افتاده بودم به جانِ کمدها. کیسهها را تندتند پر میکردم بیانکه لحظهای دل بدهم به گوشوارهای٫ لباسی آبی و یا شاخههای خشکیدهی درختی سیاه و سفید روی یک ورق کاغذ. حواسم پیِ آن عکس بود. عکسی که قلبم را زور کرده بود تندتر بزند. عکسی که دستها و صدام را برای لحظهای شُل و لرزان کرده بود. مغزم٬ مغز سرکِشم را به کدام گوشهی فکر برده بود؟ قلبم٫ قلبم را لای تیره-روشنِ کدام احساسِ ندانسته٬ فراموش کرده٬ گیرانداخته بود؟ کدام پنجره یا درِ غبار گرفتهای را توی ذهنم باز کرده بود؟ نشسته بودم وسطِ لشگر چیزهایی که قرار بود ترک کنم. چیزهایی که یحتمل مدتها پیش ترکام کرده بودند. فکر میکردم به خاطره. به شهوتِ جفتشدنش با خیال. به مهر که بنشیند کنار قهر. دلتنگی که چفت شود با رنج. به یاد در حضورِ فراق.
گاهی وقت ها انقدر از دست ِ خودم لجم می گیرد که دلم می خواهد خودم را خفه کنم. احساس می کنم بر اوج ِ قله ی حماقت ایستاده ام و زورم به حافظه ی رام نشده ی سر کشم نمی رسد. رفته بودم خیابان ِ انقلاب. دنبال ِ یک کتاب می گشتم برای کسی. هی از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی از این بازارچه به آن یکی سرک می کشیدم. هنوز امیدم برای سرکوب ِ واضح شدن ِ خیلی از خاطرات بر ِ چشمم به یاس تبدیل نشده بود. خودم را می زدم به کوچه ی علی چپ تا اینکه رسیدم به جلوی یکی از بازارچه ها! نگاه که انداختم تو یک هو همه چیز شفاف شد: از اولین کتاب فروشی طبقه ی بالا، سمت ِ چپ، دو کتاب ِ تافل خریده بودیم. فرض کن این ماجرا مال ِ حد اقل دو سال ِ پیش است. طبقه ی پایین، سمت ِ راست، یک مغازه است با کلی کارت تبریک ِ قشنگ. حتی کارت هایی که آن جا با هم خریدیم هم یادم بود! باور نمی کنید، می دانم! یک لحظه مکث کردم، همان جا روی پله های ورودی، چشم هام را بستم و شروع کردم فحش دادن به خودم: که بی شعور ِ روانی، گَندش را در آوردی. خوب به فرض سه سال پیش با یکی از این جا رد شدی، که دو سال ِ پیش جلوی آن لوازم التحریر ِ جلوی در ِ ساختمان ایس...
بهش میگم گمونم ح دلش برات تنگ شده. به هوای تو جدیدا هر دری وری که میذارم اینستاگرام رو با محبت جواب میده. میگه فکر نکنم. احتمالا باهات سرسنگین بود سر مسایل ایران و اینکه چیزی ننوشتی راجع بهش. شاید ش بهش گفته که دو سال قبلت چه جوری بوده٬ که زندگیت زیر و رو شده. یاد پیام ش میافتم٬ دو سال پیش این موقعها٬ برام نوشته بود: «حالت خوبه فاطمه؟ کلا جدی» دو سال پیش٬ در جوابش نوشته بودم: «کلا؟ خوبم! :) جدی؟ نمیدونم راستش! یکم گیجم هنوز گمونم. تو یه حالتِ کنار اومدن با وضعِ فعلیمونم که نمیدونم دقیقا بابت گردنکلفتی و زور زدن برای خوب بودن و فرار از پذیرش ”واقعیت“ موجود و امید شاید الکی به اینکه زود شرایط برمیگرده به قبله، یا اینکه کلا و واقعا رد دادم و قبول کردم که حیات دشواره و این وضع هم ممکنه همین شکلی بمونه و چارهای نیست دیگه، سعی کن کمتر گیر بیافتی تو کثافت فکر و خیالش و زندگیتو بکن!» حالا٬ دو سال بعد٬ که اینطور باور کردهام و پذیرفتهام که شرایطِ ”قبل“ دیگر وجود خارجی ندارد و وضعیت جدید واقعیتِ حال است -حتی شاید واقعیتِ گذشته؟- دیگر خبری از آن گیجی نیست....