هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت*
انگار همین دیروز بود، توی وبلاگ ِ قبلی، نوشته بودم:
و میز ِ من که کنار ِ پنجره است و انتظار ِ بوی باران که نفسم می کشد. چند دقیقه ی دیگر تابستان می شود. و تابستان همیشه همین قدر ناگهان می رسد. درست زمانی که انتظارش را نداری. درست زمانی که هنوز طعم ِ آخرین روز ِ بهار را می چشی. تابستان می شود و گرمتر و روشن تر و طولانی تر...و چه زود دیر می شود.
و حالا همچنان میز ِ من کنار ِ پنجره است و انتظار ِ باران که نفسم می کشد...
حالا...
چند دقیقه ی دیگر زمستان می شود. و زمستان هم همیشه همانقدر ناگهان می رسد. درست زمانی که انتظارش را نداری. درست زمانی که هنوز طعم ِ آخرین روز ِ پاییز را می چشی...
و زمان...
قبل ترها گمان می کردم دلهره فرصت ها را می کُشد. ابن روزها به نظرم همه چیز را و زمان را پیش و بیش از همه! تابستان و پاییز را نمی دانم چه طور گذراندم که هیچم نمانده جز سایه ی اضطراب ِ روزها و خستگی ِ شبها.
امشب که تمام شود، صبح اگر بیاید،
می شود هزار سال و یک روز،
هزار سال و یک روز که دوام آورده ام...
نوشته:
یلدا مبارک
* از سهراب
دوستش داشتم.
پاسخحذفمخصوصا اینجایش را :
امشب که تمام شود، صبح اگر بیاید،
می شود هزار سال و یک روز،
هزار سال و یک روز که دوام آورده ام
مخصوصا "هزار سال و یک روز"ش را !
پ.ن :
یادت هست ؟
چه فرقی می کند
"زمان" آن را صرف کند
یا من ..
امروز روز اول دی ماه است
پاسخحذفمن راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش...
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
این دنیا جهنم کدام دنیای دیگر است؟
پاسخحذفدو گردو و یک هویج
پاسخحذفبرجامانده اند
از آدم برفی شاد ِ دیروز
...
(از عباس حسین نژاد)
خدا رو شکر کد امنیتی رو حذف کردی.
پاسخحذف:)