" و لذتی که در افراط هست، در تفریط نیست"

دخترک کوچک بود و توی حوض ِ پنج ضلعی ِ پاسیو جست و خیز می کرد. کمی درشت تر از یک نخودچی ِ ریز که در پیاله ای بلورین ول انگارانه بغلتد. دستهای سفید و پفکی اش رفت زیر آب و چیزی را قاپید و آورد بالا. شست و سبّابه اش را دور ِ آب ششهای ماهیِ قرمز حلقه کرده بود و فشار می داد. چشم های ماهی از حدقه در آمد. باله های اش شُل شد و افتاد کنار ِ بدن اش. دُمش بی حرکت ماند و فلس هایش رنگ باختند. گفت خودش شنیده که بی نوا زیر ِ آب لبهایش را به هم می زده و هی داد می کشیده: "کمک! کمک!"؛ و او هم نجات اش داده که خفه نشود؛ و اینکه باید خوش حال باشیم که دیگر داد نمی زند و حال اش هم خوب ِ خوب است.
همان موقع بود که فهمیدم ماهی ِ قرمزی هستم که چیز می خوانَد و فقط چیز می خوانَد. فهمیدم که یک روز ممکن است کسی در نهایت ِ لطف انگشت اش را فرو کند در چشمم  و بگوید داشتی توی خیالهات خفه می شدی و خواسته که نجات ام بدهد. و من بلد نباشم بخوانم نوشته های زیر ِ خیال هام را و له له بزنم و کبود شوم!

* عنوان ِ نوشته از سخنان ِ روزبهان است!

نظرات

  1. سرکار خانم تا "کمک، کمک" خوب است و کافی، به نظرم.

    پاسخحذف
  2. و البته گاهی ما از آنور پشت بام هم سقوط میکنیم...

    پاسخحذف
  3. جناب ِ آقا(:پی)،

    در مورد ِ کفایت با تو موافقم! منتها آخرش را باید می نوشتم؛ گیر کرده بود، ترسیدم خفه شوم!;)

    پاسخحذف
  4. خودش آمده بود که بميرد
    نه سرانگشتانِ پير من و نه دعای آب،
    هيچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود..

    پاسخحذف
  5. توصیفاتت جالب و هیجان انگیزه.

    پاسخحذف
  6. پست قبلی رو دوست داشتم.
    .
    .

    ببخش که دیر به دیر میام، کمی مساعد نیست احوال :)

    پاسخحذف
  7. آقای میم،

    مرسی که سر می زنی...
    باشد که احوال مساعد گردد! :)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"