سفر به انتهای شب*
- خواب دیدم مُردی... یک نفر تو را کُشت!
+ خوابهات هم به درد ِ خودت می خورند؛ هیچ وقت تعبیر نمی شوند.
- وقتی داشتی می مُردی دراز کشیده بودی روی همین تخت؛ یک نفر سرت را با چاقو برید!
+ خودم بودم حتماً! می دانی! سعی در تکرار ِ خوشبختی های قدیمی مثل ِ خودکشی ست؛ وقتی که خیلی چیزها تغییر کرده!
- خودکشی نبود! شبی که این خواب را دیدم، پیش از خواب با چاقو بازی می کردم...
* تیترِ نوشته عنوان ِ رمانی ست از فردینان سلین/ نشر جامی
فوق العاده بود ...
پاسخحذف-
+
-
عاشق این سبک نوشتنم:)
فارغ از نظر قبلم به عنوان کسی که مسحور سبک نوشتنت شده راستش را بخواهی دلم آشوب شد ...
پاسخحذفعالی...
پاسخحذفیاد نوشته های قدیمیت افتادم... همانهایی که دیگر اینجا نمی گذاریشان... همانهایی که خودت بارها بلند می خواندیشان... پارسال همین موقعها بود که شروع کردی به نوشتن...دخترک دوست داشتنی ناز :)
نظر گذاشتن برای نوشته ها خیلی کار سختیه! به نظرم خوب کردی پست آخر رو غیر قابل کامنت خوردن (!) گذاشتی! من ولی اینجانظرم رو می دم که حرفت رو گوش نداده باشم! D:
پاسخحذفنوشته ی آخری خییییلی خووووبه! به ویژه اون تیکه ی برداشت آزادش! آفرین عزیزم، آفرین! دیگه عرضی نیست. مواظب خودت باش و بدان "پشت این سکوتها، لبخندها، شوخی ها، شکوه هاو به طور کلی بودن ها، هیچ کس نخواهد دانست که دیگری واقعا چگونه است، خوش یا نا خوش... "
لبخند نمی خواهیم، شوخی هم دوست نداریم.
پاسخحذفشما لج کن، غُر بزن، داد بزن، دعوا کن... باز لج کن، غُر بزن، داد بزن، دعوا کن... باز لج کن، لج کن، لج کن... ولی خوب باش لطفا! خُب؟:)
مثکه باید بیام بریم چهارراه وصال و ...؟ ;)
D: هعه!
پاسخحذف