من رهایی بخشیده ام ذهنم را از علامتهای ندا و سوال*
موجودات ِ عجیبی هستیم ما. نمی دانم این «ما» یِ پایان جمله ی پیشین را چه طور خاص ترش کنم . خیلی هم مهم نیست. می دانی؟ به گمانم کارکردی که من از این نوشته انتظار دارم به چه بودن ِ آن ما ربط ِ زیادی ندارد. چند وقتی ست ذهن ام درگیر ِ چیزیست. چیزی که یک خودسانسوری ِ دست و پا گیر مانع می شود نوشتن را. و شاید فراتر از این خودسانسوری ابهامی ست که نمیدانم از کجا نشت کرده در مساله... نشسته بودم توی تاکسی. شب بود و من علاوه بر خستگی ِ طبیعی ِ ساعات ِ پایانی ِ یک روز، مریض هم بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه و داشتم ماه را که کامل بود و بزرگ، تماشا می کردم. توی گوشم شنیدن ِ ویولنِ Sarasate Pablo de لذت بخش بود تا اینکه آقای راننده ضبط ِ صوت اش را روشن کرد و خواست سنتور ِ استاد مشکاتیان را بلند بلند گوش بدهد. می دانی؟ مدت هاست که فکر می کنم محوطه ی داخل ِ تاکسی – به عنوان ِ یک وسیله ی عمومی- مکانی عمومی ست و راننده مجاز نیست سلیقه ی موسیقیایی ِ خود را به همه تحمیل کند. خیلی فرق نمی کند که ساسی مانکن باشد یا سنتور ِ یک استاد ِ بزرگ ِ موسیقی ِ سنتی ! مهم این است که او ...