيدن، با جستوخيز مدام از اين شاخه به آن يكی چندان ميانهی خوشی ندارد. بگذار دستبالا سه-چهار تا تمِ خاص بشود شناسهی بهثبت رسيدهات. بگذار مشاماش بو-خريد ِ بیارادهی تو باشد. بگذار اگر حتی روی قالی نيمداری نقشِ گل ِسرخ ديد يا بیهوا يک رديف كيتكت گاز زد، زانواناش سست شود از بازنواختِ تو. (...)."
پسرک دیگر روی جدول ِ پیاده رو ننشست و تا پایین ِ خیابان ِ وزرا، همین طور که دور تر می شد بر می گشت و بهم لبخند می زد...مرد ِ عابر پیچیده بود توی کوچه ی هشتم و بوی عطرش تمام شده بود سر ِ همین تقاطع... و حواس ِ من... حواسم تازه رسیده از ترکستان و بوی دارچین ِ قافله اش...بوی دارچین... برایم از مکاشفاتش در ترکستان می گوید و اینکه آدمیزاد جماعت عجب موجود ِ پلشتی ست. اینکه به پسرکان و دخترکان ِ توی خیابان شکلات و آدام خرسی می دهد آن وقت خواهرِ کوچکش که دو سوال ِ زبان پشت ِ هم بپرسد شاکی می شود... اینکه بیمارستان می رود ملاقات ِ بیماران ِ ناشناس و بعد برای رفتن به ملاقات ِ دختر عمه ی بیمارش وقت ِ خالی ندارد... اینکه وقتی کسی خوب باشد، محبت کند، مهربان باشد، می گوید "مدلش" این طور است. از این دست آدمهاییست که "دوست دارند دوست بدارند"... اینکه دست ِ پیرزن های توی خیابان را می گیرند موقع ِ رد شدن از چهارراه، از پیرمردان ِ دست فروش هفته ای دو کاکتوس می خرند و بعد عاشق ِ برگهای گوشتی و آبدار و خوشرنگ کاکتوسهاشان می شوند، منتها پدربزرگهاشان را، مادربزرگهاشان را... اینکه دوست نداشتن هاشان هم چون دوستی هاشان بی ابراز می مانَد. اینکه نمی دانند گفتن ِ دوستت ندارم به کسی همان اندازه شرافتمندانه است که "دوستت دارم"! اینکه دوستی های یک طرفه پر کردن ِ حفره های دل ِ آدمی ست بی آنکه بدانی. و آن آدم حق دارد، و باز هم حق دارد که کسی آگاهانه و از روی مهر، حفره های قلبش را پر کند... اینکه بعضی هاشان نمی دانند کنترل ِ فحش دادنشان چقدر دست ِ خودشان است...اینکه بعضی شان نمی فهمند تن ِ هر کس خصوصی ترین حریم ِ اوست، خصوصی تر حتی از اندیشه اش... و اینکه دخترکانی هستند که دوستانشان را تحسین می کنند موقع ِ گفتن ِ " آقا لطفاً درست بنشینید" در تاکسی، ولی خودشان... خودشان وقتی کسی مزاحمشان می شود لال می شوند و با نگاهی از سر ِ نفرت به مرد ِ کناری، پیاده می شوند و ساعت ِ نه شب کنار ِ اتوبان پیاده می روند و فکر می کنند چرا!؟ و حواسشان... حواسشان از ترکستان برایشان می گوید و اینکه... اینکه به نظر ِ آنها خیلی "چیپ" است اگر برگردند به کسی بگویند ...بگویند: آقا... آقا لطفاً...
سر ِ کوچه که می رسم حواسم خسته است و من هوس ِ چیپس ِ سرکه نمکی کرده ام...
دو تا آب انار می خرم و هیچ تا چیپس...
سر رسیدم را باز می کنم و روی صفحه ی یکی از روزهای فردش می نویسم:
بعضی روزها خوش اخلاقی. بعضی روزها بد اخلاق. همین طور تر هم...
دوستت دارم...
پ.ن. دورغ گفتم! دوستت ندارم...
فاطمه، عالی بود. داری حسابی راه می افتی تو نوشتن :)
پاسخحذفدوستی های یک طرفه پر کردن ِ حفره های دل ِ آدمی ست بی آنکه بدانی..
پاسخحذفخیلی زیبا نوشتی فاطمه جان من عاشق این جمله های پی در پی هستم که پشت سر هم میاری بدون اینکه ابتدای جمله و یا مفهومش ازدست و ذهن مخاطب خارج بشه..
مرسی، مرسی، مرسی :)
پاسخحذفلازم است بگویم که نظراتتان خیلی دلچسب بود اول ِ صبحی!;)
خیلی مرسی! >D:<
همچنان در وادی سرگردانی....بینابین متن و محتوا....
پاسخحذفدوست:
پاسخحذفآورده اند که آسمان روزی باز شده و این رفیق ریاضی دان نقاش نویسنده ی ما فرو افتاده. راست می گویند؟ ;)
چقدر دلم برای اینطور نوشتنت تنگ شده بود فاطمه! :)
:)) چرا پای آسمان و زمین را می کشی وسط دوست جان؟ دروغ است اقا! دروغ است! بنده تکذیب می کنم!D:
پاسخحذفوقتی که می آیی و این ذهن آشفته ات را میخواهی روی کاغذ نظمش بدهی،یاد مستانه مهاجر می اندازیم که دارد روز و شبش را با راش های درهم و برهم فیلمهایی که قرار است روی میز موویلا جان بگیرد،میگذارند...
پاسخحذفمیبینم که هی داری تصاویرت را بهم رج میزنی...میشود قصه ای با روایت غیر خطی...انگار دارم این ابیات حضرت مولانااز زمزمه واژه هایت میشنوم:
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه...
.
.
اما این تصویرهای زیبا بهم رج نمی خورند...فریفته دنیایی که تصویر کرده ای میشوم...اماروایت غیر خطی ات منطق متن را از یاد میبرد...
هر فریم زیبایی خودش را دارد،دیالوگها در جای خودشانند...اما پیوندشان بهم،پیوسته شان نمی کند...
فاطمه خیلی خوبه! اما گاهی وقتی نوشته های طولانی ات را می خوانم! همه جای همه جایش روان و پشت سر هم نیست! بعضی جمله هایش اگر نبودند یا طور دیگری بودند خیلی بهتر می شد...
پاسخحذفبه مهرسان و الناز:
پاسخحذفمن با مهرسان موافقم در موردِ پیوسته نبودن بعضی قسمت ها ولی به نظرم منصفانه نیست روانی ِ متن زیر ِ سوال برود. چند بار سر نخ ِ جمله های نوشته از دستتان در رفت و یا مجبور شدید بخشی را دوباره بخوانید؟ به نظرم کلا فاطمه نوشته هایش، حتی جملات ِ طولانی ِپر از حرف ِ ربط و بی فعل و فاعلش انقدر چیدمان ِ خوبی دارد که نشود گفت روان نیست. من به شخصه بارها بهش گفته ام که نوشته هایش را یک نفس تا ته می خوانم و این روانی ِ نثرش این روزها کم پیدا می شود بین ِ علاقمندان به نوشتن و حتی اهل ِ نوشتن. من حتی در مورد ِ ناپیوستگی ها هم حرف دارم. ناپیوستگی ها، پرش ها، و به تعبیر ِ خوب ِ مهرسان رج نخوردن هانقص نیست. نویسنده خواسته که این طور باشد و این توانمندی در پیاده سازی ِ ذهنیات، خودش هنر است. اگر این دخترک را از نزدیک بشناسید خوب می دانید که دقیقا همین طور فکر می کند. "آشفتگی" در کار نیست اصلا! موازی فکر می کند. دقیقا همان موقع که دارد به پسرکی شکلات می دهد حواسش پیش ِ بوی عطر های جلوی در ِ عطر فروشی هم هست. دارد با شما خیلی جدی بحث ِ فلسفی می کند و همزمان عاشق ِ رنگ ِ مانتو ی کسی می شود که ... خلاصه بعضی ها این طوریند. شاید زیاد باهوش اند و شاید هم چیز ِ دیگری.این ناپیوستگی ها منطق ِ نوشته را از بین نمی برد که خود بخشی از ساحتار ِ منطقی ِ آن است. و بخش ِ زیادی از ماجرا به سلیقه و عادت ِ ما در خواندن بر می گردد و لزوما هیچ کداممان این نوشته را نقد ِ اصولی نکرده ایم. فقط حسمان را نوشته ایم و ...
آخر اینکه شعری که از مولانا آورده شد خیلی به جا بود.
رفیق میم عزیز
پاسخحذفمن منکر روان بودن متن نشدم،بلکه معتقدم توصیفات رئالیستی مبتنی بر راوی دانای کل، آن چنان که در آثار کلاسیک به چشم میآیدبا توصیف عینی جزئیات و خودداری از به کارگیری فعل و فاعل بقول شما متن را دچار تضاد میکند.
متن نیاز به ضرب آهنگ چیدمان منطقی دارد،برای من اینجا متن جان کلام را با خودش دارد،نه خالق آن(حداقل برای من که شناختی که شما از ایشان دارید را ندارم)
همچنان که اروندیها گفته: نویسنده گویی سرگردان بین محتواو متن است،یکبار متن را بطور مستقل از نویسنده و یادداشت های پیشینش بخوان رفیق.
با چند فضا و کاراکتر روبرو میشوی که همینطور بدون پس زمینه منطقی از میانه متن می آیند و می روند؟
متن نثر روان و زیبایی دارد،امانگارش اش بافت شخصی گونه به آن داده،و اگر این مدل شخصی نویسی پایه ای برای تحلیل آن قرار بگیرد با نظرت موافقم
یکی از بدترین چیزهای این دنیا این است که غرق در خواندن نوشته های فاطمه باشی؛ جایی میان بوی عطر و طعم شکلات؛ یا حتی دلچسب تر؛ مهربانی یک مادر که یادش نرفته کودکش هنوز یک کودک است ... یک زنگ تلفن یا زنگ اس ام اس یا ... نگذارد که غرق شوی.
پاسخحذفمرسی بهار! :) مرسی! :دی
پاسخحذف"اینکه به پسرکان و دخترکان ِ توی خیابان شکلات و آدام خرسی می دهد آن وقت خواهرِ کوچکش که دو سوال ِ زبان پشت ِ هم بپرسد شاکی می شود..." ...
پاسخحذفمی گوید "مدلش" این طور است. از این دست آدمهاییست که "دوست دارند دوست بدارند"...
آخ که چه خوب گفتی فاطمه!
من همیشه از رفتارم با خواهرم می فهمم که مهربانی هایم را نباید بگذارم به حساب روح بزرگم! باید بگذارمشان به حساب کمبودهایم گویا.
همچین موازی موازی هم نیست !
پاسخحذففکر نویسنده شبیه یه سیاهچاله ست که هر چیزی رو می کشه به سمت خودش .
فکرت درد نمی گیره خانوم از اینهمه نظم درهمی که داره؟
درد؟ چرا، درد می گیرد بعضی وقتها! خسته هم می شود، زیاد!
پاسخحذف