به دخترکی که گمان می کرد «می گایم» صورتِ ادبی «می گویم» است و در اندیشه اش آدمها «یک هویی» عاشق می شدند:

روزگاری دل از کسی ربوده بودم که در چیزِ علمی خواندن انسان ِ ماهری بود. از همان نخستین دفعه ای که دیدمش، وقتی که با هیجان در موردِ چیزهایی که خوانده بود حرف می زد، گفتم اهل ِ کار ِ علمی ست و سقم ِ گمانم زمانی بر من آشکار شد که در جلسه ی دوم یا سوم ِ ملاقاتمان یک خروار کتاب گذاشت روی دستم و گفت بعد از کپی شروع کن به خواندن.

اين‌ها را به هم بافتم كه بگایم (بگویم J) هر كس بيشتر از چيزی دَم می‌زند كه دارد. از چيزی كه بلدش است يا دل در گرو-اش دارد. حرف‌های ما، به ويژه در اوايل ِ ساييدگی‌هامان به هم، حول ِ اندوخته‌هامان، مهارت‌ها و تعلّقات‌ِ خاطر، و اعتقاداتِ قلبی، ادّعاها و آمال‌مان می‌گردند. شايد بعدترهاست كه به پشتوانه‌ی نشئگی از «تأييد و هم‌گرايی»، جرأت می‌كنيم با بعضی از «ديگران» كه نرم‌نرمک و بی‌وقفه در حالِ غربال‌شدن‌اند، به خماری ِ «تضادِ سلايق و به تبعِ آن واگرايی‌های ناچيز نسبت به كلِّ رابطه» نيز ناخنكی بزنيم؛ وارد مقوله‌هايی شويم كه بلدشان نيستيم؛ از چيزهايی گفتمان كنيم كه تسلّطی برشان نداريم، ازشان دل‌چركين يا متنفّريم، به‌شان بی‌اعتقاديم يا درشان شكست خورده‌ايم، و در يك كلام: وادی‌های كورِ ما به شمار می‌روند. اين‌چنين است كه در بسترِ وقتِ محدودِ زندگی، آدم‌ها به آدم‌ها اجازه می‌دهند تا يك نوک ِ قاشق از هم‌ديگر را تـِست كنند، و اگر به مذاق و مزاج‌شان خوش‌ نيامد، بهای زمانی ِ يك پُرسِ كامل از هم را نپردازند؛ بگذارند و بروند دنبالِ كار خودشان. اين مكانيسم، قسمتی‌اش خودآگاه است و قسمتِ شاید عظيم‌ترش از ناخودآگاه سرچشمه می‌گيرد. خود ِ من را نگاه كن: توی همين يك‌وجب وبلاگ، تا به‌حال چندین بار صحبت «ریاضیات» را پيش كشيده‌‌ام. گاهی دغدغه‌ی دوست داشتن و دوست‌داشته‌شدن را بهانه‌ی نوشتن از همين «کس» کرده ام. بیا به اين نپردازيم كه انگيزه‌ی من از اين نوشته ها چه می‌توانسته باشد. مجمل بگويم كه حتّی اگر خواننده من را نشناسد، دو حالت را برای‌ام متصوّر می‌شود: ‌اگر راست نوشته باشم، اگر راویِ قصّه‌هام خودم باشم و نه شخصيتی مولـود ِ‌ذهن‌ام، يعنی لااقل در مقطعی ریاضی خوانده‌ام و اِشرافی هرچند ناچيز بر اين رشته دارم. اگر هم گمان ببرد كه اين‌ها داستان ِ خودم نيستند، می‌پندارد من قسمتی از علايق و آرزوهام را باهاش در ميان گذاشته‌ام. به هر حال، «ریاضیات» يكی از همان لايه‌های سطحیِ من است كه ترجيح يا تشخيص داده‌ام كه در برخورد با مخاطبِ عام؛ از آن رونمايی كنم. آن‌كه مرا می‌خواند مجاز و مختار است تصميم بگيرد كه آيا می‌خواهد به سمت كسی كه در كنارِ سايرِ مختصّات‌اش، «ریاضیات» به نحوی دغدغه‌ (مشغوليت يا علاقه‌مندی‌)‌اش است کششی داشته باشد يا خير.  حالا حکایت ِ دوست داشتن و دوست داشته شدن هم جدا از این ماجرا نیست. «یک هویی» طور ِخاصی نمی شود! تو به دوستت، به آشنات، اجازه می دهی همان طور که داری ذره ذره به  او ناخنک می زنی ازت بچشد و ممکن است، فقط ممکن است، زمانی هر دو بجایی برسید که ببینید بخش ِ زیادی از وجود ِ یکدیگر را دوست دارید و تنها این موقع است که می توانید/جایزید بگویید عاشق ِ کسی، و یا حتی چیزی شده اید. در غیر ِ این صورت شما و شاید محبوبتان احتمالاً یکی از همان آدمهای همه-چیز- متوسطی خواهید بود که جوگير شدن‌شان، عاشقيت كردن‌شان، بوسيدن‌شان، قُپی در كردن‌شان، قهر كردن‌شان، ناز كشيدن‌شان، خيانت‌شان و حتی سوت زدنشان به طور ِ تأسف باری متوسط است. از همانهایی که دو روزه عاشق می شوند و یک روزه فارغ (فارق)!

نظرات

  1. وقتی یکی دارد از ریاضیات و موسیقی آن به عنوان احساس دم می زند، آیا می شود گفت که آدم ِ ریاضیات است یا موسیقی ؟ مشخصاً وقتی تو می آیی توی وبلاگ من و به جای تمرکز روی نوشته ام تمام فکر و ذکرت را منعطف به پروفایلک کنار آن جا می کنی و یک چیزهایی را کشف! موکد این جا : "اين‌ها را به هم بافتم كه بگایم (بگویم J) هر كس بيشتر از چيزی دَم می‌زند كه دارد." یا این یکی جا : "توی همين يك‌وجب وبلاگ، تا به‌حال چندین بار صحبت «ریاضیات» را پيش كشيده‌‌ام" است. این ها را نوشتم که بگویم بر اساس همین محاسبات دقیق ریاضی، دقیقاً شصت و هشت درصد از این تکه و آن تکه های این نوشته ات را هم قبول دارم هم دوست. و بر اساس درصد های باقی مانده هم می شود گفت که "عاشق" این یکی نوشته ات شدم، همین جور که عاشق نوشته ی "خانوم معلم و ترکه‌اش و گل و .." و به قول یکی الخ.

    خیلی وقت بود نثر های این شکلی نخوانده بودم.
    بازدم‌تان هم چون دم‌تان گرم :)

    پاسخحذف
  2. یه هو! ییهو به خودمان می آییم و می فهمیم که بخش زیادی از هم را دوست داریم. یا یه هو بخش زیادی از هم را کشف می کنیم.یا یه هو یک بخشی از هم را کشف می کنیم که با وجود زیاد نبودنش به بقیه مان می ارزد. این همان یه هو عاشق شدن است. پس یه هو عاشق شدن خیلی هم اشتباه نیست. حتی اگر مدت زیادی به هم ناخنک بزنیم... اما هیج وقت حتی هیچی نسبت به هم حس نکرده باشیم.

    چرا همه چیز متوسط بودن تاسف بار است؟؟

    پاسخحذف
  3. الناز،

    منظور ِ دخترک از «یه هو» چیزی نبود که تو می گویی! این پروسه ی کشفی که می گویی، فهمیدن ِ اینکه بخشی می ارزد یا نه، با تعریف ِ دخترک از یه هو سازگار نمی شود.«اشتیاه» بودن یا نبودنش را خیلی درست نمی دانم! من، در ساختار ِ ارزشیِ خودم، چنین دوست داشتن های یک هویی را(با تعریف ِ دخترک، مثلاً اینکه یکی را یک بار در حد ِ دو ساعت ببینی و بعد گمان کنی عاشقش شدی)نمی پسندم، یا حداقل در طبقه های پایین تری نسبت به آن چه خودم از عشق گفتم قرارش می دهم. تو می توانی این کار را نکنی! :) یعنی دقیق ترش این است که کاربرد ِ واژه هایمان خیلی قرار دادیست. من واژه ی عشق را برای آن دوست داشتن ها به کار نمی برم!حالا یک پست در مورد ِ قراردادی بودن ِ کاربرد ِ واژه ها توی آبنمک دارم! ;)
    در مورد ِ همه-چیز-متوسط ها هم به تفصیل در یکی از پست هام صحبت کرده ام:
    http://fatemehseifan.blogspot.com/2010/08/blog-post_20.html

    پاسخحذف
  4. من موندم چی باید به تو بگم!nerd? geek?...? :پی
    اون نوشته ی گل رو که نوشتی گفتم عیب نداره، درست می شه! ;)
    حالا اینجا اومدی این همه نوشتی که بگی آدم ها یه هو عاشق نمی شن؟ آدم تا چه حد می تونه خُل بشه،ها؟ دِ میشن دیگه! می شن دختر جون! P:

    پاسخحذف
  5. نوشته ات را دوست داشتم و عجیب یاد یکی از نوشته های شریعتی با این مضمون که دوست داشتن از عشق برتر است افتادم.
    دوست دارم اینم بگم به نظر من عشق یهو اتفاق می افته چون دکترا میگن در اون لحظست که درون مغز ماده ای تولید میشه که اون احساس و درون تو ایجاد میکنه و تازه بعد از اون اتفاقه که ممکنه دوست داشتن شکل بگیره. می خوام بگم همه ی حرفای قشنگت تعبیر دوست داشتن عمیقه نه عشق البته با اجازه.
    البته شاید همه اینها بازی با کلماتی بیشتر نباشد:)

    پاسخحذف
  6. سلام. به نظرم مطلب به این سادگی را میتوان ساده تر نوشت و اساسا برای القای یک معنای علمی و آموزنده یا هر چیزی غیر ادبی باید زبان ساده را برگزید و جسارتا نباید با الفاظ لاس زد. این یک. دوم آنکه همه میدانند که آدمی موجودی نیست که بتوان برای همه ابنای آن نسخه واحدی پیچید و ساده انگاری است ساده انگاشتن انسان. عشق گاه با یک نگاه می آید و رفته رفته با شناخت معشوق عمیق تر میشود و اتهام متوسط زدن به همه عشقها و معشوقها نه انصاف است و نه بر صواب.

    پاسخحذف
  7. تم یادداشتت وحدت خوبی داره،منهای نثر که میدانی همواره برایم قابل تحسین بوده و اینکه مفاهیمی که در این یادداشت ارائه کردی بنظرم مرزبندی جالبی داره با مخاطب (یا مخاطبینی)خاص...
    باید بگایم(بگویم!)از خواندش لذت بردم

    پاسخحذف
  8. سرکار خانم سیفان مطلع نوشته تان جذاب و خوش خوان است. دوستش دارم.
    ما هم دوستی داشتیم که همه ی "ت" ها را "س" می گفت. سر خرید کت و شلوار عروسی اش یک دل سیر خندیدیم.

    پاسخحذف
  9. امید باقری،

    :)) دل ِ جماعتی دم ِ امتحان را شاد کردی با این دوستت.

    پاسخحذف
  10. فاطمه و آروزمیتا(جسارتا البته)

    فاطمه آنچه دخترک راجع به یه هو عاشق شدن طی دو ساعت می گوید، خیلی هم بی راه نیست. عشق به تعبیر بیولوژیک یک پیش اتفاقاتی را دارد. احتمالا فهمیدی منظورم چیست و کجا قرار می دهم این مقوله را. به قول دوست دیگرتان اصلا قابل تعمیم به همه نیست چه برسد به سطح بندی. اما فاطمه، گاه آدم ها در لحظه همدیگر را کشف می کنند...


    اما پست متوسط ات را قبلا خوانده ام. و اینکه اینقدر بد و تاسف بار است را نمی فهمم. شاید بهتر باشد اینجا بحث نکنیم... اما بدم نمی آید بگویم و بشنوم...

    و آرزمیتا!

    اینطور ها هم که می گویی نیست در مغز! حالا تفصیل قضیه در اینجا (که با آنچه دکتر ها می گویند متفاوت است) کار سختی است. باشد برای بعد...

    پاسخحذف
  11. الناز،

    من دقیقاً می فهمم چه می گویی در مورد ِ آن تعبیرات ِ بیولوژیک! :) کلی که نه، ولی چندتایی مقاله خوانده ام در موردش. حتی با کشف ِ یک هویی هم موافقم! منتها در همان مقاله هایی که از آن تعبیرات و توصیفات ِ بیولوژیک یاد شده، از طول ِ مدت ِ اثر ِ چنین چیزهایی هم بحث به میان آمده! اینکه مثلا طول ِ عمر ِ چنین چیزی چقدر است و از این حرفها که تو خیلی خیلی بهتر از من می دانیشان! به گمانم چیزی که در ذهن ِ من است و شاید خوب بیانش نکردم کمی با اینها فرق می کند. نمی دانم اصلاً چنین چیزی هست یا فقط زاییده ی تفکر من و به قول ِ همان ناشناسی که گفتی، لاس زدن ِ با کلمات و تعابیر است یا نه! منتها من آدمهای خیلی «باهوش» ،«با سواد» و « آگاه» به همین مسایل ِ بیولوژیک را می شناسم که مثلاً بعد از مدتی نسبتاًزیاد عدم ِ وجود و حضور ِ همان محرک های بیولوژیک و فلان و فلان، هنوز هم معتقدند عاشق ِ که و که و که اند. من خواستم چیزی بنویسم برای رسیدن به آنجایی که این آدمها بهش می گویند عشق. بله، قبول دارم یک هو ممکن است انگیزه ای برای ایجاد ِ رابطه شکل بگیرد. منتها همان فرایند ِ «عمیق شدن» را من طور ِ دیگری خواندم و نوشتم! :)
    خوشحال می شوم در موردش بیشتر صحبت کنیم. شاید حضوری...

    پ.ن. من نمی فهمم چرا فکر می کنید من خواسته ام برای «ابنای بشر» نسخه بپیچم! :پی
    دقیقاً کجا اینکار را کردم؟

    در مورد ِ همه-چیز-متوسط ها هم باید بگویم من در مورد ِ میزان ِ تاسف-باری ِ اوضاعشان چیزی نگفتم! ;)

    اینها را هم چون تو بودی نوشتم ها! اگر کس ِ ناشناسی می گفت جواب نمی دادم! ;)

    پاسخحذف
  12. سلام فاطمه جان
    شاید باید پاک می شد.

    پاسخحذف
  13. :) حسابی عزت گذاشتید! تشکر می کنم بسی بابت جوابتان... :)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"