دیروز،
کنارِ ساحل،
توی بازار ِ ماهی فروش ها،
دخترکم،
دخترک ِ کوچکم؛
گم شد
نکند که آب ِ دریا او را بُرده باشد دور؟
نکند که ماهی ها ربوده باشندش؟
دیروز،
کنار ِ ساحل،
توی بازار ِ ماهی فروش ها،
دخترکم گم شد؛

دخترک ِ نداشته ام!
 ***
او: گاهی وقت ها زن می شوم، زیاد:  دلم  دخترکی می خواهد که صبح ها براش تغذیه بگذارم و عصرها برایم انگلیسی بخواند و من دوست داشته باشم  ناتوانیش را در ادای درست ِ کلمات.
من: دختر می خواهی بی بابا؟
او: بی بابا!

نظرات

  1. فوق العاده زیبا...کاش آن پ.ن انتهایی را نمی گذاشتی

    پاسخحذف
  2. خیلی زیباست خانم..

    پاسخحذف
  3. سلام خانم سيفان مهرداد زماني مرا با وبگاه شما آشنا كرد حدود 5.6 دقيقه با ايشان درباره ي شعر شما حرف زديم به نظرم اين شعر ميتوانست بسيار بهتر از اين باشد كه هست مثلن كلمه گم شد در اول شعر ميومد تعليق خوبي به شعر مي داد . اينجوري انگار شما يك روايت خطي رو دنبال كردي و لي در اون صورت ذهن خواننده رو به چالش ميكشيديد. يا سطر يكي مانده به آخر را نمي گذاشتيد (دختركم گم شد)تكرار اون جمله از حزن و بار معنايي شعر كم ميكنه به نظرم . و خوب پانوشتش را دوست نداشتم اصلن . با اين حال بهتون تبريك ميگم به خاطر استعدادي كه فكر ميكنم دارين . به من هم سر بزنيد در وبگاه خرس خوشحالم ميكنيد

    پاسخحذف
  4. سلام آقای حاجی زاده :)
    مرسی به خاطر ِ خواندن ِ شعر! واقعیت این است که دقیقاً منتظر ِ نظری مثل ِ نظر ِ شما از طرف ِ آقای زمانی بودم. چنین نقدی کاملاً برایم قابل ِ پیش بینی بود و البته منطقی. حتی جمله ای که گمان می کردم ایشان بگویند این بود: " موضوع و ایده را هدر دادی رفت! "
    با نکاتی که گفتید کاملاً موافقم و خیلی خوشحالم از اینکه 5 دقیقه درباره ی نوشته ام حرف زدید. راستش این است که من اصلاً شعر گفتن نمی دانم و رابطه ام با شعر خلاصه می شود در علاقه ی شدید به خواندن. گاهی وقتها «موزون سازی» نثرهام را می گذارم اینجا. شاید مثلاً به قول ِ آقای زمانی «به جای شعر گفتن»، «شعر می سازم». خلاصه اینکه کاملاً می پذیرم ایراداتی که گرفته می شود را و سعی می کنم، سعی می کنم، اگر از دستم برآمد بهترشان کنم.
    در مورد ِ پانوشت هم اینکه:
    همین مکالمه ی کوتاه جرقه ی نوشتن ِ مطلب (شعر) ِ بالا شد. حیفم آمد ننویسمش!
    باز هم ممنون به خاطر ِ نظرتان! :)

    پاسخحذف
  5. فاطمه جان شعر لطیفی بود.
    پی نوشت برام خیلی آشنا بود. دوستش می دارم. ;)

    [میدونی کامنت گذاشتن برای تو سه مرحله داره؟ حداقل کد امنیتی رو بردار.
    چند ماهی که در بلاگ اسپات مینوشتم، هیچگاه نظرات تبلیغاتی و مزاحم نداشتم.
    حداقل یک خوان رو کم کم دختر.]

    پاسخحذف
  6. باید مینوشتم کم کن دختر ...

    پاسخحذف
  7. ولی من با پی نوشت موافق بودم. آفرین:)

    پاسخحذف
  8. اوووه! من خیلی وقتها زن می شوم

    پاسخحذف
  9. گاهی من هم زن می شوم
    گاهی حتی حامله می شوم
    و گاه به یاد می آورم که در 4 سالگی دلم می خواست مادر بشوم !

    خواندن این پست ، مرا به 4 سالگی ام پرتاب کرد.

    پاسخحذف
  10. با اون پی نوشت ایده ی نوشته به وجود اومد؟ چه جالب!
    اون بی بابا هم خوبه.دوسش داشتم;)، البته نه به اندازه ی نوشته ی خودت

    پاسخحذف
  11. بله سرکار خانم! مکالمه با بعضی ها اینجوریه دیگه! به اون بعضی ها سلام ِ ما رو برسونید! ;)
    «نوشته ی خودم» هم مرسی که خوبه به نظرت!:)

    پاسخحذف
  12. به بعضي هاي ديگه هم رسوندم..موي فر ش رو پيچيد دور انگشتش..يه كوچولو فِك كرد بعد با كفِ دستش يه ماچ آبدار برات فرستاد

    پاسخحذف
  13. :)) اول خواستم کامنتت را جواب بدهم! بعد تر دیدم کم آوردم جلوی خلاقیتت! خیلی خوب بود! D:

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"