به تلنگرِ یادداشتی از وبلاگِ مورد علاقه ام
رویارویی با پایان ِ رابطه ی عاطفیِ دو تا آدم برایم شدیدا سهمگین و دردآور است. از آن قلمروهاست که بزرگترین نقاطِ ضعف و ناتوانیم را در برگرفته. در مواجهه با چنین موقعیتی آنقدر احساس عجز و ناتوانی می کنم که منِ همیشه زِرت و پِرت-کنِ- پُر حرف٬ یک هویی ساکت می شوم٬ لالِ لال٬ خالیِ خالی… بارها پیش آمده بود که توی کافه های تهران مجبور شده بودم میز یا صندلیام را عوض کنم به خاطرِ میزی که توی مسیرِ نگاهم بود و آدمهای دورش که خوشحال نبودند… به کرّات دور و بی تفاوت جلوه کرده بودم در روابطِ دوستانه ام٬ به خاطر ندانستن و خبر نداشتن از اینکه رفقایم کی واردِ رابطه ی عاطفی با کسی شده بودند و کی رسیده بودند به تهِ ماجرا. به خاطرِ خبر نگرفتن از عاشقیتهاشان. من٬ هیچ وقتِ هیچ وقت٬ نه به خاطرِ احترام به حریمِ شخصی٬ که به خاطرِ هراسم از پاسخهای ممکن٬ چیزی از روابطِ عاطفیِ دوستانم نپرسیدم. و جالب اینکه توی همه ی این سالها٬ با همه ی تجربه کردنها و بزرگ و پخته شدن ها٬ این یک مورد انگار که دست-نخورده باقی مانده: چند وقتِ پیش که قرار بود برای آخرین بار جفتشان را «با ...