پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2010

من رهایی بخشیده ام ذهنم را از علامتهای ندا و سوال*

موجودات ِ عجیبی هستیم ما. نمی دانم این «ما» یِ پایان جمله ی پیشین را چه طور خاص ترش   کنم . خیلی هم مهم نیست. می دانی؟ به گمانم کارکردی که من از این نوشته انتظار دارم به چه بودن ِ آن ما ربط ِ زیادی ندارد. چند وقتی ست ذهن ام درگیر ِ چیزیست. چیزی که یک خودسانسوری ِ دست و پا گیر مانع می شود نوشتن را. و شاید فراتر از این خودسانسوری ابهامی ست که نمیدانم از کجا نشت کرده در مساله... نشسته بودم توی تاکسی. شب بود و من علاوه بر خستگی ِ طبیعی ِ ساعات ِ پایانی ِ یک روز، مریض هم بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه و داشتم ماه را که کامل بود و بزرگ، تماشا می کردم. توی گوشم شنیدن ِ ویولنِ    Sarasate Pablo de لذت بخش بود تا اینکه آقای راننده ضبط ِ صوت اش را روشن کرد و خواست سنتور ِ استاد مشکاتیان را بلند بلند گوش بدهد. می دانی؟ مدت هاست که فکر می کنم محوطه ی داخل ِ تاکسی – به عنوان ِ یک وسیله ی   عمومی- مکانی عمومی ست و راننده مجاز نیست سلیقه ی موسیقیایی ِ خود را به همه تحمیل کند. خیلی فرق نمی کند که ساسی مانکن باشد یا سنتور ِ یک استاد ِ بزرگ ِ موسیقی ِ سنتی ! مهم این است که او ...

نشان به آن نشان

نشان به آن نشان كه دیشب خواب‌ام را ديدی خواب ديدم، خواب‌ام را ديده‌ای هي بگو كه دروغ نمي‌گويی به فرض من هم باور كردم خواب‌ها را چه كنيم؟ -     فراموش اصلاً مهم نيست همين روزها جمع مي‌شویم و بعد دوباره جدا مي‌شويم علاف‌تر از قبل، و سعي مي‌كنيم ياد امان برود اصلاً می دانی؟ آن يك بار هم،  من خود ام را به خواب زده بودم 

دو در یک

میم می خواند:  سنگ می کشم بر دوش،                        سنگ ِ الفاظ                         سنگ ِ قوافی را. نون می خواند: شعرت خوش است و تازه و تر                      و گر درست بخواهی، من از تو شاعرتر میم : کو برهان؟ نون : موضوع ِ شعر ِ شاعر ِ پیشین       از زنده گی نبود.       در آسمان ِ خشک ِ خیالش، او       جز با شراب و یار نمی کرد گفت و گو. میم : و تو؟! نون : حال آن که من                      بشخصه               ...

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت*

انگار همین دیروز بود، توی وبلاگ ِ قبلی، نوشته بودم: و میز ِ من که کنار ِ پنجره است و انتظار ِ بوی باران که نفسم می کشد. چند دقیقه ی دیگر تابستان می شود. و تابستان همیشه همین قدر ناگهان می رسد. درست زمانی که انتظارش را نداری. درست زمانی که هنوز طعم ِ آخرین روز ِ بهار را می چشی. تابستان می شود و گرمتر و روشن تر و طولانی تر...و چه زود دیر می شود. و حالا همچنان میز ِ من کنار ِ پنجره است و انتظار ِ باران که نفسم می کشد...   حالا... چند دقیقه ی دیگر زمستان می شود. و زمستان هم همیشه همانقدر ناگهان می رسد. درست زمانی که انتظارش را نداری. درست زمانی که هنوز طعم ِ آخرین روز ِ پاییز را می چشی... و زمان... قبل ترها گمان می کردم دلهره فرصت ها را می کُشد. ابن روزها به نظرم همه چیز را و زمان را پیش و بیش از همه! تابستان و پاییز را نمی دانم چه طور گذراندم که هیچم نمانده جز سایه ی   اضطراب ِ روزها و خستگی ِ شبها. امشب   که تمام شود، صبح اگر بیاید، می شود هزار سال و یک روز، هزار سال و یک روز که دوام آورده ام... نوشته: یلدا مبارک * از سهراب

خلاقیت ِ خُرد... شاید هم کلان البته!

یعنی فرهنگ و ادب از مردم ِ ما می چکد! اصلاً بند بند ِ وجودشان/مان گره خورده به نمی دانم چه!   حالا چه فرقی می کند که وقتی از در دانشگاه به نیت «کافه پیاده رو» بیرون می روی و لپ تاپ ات باز است   در ادامه ی فرایند ِ رایت ِ سی دی برای سارا و باران نم نمک می بارد و تو لپ تاپ ِ مادر مرده را نزدیک می کنی به خودت که خیس نشود، دو تا آقای ظاهراً محترم جلوی یک کتاب فروشی   بگویند: واااای خدا! کاش که ما هم لپ تاپ بودیم!! یا اینکه مثلا چندین سال ِ قبل نشسته باشی کنار ِ رود به پر کردن کوزه ی آب و قبای با حالی هم تنت بوده باشد و یکی سروده باشد: رشک برم کاش قبا بودمی چون‌که در آغوش قبا بوده‌ای ؟

زندگانی سیبی ست، گاز باید زد با پوست

ماندن هميشه يك صيغه دارد؛ من. اين خيلي خنده‌دار نيست.
دیروز، کنارِ ساحل، توی بازار ِ ماهی فروش ها، دخترکم، دخترک ِ کوچکم؛ گم شد نکند که آب ِ دریا او را بُرده باشد دور؟ نکند که ماهی ها ربوده باشندش؟ دیروز، کنار ِ ساحل، توی بازار ِ ماهی فروش ها، دخترکم گم شد؛ دخترک ِ نداشته ام!  *** او: گاهی وقت ها زن می شوم، زیاد:  دلم   دخترکی می خواهد که صبح ها براش تغذیه بگذارم و عصرها برایم انگلیسی بخواند و من دوست داشته باشم   ناتوانیش را در ادای درست ِ کلمات. من: دختر می خواهی بی بابا؟ او: بی بابا!
به دخترکی که گمان می کرد «می گایم» صورتِ ادبی «می گویم» است و در اندیشه اش آدمها «یک هویی» عاشق می شدند: روزگاری دل از کسی ربوده بودم که در چیزِ علمی خواندن انسان ِ ماهری بود. از همان نخستین دفعه ای که دیدمش، وقتی که با هیجان در موردِ چیزهایی که خوانده بود حرف می زد، گفتم اهل ِ کار ِ علمی ست و سقم ِ گمانم زمانی بر من آشکار شد که در جلسه ی دوم یا سوم ِ ملاقاتمان یک خروار کتاب گذاشت روی دستم و گفت بعد از کپی شروع کن به خواندن. اين‌ها را به هم بافتم كه بگایم (بگویم J ) هر كس بيشتر از چيزی دَم می‌زند كه دارد. از چيزی كه بلدش است يا دل در گرو-اش دارد. حرف‌های ما، به ويژه در اوايل ِ ساييدگی‌هامان به هم، حول ِ اندوخته‌هامان، مهارت‌ها و تعلّقات‌ِ خاطر، و اعتقاداتِ قلبی، ادّعاها و آمال‌مان می‌گردند. شايد بعدترهاست كه به پشتوانه‌ی نشئگی از «تأييد و هم‌گرايی»، جرأت می‌كنيم با بعضی از «ديگران» كه نرم‌نرمک و بی‌وقفه در حالِ غربال‌شدن‌اند، به خماری ِ «تضادِ سلايق و به تبعِ آن واگرايی‌های ناچيز نسبت به كلِّ رابطه» نيز ناخنكی بزنيم؛ وارد مقوله‌هايی شويم كه بلدشان نيستيم؛ از چيزهايی گفتمان كنيم كه تس...

بند ِ کفش

1 به الناز و نغمه: این بار که گذشت، ولی حواست باشد دفعه ی بعد که غروبی تابستانی، زیر ِ سقف ِ کوتاه ِ آسمان بُر خوردی و در یک سکوت ِ آنیِ مغتنم، بی هوا شنیدی که صدایی خش دار، نرم و آرام گفت: " بندِ کفش ات بازه"، چشمهات ندود پی ِ پاپوشهات و نخندی که : "بند ِ کفش بستن نمی دانم و بند ِ کفش هام همیشه باز می شود". شاید که " بند ِ کفش ات بازه"  ، فی البداهه ترین کد ِ مخفی ِ عاشقیتی ناب باشد. چیزی ماورایی تر از... 2 به یاسر الف. : برایش نوشته بودم گاهی قبطه می خورم به این هنرش در مینیمال نویسی. بعدتر دیدم غبطه را اشتباه نوشتم. تصحیح کردم: غبطه نوشت: "حسرت بر امر نداشته/نفی خود است غبطه/ شوق به تملک من قبطه را بیشتر دوست دارم." و من  یازده بار این نوشته و آن قبطه ی با قافش را خواندم و هی بیشتر غبطه ی با غین خوردم.  3 باید چیزی را می نوشتم که ننوشتم. فقط نوشتم که یادم باشد ننوشتم. 4 گاهی وقتها، مثلا وقتی وارد ِ پروفایل ِ John Harding می شوی تا آدرس ِ ایمیلش را دربیاوری و ایمیل بزنی که ... عکسش را م...

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز/فرمان برمت جانا(؟) بنشینم و برخیزم(؟)ء

بخش ِ اعظم ِ حواسم جایی حوالی ِ ترکستان مشغول ِ گشت و گذار است و نیمی از آن بخش ِ غیر ِ اعظم پیش ِ پسرکِ سه چهار ساله ایست که چند متر جلوتر از من با کوله پشتیِ مهد ِ کودکش همراهِ مادرش راه می رود. بخشی از آن نیم ِ دیگر پی ِ یافتن ِ تِمِ اصلی ِ بوی عطر ِ آقایی است که چند لحظه ی پیش از کنارم رد شده و مابقی، همان اندک مقدار ِ مانده، یاد ِ بحثی افتاده که با روزبهان در مورد ِ قابلیت ِ رانندگی ِ خانمها داشتم. برایش گفته بودم از حرفهای یک راننده تاکسی و او گوش داده بود و گوش داده بود و استدلالهایم را پذیرفته بود و نهایتاً همین طور که داشت ماشینش را پارک می کرد گفته بود: "ولی فاطمه، قبول کن مردها راننده های   skillful تری هستند!". و لامصب انقدر "قبول کن" هایش را شیطنت آمیز و مطمئن می گوید که "قبول کردن" در آن لحظه می شود بدیهی ترین کاری که می توانی انجام دهی... پسرک نشسته روی جدول ِ گوشه ی خیابان و مادرش هی قربان صدقه اش می رود که بلند شود، که شب است و دیر می شود، که قول می دهد برایش تولد بگیرد و چند نفر را که من اسمشان را نمی شنوم دعوت   می کند. این چندمین بار اس...

شعری از یک دوست

"جدایت می کنم از همه ی آن چه واهمه داری هنوز از دیدار دوباره اش نمی گذارم دیگر محدوده ی دیدت را اشغال کند نگاه ات را می گیرم می کشم به آینده می دوزم اش به تصویر های تهی حیات ات کش می آید و فاصله ی میان چیزها را امید پر می کند" ص. ز.

تو هميشه مسئولِ چيزی هستی كه آن را اهلی كرده‌ای. تو مسئولِ گل ِ خود ات هستی

خانوم معلم تركه‌اش را به هوا بُرد، چشم‌هایش را بست و كفِ دست‌اش را فراموش كرد... شادی سيب‌ها را دور ريخت. سر ِسه راهی از اتوبوس پياده شد، زير باران دويد...نقطه- سر ِخط ِبعدی را كه رد كرد، موهات هنوز سفید نشده بود... خانومِ معلم تركه‌اش را گم كرده بود، تو با او می‌دويدی... روی نيمكت كه نشستيد، گفتی: تو اِشغ ِ بی آشغ ِ من ای و او خندید به عشق ِ الف و غاف دار ِ تویی که چپ دست بودی و نقطه گذاشت. چشم‌های‌اش را بست و دفترِ مشق‌اش را پر کرد از دیکته های غلط ِ آشغانه! آن طرفِ شيشه‌های رنگی زنگ ‌خورد و تو اول صف ايستادی، او در صف جا نشد، تا رفت عاشق بشود، صندلیش را بخشيدی، گريه نكرد. خانوم معلم دست‌اش را گرفت، ‌برد پشتِ در ِ كلاس و گفت: حالا تو ديگر بزرگ شده‌ای! دل‌اش كوچک می‌شود، كوچک‌تر می‌‌شود، دل‌اش گم می‌شود... بچه بودید/بودیم... حالا، بزرگ شده اید، لی لی که از خط ِ فاصله می گذرد موهای تو هم سفید شده ...   حالا، ترکه ی خانوم معلم که نباشد فراموش ات می کند، دست ِ خودش نیست...
سلام آقا! کاری ندارم آمده بودم که حرفی بگویم، جمله‌یی، شعری... اما مهم نیست برمی‌گردم اصلا هم نمی‌خواستم بگویم که دلم می‌خواهد برام یک بستنی بخرید، یا آن کتابی را که هیچ‌کس یاد اش نمی‌ماند برام بخرید، یا مثلا یگویم که دلم برایتان تنگ شده کاری نداشتم الکی آمده بودم باور کنید می دانید آقا!؟ نه! نمی دانید... آقا... نمی دانید جهان فقط یک بُعد دارد، زمان. و زمان دو حالت دارد: ماضی بعید و مستقبل بعید. من، حال‌ام. بی هیچ محتوای ِ موضوعی. شما، ماضی ِ بعید با صرفِ فعلِ ناقصی که تداومِ لکنت ِتعبیرهای من است. خب آقا! من می‌روم شکستن درد دارد. گاهی کم، گاهی زیاد.  شکستن هیچ فایده‌یی ندارد، چون تکه تکه‌هات را هیچ‌وقت نمی‌توانی کنار هم بگذاری و برسی به جایی که بشود گفت عبرت گرفته‌ ایی. شکستن دلیل هم ندارد. سنگ است دیگر، می‌خورد: می‌شکننداند: می‌شکند. کاری نداشتم آقا الکی آمده بودم باور کنید دارم می روم، شما کاری ندارید آقا؟ پ.ن. یک بخش گذاشته ام برای بازخوانی نوشته های قبلی. این چند روز دوستانی بودند که با علاقه از یادداشت های وبلاگ ِ قبلیم یاد کردند. دوستانی که قبلی ها را دوست تر داشتند...