ما را رها کنید در این رنج ِ بی حساب

برملا شده ام... دستهای من مال ِ تو، دستهای تو مال ِ او، دستهای او مال ِ دیگری... دست‌اش را مي‌كشد، دست‌ام روي دست‌اش كشيده مي‌شود، دست‌ام از دست‌اش مي‌افتد، دست‌ام از دست‌اش درد مي‌كند... دست به دست مي‌كنم اين دست را به دستي كه دست دست مي‌شمارد دستی را كه انگشتهاش درد می کنند...
 بر ملا شده ام...
 دستهای من مال ِ من،
 دستهای تو مال ِ تو،
 دستهای او
 مال ِ خودش...

نظرات

  1. به او گفتم مي توانم دستت را بگيرم ؟
    گفت كه اعتقادي به اين كار هااندارم !
    ..............................
    قايم شده ام تا دستانم را نبينند .

    پاسخحذف
  2. حالا اون دستی که در آخر انگشتهاش درد می کند مالِ تو ، او یا مال دیگری بود!!؟

    پاسخحذف
  3. با قلب پاره پاره و با سینه ای کباب!

    پاسخحذف
  4. ش.
    بوی دود می دهد نظرت! :پی ;)

    سارا،
    هر دستی که خودت دوست داری! ;)

    مریم،
    مرسی! لطف ِ شما مستدام است انگار! ;) :*

    یاسر،
    :)

    پاسخحذف
  5. خیلی منطقی برخورد می کنی. بی حساب تر از این حرف هاست به گمانم. میشود امیدوار بود. شاید فرجی بشود. شاید هم نشود. خیلی مهم نیست.

    پاسخحذف
  6. باقری جان منی که منطق می خوانم منطقی برخورد نکنم کی منطقی برخورد کند پس؟ ;)
    شوخی کردم! می فهمم چه می گویی و با تو همدل ام!
    این نوشته شاید فقط تلاش ِ نا موفقی بود برای خلق ِ یک متن ِ ادبی! به «خیلی مهم نیست» هم داریم می رسیم رفیق!:)

    پاسخحذف
  7. خلق یک متن ادبی؟!
    خیلی بیشتر از اینها درد داشت فاطمه جان

    پاسخحذف
  8. شرمنده بهار جان! واقعاً تلخ نبودم موقع ِ نوشتنش! شرمنده اگر درد داشت! :P

    پاسخحذف
  9. نشانش دادم و پرسيدم مي شناسي اش؟
    گفت: نه! هنوز با او نخوابيدم.

    هنگامي که شناخت با تجربه اي نرم براي يکي و سخت براي ديگري معنا مي يابد.

    پاسخحذف
  10. مرزن،

    نمی دانم چرا احساس می کنم می شناسمت با اینکه نمی دانم که ای! :)
    مرسی که خواندی. نظری که گذاشتی را دوست دارم، زیاد...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"