فضولی تا ...؟

شرکت، ساعت ِ 13:15، سر ِ میزِ ناهار:
خانوم ِ الف: چند سالته؟
-          23
خُب پس جوونی هنوز!
-          J
بچه ی اولی؟
-          بله
تو فکر ِ ازدواج نیستی؟
-          نه!
تا حالا پیش نیومده یا خودت نخواستی؟
-        (  برقِ سه فاز از سرم می پرَد! مردم چه قدر کنجکاوند! یاد ِ حرف ِ دیشب ِ شین می افتم : " من نمی دونم کدوم خرِ دیوونه ای  ممکنه بیاد تو رو بگیره!!" ! )
خنده ام بند نمی آید:
پیش نیامده!

نظرات

  1. مگه فضول رو هنوز نبردن جهنم؟؟!!

    پاسخحذف
  2. تمام آرمان زن سنتی یافتن یک شوهر بود. این خنده دار و احتمالاً همزمان گریه دار است. اما وقتی زنی با ملاکهای سنتی، به ارزیابی فاطمه سیفان می پردازد فقط می شود مثل خود تو زد زیر خنده.

    پاسخحذف
  3. تازه خیلیهاشون هم به اینکارا نمی گن فضولی!!! و تازه این توئی که به افایده ایی بودن متهم میشی اونوقت!!

    پاسخحذف
  4. 1) سخت نگیر زیاد!
    2) صحبت های یه فضول به یه سبک دیگر: یه مدت اندک بنده سر نزدم شما شونصد تا پست گذاشتیا! کار و زندگی نداری مگه؟ درس نداری مگه؟ شوهر و بچه و کار و شغل نداری مگه؟ پیش نیومد انجامشون بدی یا خودت نخواستی؟ :پی

    3) راستی اون مشکل زمانی و مکانی حل شد؟
    4) محض از بین بردن حس کنجکاوی شما مشکل من گذشت اما چه گذشتنی، امتحانامم تموم نشده هنوز :پی

    پاسخحذف
  5. :))

    1) سخت گیری نیست الناز! بعضی رفتارهای اجتماعی خیلی خطرناک اند و این از اونهاست!من خیلی دوست دارم در این مورد موجود ِ تاثیر گذاری باشم و با چنین رفتارهایی مقابله کنم! یک بار سر ِ کلاس ِ یک استاد ِ آلمانی با یه پسر ِ خُل ِ فاشیست دعوام شد! :پی
    خنده ام نه به خاطر ِ حرف ِ این خانوم، که به خاطرِِ تداعی ِ قیافه ی شایا تو ذهنم بود وقتی که گفت "کی میاد تو رو بگیره!" ;)

    2) شرمنده بانوجان! واقعیتش اینه که پیشششش نیومده! :پی

    3) وای الناز! مرسی که یادت بود!آره، با پارتی بازی ِ استاد راهنمای محترم حل شد! :)

    4)خوب کردی گفتی! می خواستم بپرسم اصن! :دی

    پاسخحذف
  6. خیلی جالب بود ... بسیار خنده رفت ... مرحله بعد احتمالا پیش آوردن یه مورد مناسبه:دی

    پاسخحذف
  7. جووني "هنوز"!!!!!!! "هنوز"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    كاش فقط فضول بود..يه چيزاي ديگه هم هست

    پاسخحذف
  8. خدایا ما را از شر مردم فضول راحت بفرما !! بگو آمین. :)

    پاسخحذف
  9. برو خدا را شکر کن!
    روزی روزگاری دانشجوی ترم یک رشته ی کذایی دندانپزشکی بودم، داشتم از نصف دانشکده می رفتم به نصف دیگرش! خانوم پیری را دیدم که داشت هزار کیلو بار با خودش می برد، دلم سوخت گفتم یه ذره کمکش کنم... خلاصه اینکه رسیدیم دم در خونه ی خانومه! پرسید بچه چند سالته؟ گفتم این! گفت ازدواج کردی؟ گفتم نه والا! گفت دانشجویی؟ گفتم بله خیر سرم، رشته ی کوفتی و حتی ترم یک! خانومه ناراحت شد یه کم! گفت قصد ازدواج نداری؟ من یه پسر دارم که...
    قبل اینکه حرفش تموم شه گفتم کلاسم دیر شد و در رفتم با سرعت بررررق! اصلا علاقه ای به تشریح پسرش نداشتم! هی می گم مردم جنبه ی کمک ندارن تو می گی نه! تحویل بگیر!

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"