بهش میگم گمونم ح دلش برات تنگ شده. به هوای تو جدیدا هر دری وری که میذارم اینستاگرام رو با محبت جواب میده. میگه فکر نکنم. احتمالا باهات سرسنگین بود سر مسایل ایران و اینکه چیزی ننوشتی راجع بهش. شاید ش بهش گفته که دو سال قبلت چه جوری بوده٬ که زندگیت زیر و رو شده. یاد پیام ش میافتم٬ دو سال پیش این موقعها٬ برام نوشته بود: «حالت خوبه فاطمه؟ کلا جدی» دو سال پیش٬ در جوابش نوشته بودم: «کلا؟ خوبم! :) جدی؟ نمیدونم راستش! یکم گیجم هنوز گمونم. تو یه حالتِ کنار اومدن با وضعِ فعلیمونم که نمیدونم دقیقا بابت گردنکلفتی و زور زدن برای خوب بودن و فرار از پذیرش ”واقعیت“ موجود و امید شاید الکی به اینکه زود شرایط برمیگرده به قبله، یا اینکه کلا و واقعا رد دادم و قبول کردم که حیات دشواره و این وضع هم ممکنه همین شکلی بمونه و چارهای نیست دیگه، سعی کن کمتر گیر بیافتی تو کثافت فکر و خیالش و زندگیتو بکن!» حالا٬ دو سال بعد٬ که اینطور باور کردهام و پذیرفتهام که شرایطِ ”قبل“ دیگر وجود خارجی ندارد و وضعیت جدید واقعیتِ حال است -حتی شاید واقعیتِ گذشته؟- دیگر خبری از آن گیجی نیست. حالم خوب است؟ نمیدانم
ژاکتِ آبی را از روی مبلِ توی هال آورد توی اتاق و گفت چرا درش آوردی دختر؟ بپوش گرم بمونی. خندیدم که یادت هست بچه بودیم -و منظورم سالهای اول جوانی بود- موقع سرماخوردگی شالگردن میدادی بهم هی بپیچم دور گردنم؟ بعد همینطور که منتظر جواب به صورتش نگاه میکردم مردد پرسیدم که: تو بودی نه؟ از من بپرسی این سرماخوردگیِ لعنتی توی فرودگاه دوحه رخنه کرد به جانم. همانجا که وسطِ دویدن و پیدا کردنِ گیت پرواز استکهلم داشتم به اختلاف دمای تهران و دوحه و استکهلم فحش میدادم. همان موقع که حواسم پیِ بیستسالگی بود و حافظهي بازیگوشم اصرار داشت بدون گوگل بفهمد که آیا این فرودگاه همان فرودگاه است یا نه؟ آن موقع که پرت شده بودم توی خاطراتِ داستانی که یحتمل بیشتر آدمهای دنیا از سالهای اول بیستسالگیشان دارند. از آن داستانهای عاشقانهی رفتنی٬ تمام شدنی. لرزِ اول انگار درست آنوقتی افتاد به جانم که از جلوی گیت زنگ زدم به «او» و زدم زیر گریه. از اینکه کندن از تهرانِ ۱۴۰۰ای که حالم را به هم زده بود سخت بود و ماندن آنجا هم سختتر. لرز آنجا افتاد به تنم که فکر کردم ۲۰۲۱ چهقدر رُسِ مرا کشیدهاست. چهق
خواستم بنویسم لطفا اجازه دهید برینم به سفرهای تهرانم. بابتِ سکتهی بابا توی سفر قبل و بستری شدن مامان توی آیسییو همزمان با رسیدنم این دفعه. بعد دیدم قبل از آمدن و بستری شدن مامان هم اگر واقعا میشد میریدم به سفرِ تهران. بعدترش دیدم اگر واقعا واقعا میشد کلا میریدم به زندگی که «او» درش یک سال و نیم است مریض است با شرایط خاص و مامان و بابا درش پیر میشوند و من اینقدر خسته.