پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2014

به تلنگرِ یادداشتی از وبلاگِ مورد علاقه ام

رویارویی با پایان ِ رابطه ی عاطفیِ دو تا آدم برایم شدیدا سهمگین و دردآور است. از آن قلمروهاست که بزرگ‌ترین نقاطِ ضعف و ناتوانیم را در برگرفته. در مواجهه با چنین موقعیتی آنقدر احساس عجز و ناتوانی می کنم که منِ همیشه زِرت و پِرت-کنِ- پُر حرف٬ یک هویی ساکت می شوم٬ لالِ لال٬ خالیِ خالی… بارها پیش آمده بود که توی کافه های تهران مجبور شده بودم میز یا صندلی‌ام را عوض کنم به خاطرِ میزی که توی مسیرِ نگاهم بود و آدم‌های دورش که خوشحال نبودند… به کرّات دور و بی تفاوت جلوه کرده بودم در روابطِ دوستانه ام٬ به خاطر ندانستن و خبر نداشتن از اینکه رفقایم کی واردِ  رابطه ی  عاطفی با کسی شده بودند و کی رسیده بودند به تهِ ماجرا. به خاطرِ خبر نگرفتن از عاشقیت‌هاشان. من٬ هیچ وقتِ هیچ وقت٬ نه به خاطرِ احترام به حریمِ شخصی٬ که به خاطرِ هراسم از پاسخ‌های ممکن٬ چیزی از روابطِ عاطفیِ  دوستانم نپرسیدم.  و جالب اینکه توی همه ی این سال‌ها٬ با همه ی تجربه کردن‌ها و بزرگ و پخته شدن ها٬ این یک مورد انگار که دست-نخورده باقی مانده: چند وقتِ پیش که قرار بود برای آخرین بار جفتشان را «با ...

از روزها

آدم‌های روی این کره ی خاکی را می شود به دو دسته تقسیم کرد: انسان‌های خوشبخت و سعادتمندی که تبخال نمی زنند٬ و بدبخت‌های فلک‌زده ای که از شر این پدیده ی شوم در امان نیستند! این ها را دو سه هفته ی پیش می خواستم بیایم اینجا بنویسم٬‌ وقتی که آن تبخالِ گنده زشت بالای لبم ظاهر شد. تبخالی که طی روزهای بعد به بدترین تبخالِ عمرم تبدیل شد. بیشتر از دو هفته طول کشید تا آن ضایعه و زخمِ دردناکش تبدیل شود به یک لکه قرمزِ کم درد. لکه ای که تازگی ندارد گوشه ی لبم. من آدمِ-تبخال-بزنی هستم که «او» را از غفلتِ عضویت در گروهِ اول رهایی بخشید و به دسته ی دوم ملحق کرد: تا پیش از عاشقِ‌ من شدن هیچ وقت تبخال نزده بود!  اما چرا حالا دارم اینها را تعریف می کنم؟‌  بعد از سه هفته که آن زخمِ‌ کذایی یکم بهبود یافته؟‌ راستش چند هفته ی بعد عروسیِ پسر عمه و دخترعموست و من به همین بهانه بلیطِ ۶ روزه خریده ام برای تهران. بله٬ بهانه! چون من کلا شبیهِ کشِ تنبانی هستم که یک سرش یک جایی توی تهران وصل است٬ اینجا که دو دقیقه ولم کنند٬ سر از آنجا در می آورم و خب٬ همیشه هم خوشبختانه بهانه ای غیرِ تنبانی پی...

از روزها

تصویر
قرار شد جمعه ی هفته ی آینده من به جای استاد درس بدهم. سرفصل ها را که هماهنگ کردیم ازش پرسیدم که  ایمیل Lutz و Tadeusz  را دیده است یا نه و گفتم که  دعوتم کرده اند بروم دانشگاهشان سخنرانی کنم. گفت: خیلی هم عالی٫ خیلی هم خوب! باید بروی حتما! بعد نگاه انداخت به کاغذهای زیر دستش و گفت داریم خوب پیش می رویم٫ نه؟ گفتم آره به گمانم! جلسه هام با Sebastian هم خوب اند. کلا خوشحالم از کار و اینها. خندید گفت تو خوشحال باشی من هم خوشحالم.  آرام و سرخوش از آفیس آمدم بیرون و رفتم ظرف ناهار را گذاشتم توی ماکروفر و منتظر شدم ۵۰ ثانیه بگذرد. ماکروفر بوق زد و من ظرفِ غذا به دست رفتم سالن طبقه پایین و شروع کردم  برنج را٬ بر خلافِ آدم های این سمتِ زمین٬ با قاشق خوردن! چند دقیقه ی بعد که  پله ها را می آمدم بالا به سمت آفیس٬ سبک شده بودم! سبک مثلِ  آدمی که می داند قرار نیست کوه های بزرگ جا به جا کند٬ مثلِ   ساینتیستِ کوچکی که لازم نیست حتما مرزهای علم را جا به جا کند که خوشحال باشد٬ مثلِ  کسی که ذره ذره٬ نرم نرم٬ آرام آرام لذت می برد از کارِ خوب کردن٬ از خوب...

«قوی که باشی٬ فقط پناه می بری به خاطره! قوی‌تر که باشی٬ می گذاری و می گذری!»

توی جی-میل روی اسمِ‌ تارا کلیک کردم و لینک را براش فرستادم و نوشتم: « همینجوریِ ۵شنبه شبی :) » صبح برام نوشته بود: « faaateemeeeh . Yadete  zange   gooshim   bood  in  ahang   salaye  avale  daneshgah?   aaaakheeey.  :) » از آن سالهای اول دانشگاه نزدیکِ ۱۰ سال می گذرد و راستش یادم نیست که آن آهنگ زنگِ گوشی‌ش بوده باشد! از اولین گوشیِ او چراغ‌‌های کنارش یادم هست که با هر تماس خاموش و روشن می شد٬ خیلی پر نور! :) دیروز دیوارهای کافه ی نزدیک ِ خانه میزبانِ تابلوهای نقاشی شده بود با برچسب‌های ریزِ قیمت زیرشان. یادِ کافه های اطراف دانشگاهِ تهران افتادم. کافه هنر٬‌ کافه گرامافون. کافه هایی پر از عکس و نقاشی روی دیوارهاش. کافه هایی که تویشان خوشی کردیم  آن روزهای نزدیکِ ۱۰ سال ِ پیش٬  و شاید گریستیم بعضی روزها. کافه هایی که پشتِ میزهایشان فکر کردیم می شود دنیا را عوض کرد. کافه هایی که بزرگ‌مان کردند. کافه هایی هنوز٬  پر از جای انگشت‌‌های ما روی میزها و صندلی‌هاش…

از روزهای «فردا چه طور می شود؟»ِ دورانِ دانشجویی

وقتی واردِ آفیس شدم هم-آفیسی که دانشجوی دیگر استاد راهنمای عزیز است داشت راه می رفت توی دو وجب جا و فکر می کرد. سلام علیک که کردیم پرسید امروز با Yde (استاد محترم!) جلسه داری؟ گفتم نه٬ جمعه! گفت که دیروز جلسه داشته و استاد به طور غیر قابلِ پیش‌بینی ای پروپوزالش را برای پایان نامه قبول کرده و به نظر می رسد بعد از ساب‌میت کردن این مقاله آخری باید بنشیند فقط همه چیز را جمع و جور کند. گفت که وقتی استاد طرح پیشنهادیِ پایان نامه را دیده گفته: "hmmm. Good! This seems convincing! I'm happy with it!" و این رفیق ما که باورش نمی شده مقاله هایی که دارد برای پایان نامه ی دانشجوی فلانی بودن بس باشد سه بار پرسیده: "Really?!!" استاد هم کلی خندیده که خوب خوب است دیگر بچه جان!  پرسیدم حالا کی دفاع می کنی؟ گفت احتمالا حوالیِ اکتبرِ سال ِ بعد. گفتم حالا جدی جدی می خواهی از آکادمی بروی؟ گفت آره! مگر این که یک اتفاق خیلی عجیب بیافتد مثلا! تو چی؟ هنوز به ماندن در آکادمی فکر می کنی٬‌نه؟  گفتم راستش مطمین نیستم بیرون از آکادمی برایم بهتر باشد. از طرفی هم زندگیِ آکادم...
خسته ام… خسته ام از آدم‌ها٬ از آدمیت کردنشان. از این همه اسم و عنوانی که قرار بوده دنیا را زیستگاهِ بهتری بکند٬ از دنیایی که هر روز گندتر و مزخرف تر می شود. خسته ام و متعجب از آدم هایی که لِه نمی شوند زیر بار ِ این همه  برچسبِ پرطمطراق: فمینیست٬ آزادی خواه٬ فعالِ حقوق ِ بشر٬ فعالِ حقوق زنان٬ چپ٬ دموکرات٬ گیاه‌خوار٬ فعالِ‌محیطِ زیست… دلگیرم از این «انسانیت»‌های مدرن… غمگینم٬ مثلِ آدمی که مدت‌هاست دلش خوش نشده به دیدنِ کسی که « آدمِ خوب »یست!

از روزها

وقتی که لطیف‌ترین آدمِ دنیا نزدیک‌ترینِ توست...

از روزها

استاد راهنمام را خیلی دوست دارم. کنارِ همه ی سختگیری‌های علمی ش٬ زندگیِ آکادمیک و حواشی‌ش را خوشایند می کند خیلی...  حالا که از جلسه آمده ام نشسته ‌ام توی آفیس و مشق‌هام را ولو کرده ام جلوم٬ فکر می کنم به تمامِ روزهایی که توی تهران آرزو می کردم با این آدم کار کنم٬ فکر می کنم به اولین باری که دیدمش و روی زمین نبودم از خوشی٬ فکر می کنم به تمامِ سختگیری ها و استانداردهای سر به فلک کشیده اش٬ به تمامِ شبهایی که تا صبح نخوابیدم از استرس جلسه ی فرداش٬ به  دیوانه شدن نزدیکی ‌های جلسه ی ارزیابی ِ تمدید قرار داد… فکر می کنم و حالِ خوشِ لطیفی دارم توی این هوای ابریِ مه گرفته…

ماه و ماهی

بارها برای آنان که دوستشان داشتم٬ برای آنها که مهرمند بودند و دوست‌ترشان داشتم٬ به جبرِ زمانه و به دلیلِ بعدِ مسافت٬ تایپ کره بودم: kheili maahi! و ریز خندیده بودم و ادامه داده بودم که: Maahi na haa! maah i… و بارها پیشِ خودم فکر کرده بودم که ماهِ درخشانِ بزرگ بودن چه ساده  ماهیِ قرمزِ کوچک می شود در نوشتار… فکر کرده بودم که این واژه بازی ها چقدر خوشایند است  و گاهی چقدر خوب است که نوشت و نگفت…  امروز عصر که فرشته این را برایم فرستاد و شنیدمش٬ یک هویی ته نشین شدم در خودم و یک لبخندِ گنده ی کِش‌دار نشست روی لبم… انگار که: «تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی…»

به بادِ قیچی سپردم طره های گیسوم را...

کوتاهِ کوتاهِ کوتاهش کردم…

«خاک بر فرقش نشیند آن‌که یار از من گرفت»

و هیچ چیز٬ حتی  زیر سیگاریِ پر از ته‌سیگار و بوی تن‌اش روی ملافه٬ به اندازه ی صندل‌های خالی‌ش گوشه ی اتاق٬ نبودنش در خانه را فرو نمی کند توی چشم‌هام… ای یار جانی...

لیلی به کرشمه زلف بر دوش/ مجنون به وفاش حلقه در گوش*

تصویر
وقت هایی که هست زیاد کافه می رویم. شهرهای جدیدِ ممالک تازه را هم با خیابان‌گردی و کافه نشینی و چای و قهوه کشف می کنیم ٬ نه با موزه! وقت‌ هایی هم که نیست زیاد کافه می روم و تنهایی کافه رفتن از آن لذت‌های مختصِ این شهر است برام. کاریست که هیچ وقت توی تهران تجربه اش نکرده بودم. این‌جا٬ کافه جای دنجِ دوست داشتنی‌ست که خلوت تجربه کردنش دلپذیر است. جایی‌ که کتابِ فارسی خواندن توش٬ بهترین حسِ دنیا را دارد.  جایی که درش آرام می گیرم و ته نشین می شوم در خودم. جایی که دیوانه می شوم/ دیوانه تر می شوم وقتی که می خوانم: لیلی سر زلف شانه می کرد            مجنون دُرِ اشک رشته می کرد  لیلی می مشک‌بوی در دست           مجنون نه ز می٬ ز بوی می مست قانع شده این از آن به بویی           وان راضی از این به جستجویی* Bedford Cafe   * لیلی و مجنون- نظامی

از روزها

و شهرهایی هستند با روزهایی بی فصل. روزهایی کرخت و سردرگم.  روزهایی که به تقویم تابستانی‌اند٬ به هوا پاییزی و به رنگ بهاری... و روزهایی هستند برای جریان یافتنِ فصلِ جدید توی رگبرگ‌های شهر. روزهایی مثلِ امروز...  و فصل هایی هم هستند که نرم نرم می خزند و تسخیر می کنند روزهای شهرها را٬فصل هایی مثلِ پاییز… امروز٬ توی شهر که راه می رفتم٬ کودکانِ پاییز را دیدم که لای درختها بازی می کردند. امروز زردی و قرمزی را دیدم که آرام آرام می نشستند روی برگها…  امروز٬ شهری را دیدم که نویدِ پایانِ  روزهای  بی فصل را می داد...

از یادها

من٬ همیشه معتقد بودم که «وابستگی» خواندنِ «عشق» نامنصفانه و غم‌انگیز است و مریم هم گاهی به دلداری و شاید تایید می گفت که «اصلا وابستگی خیلی وقت ها هست با عشق و این بد نیست!»٬ می گفت که نمی شود عاطفه را کنکاش کرد و مثلا خِرِ قسمتی را گرفت و گفت که از عشق نیست و اسمش وابستگی‌ست! می گفت وابستگی و عشق یک جورِ‌ در-هم-تنیده ای هستند انگار… امروز٬ بعد از نمی دانم چند سال از آن حرف‌ها٬ لغت‌نامه ی دهخدا را گشتم برای «وابسته بودن»٬   نوشته : وابسته بودن:   [ ب َ ت َ  /  ت ِ دَ ] (مص مرکب ) وابسته بودن به ، معلق بودن بر. وابسته به فلان امر بودن ، بدان علاقه داشتن .

خالی

یک وقت‌هایی آدم می آید و سر می زند به تمامِ نوشته های قدیمش و خط به خط و کلمه به کلمه می خواندشان و هی می شمارد روزها و تاریخ‌ها را! هی حساب می کند حجم ِسکوتِ بینِ پرگویی‌هاش را! می دانی؟ گاهی سخت می ترسم از پروار شدنِ این توده ی بدقواره ی سکوت! فکر می کنم که نکند سکوت یعنی نلرزیدن ِ دل!؟ نکند که یعنی به وجد نیامدن از چیزهای کوچکِ خوب!؟ نکند که یعنی نخندیدن٬ نترسیدن٬ نگریستن!؟ نکند که یعنی حرفی ندارم خلاص!؟  آه که گاهی چقدر ترسیدن از بزرگیِ سکوت سهمگین است و  چقدر دشوار است فکر نکردن به اینکه آخرین بار کی گفته ای «چقدر هیجان انگیز!»! چقدر سخت است گاهی رها کردنِ عدد و حجم و اندازه  و رها شدن و جریان یافتن در روز٬  در کلمه٬‌ در سکوت حتی... نمی دانم! بلد نیستم انگار! تمامِ حجمِ کله ام این است:  گاهی٬ فقط گه گاهی٬ باید از سکوت گفت٬ به جای آنکه سکوت کرد...

از روزهای تابستان...

همین امروز صبح  بود٬ یا شاید حوالی ظهر٬ بهش گفته بودم موهام را بو کند ببیند هنوز بوی خوبِ شامپو  می دهد یا نه! او بوسیده بود سرم را و گفته بود که بله! هنوز هم بوی خوب لای موهام نشسته.  حالا٬‌ نزدیکی های غروب٬ نشسته ایم چای و کیک ِ‌گردویی می خوریم و « خانه ی ما »ی مرجان فرساد را گوش می دهیم که پیام می رسد از مرضیه! تایپ کرده: «آهنگ گل‌های آبی از مرجان فرساد رو بهت تقدیم می کنم٬ اونجاش که می گه: بوی تمیز موهات عطر بهاری داره/ دستات توی دلم بنفشه می کاره :) » شما هم حالا این را گوش کنید لطفا! ;)

چشم و دستِ غیرمسلح!

تصویر
و بارها پیش آمده که دلم خواسته باشد توی یکی از کشوهای آشپزخانه کولیس داشته باشم و هر روز قطر غنچه های ارکیده را اندازه بگیرم و اطمینان حاصل کنم از رشدشان...

طاقت بار فِراق این همه(!) ایامم نیست*

رعد و برق  تمام حجم ِ بیرونِ  خانه را پر کرده. من٬ دراز کشیده ام و گوش هام را سپرده ام به صدای باران. از عصر٬ آتشِ رفتن افتاده به خرمن جانم. از عصر که استاد گفت ده روزی اینجا نخواهد بود هی بلیط ها را چک می کنم٬ هی می شمرم روزها را. هی می شمرم هفته ها و ماه ها را. ۹ روز رفتن یعنی دو هفته ندیدنِ «او». می شمرم. فقط چهار ماه و یک هفته گذشته از تاریخ ِ روی آخرین بلیطِ برگشت٬ من اما انگار سال‌هاست که نبوده ام! حالِ عجیبی ست: یک جورهای ناآرامِ بی تمرکز. نمی دانم این همه کشش برای رفتن از کجاست.  دلم برای هیچ کس و هیچ چیز به اندازه ی توضیحِ این کششِ لعنتی تنگ نشده. یک دنیا تصویر از مکان‌های-هرگز-نبوده‌ توی سرم رژه می رود و من آنچنان پُرم از تمنای رفتن  که گویی رسالتِ زندگیم رفتن ِ دوباره (!) و تجربه ی مجددِ(!) همه ی آن تصویرهاست . نه!‌ همه ی آن تصویر‌ها نه!‌ انگار که من هستم تا بروم به کافه ای قدیمی توی آن شهر٬ با صندلی ها و میزهای چوبیِ گردویی رنگ! صندلی هایی که چوبِ پایینِ پایه هاشان پوسته پوسته شده. کافه ای که مثلا طبقه ی سوم یک ساختمان ِ مشرف به مسجد یا ا...

هر دم از این باغ...

آن روزی که داشتم برایش بلند از روی کتاب در جستجوی زمان از دست رفته ی پروست می خواندم که «بحث انتخاب نا به جا در عشق اشتباه است…» و خیلی بلندتر می گفتم که من همیشه به این جمله عمیقا باور داشته ام٬ فکر نمی کردم به این زودی ها قرار است بفهمم که این طورها هم نیست! یعنی نه اینکه مشکلی با «بحث انتخاب نا به جا در عشق اشتباه است…» پیدا شده باشد ها! مشکل اصلی با «من همیشه به این جمله عمیقا باور داشته ام» بود. این را وقتی فهمیمدم که ساعت ۶ صبح از خواب پریدم و در بیداری هم هنوز صرافت فرستادن پیامی شبیهِ «جدی جدی؟! جان من بگو نه!»  عمیقا با من بود!  می دانی؟ خواب دیده بودم یکی از دوست‌هام با کسی دوست شده (عاشق‌اش شده؟!) که من اصلا دوستش ندارم!

از حال‌ها

چند روز پیش‌ها خوانده بودم که: «اگر زنی را نیافتی که با رفتنش نابود شوی تمام زندگیت را باخته ای این را منی می گویم که روزهایم را زنی برده است جایی دور…»* بعد خواستم بیایم اینجا به تقلید بنویسم:  «اگر مردی را نیافتی که …» ننوشتم! فکر کردم باز شاید به قول خودش نوشته ام با «او» آن کند که چنگ رودکی با امیر سامانی کرد! :) امروز اما… می دانی؟ گاهی بعضی حرف ها حباب های لطیف می شوند توی دل و ذهنِ آدم و هی باد می کنند و شکننده تر می شوند. این جور حرفها را باید بزنی پیش از آنکه حبابشان ناخواسته و وقتی که حواست بهش نیست بترکد. گاهی باید تمام کاغذ و قلم ها٬ تمام مشق ها و کارها٬ همه ی استرس ها و ترسها٬ همه ی «باید» و «نباید» ها را کنار بزنی و بنشینی یک گوشه آرام٬ نفس عمیق بکشی٬ چشم ‌هات را ببندی و یواش کنده شوی از همه چیز و همه جا! چشم هات راببندی و آرام بگیری برای یک لحظه!‌ چشم ‌هات را ببندی و بگویی «مرسی»! مهم نیست مخاطب کیست: خدا٬ طبیعت٬ تکامل  یا «او» … می دانی؟ «اگر کسی را نیافتی که کنارش آرام بگیری٬ باز هم بگرد!» ;) ...

محبت از راه دور

گفته بودم لطفا هفت شاخه رز قرمز هلندی بخرد با دو تا کارت! گفته بودم که از گل فروش بخواهد دسته گل را ساده درست کند٬ بدون کاغذ٬ بدون ربان!  گفته بودم روی یکی از کارت ها بنویسد: «برای بهترین مامان دنیا! مرسی که به دنیا اومدی! :* فاطمه» روی آن یکی هم بنویسد: «خواهر داشتن یکی از بزرگترین موهبتهای زندگیه! تولد مبارک دخترک! :* فاطمه» بعد پیش خودم فکر کردم از این هیجان‌انگیزتر نمی شود که یکی زنگِ درِ خانه را بزند و یک دسته گل ِ‌غیر منتظره از طرف کسی آن سرِ دنیا بدهد به آدم…

از لطافت ها

تصویر
مثلِ اين موقعِ هر هفته داشتيم مي رفتيم ايستگاه قطار كه برگردد. يك ساعت و چهل دقيقه مانده بود به پروازش! گامهامان را تند كرديم كه به قطار فرودگاه برسد. قرار بود تا جلوي سوپر ماركت همراهيش كنم. يك دفعه احساس كرديم جلوي سوپر ماركت دير مي شود براي خداحافظي و وسط كوچه شروع كرديم مقدمات خداحافظي را چيدن. بغلش كه كردم دلم افتاد انگار! دوست نداشتم برود! براي يك لحظه زورم نرسيده بود به رفتنش، به نبودنش! گفتم حال عجيبي دارم، دلم گريه مي خواهد! گفتم اي كاش مي شد كه نرود! فكر نمي كردم كه بشود، كه نرود! اينها را گفتم و دو قدم برداشتم به سمتِ ايستگاه قطار! نيامد! بر كه گشتم ديدم ايستاده نگاهم مي كند!  خنديد گفت بيا برگرديم خانه، فردا صبح بر مي گردم! بعد من اشكهام سرازير شد روي گونه ام! از آن اشكهايي كه از روي لطافت اوضاع است، از آن اشك هايي كه دستهات براي پاك كردنشان پي هيچ دستمالي در جيبهات نمي گردد، از آن اشكهايي كه مي آيد و گونه هات را نوازش مي كند و مي رود، از آن اشك ها كه رهايت مي كند... 

بهار شد باز! :)

تصویر
می دانی؟ گاهی فرقی ندارد که شبِ عید باشد و نورِ شمع٬  یا که صبحِ بهار و آفتابِ تابان٬ یک وقت هایی انقدر رقیقی که نور٬  هر اندازه گرم و دلپذیر٬  هر چقدر خفیف و کم زور حتی٬  ازت عبور می کند… 

:)

«فکر می شم می‌رم تو کله‌ت…» (اینجا)

از روزها

تصویر
آدم‌ها به دلایلِ مختلفی افسرده می شوند و احتمالا هر کدام روش خودشان را برای مقابله با آن دارند. برای من آشپزی کردن یکی از راههای مقابله با افسردگی‌ست!‌ منتها این روش وقتی که هنوز ماجرا بیخ پیدا نکرده کارایی دارد! اگر که افسردگی یکم ریشه دوانده باشد ماجرا سخت تر می شود و کم حوصله‌گی غالب و تنبلی حاصل می شود و درنتیجه اینرسیِ شدیدی در من شکل می گیرد برای هر نوع حرکت. وقت‌هایی که اوضاعِ کار و درس خیلی بد نباشد نقاشی کردن کمک می کند. یعنی همین که وسایل را ولو کنم و یک خزعبلی بکشم و چهارتا رنگ را قاطی کنم اوضاع بهبود می یابد. اما وای به روزگاری که کارهای دانشگاه هم کُند باشد و عقب‌مانده -که تقریبا اکثر اوقات را تشکیل می دهد-. در این مواقع استرسِ کارهای عقب مانده باعث می شود تا نشود از هیچ کاری لذت برد. فکرِ شروع ِ‌نقاشی عذاب وجدان برانگیز است و خلاصه افسرده‌گی هی تشدید می شود. در این مواقع است که باید تیرِ آخر را شلیک کرد و امیدوار بود که به هدف اصابت کند. اما تیرِ آخر چیست؟ خب راستش این طور است که در این شرایط سخت و دشوارِ تنبلی و کرختی٬ در این شرایطِ به قولِ دوستان «هم باید پاشم هم ...

هر کجا برگی هست شور من می شکفد*

نشسته‌ام روی مبل و بو می کشم:  بوی زعفران ِ بخارِ گرمِ چای روی میز٬  بوی شیرین وانیل توی کیک٬  بوی خیار از کِرِم صورتم و یکم عطرِ خفیفِ سیب… عمیق تر که نفس بکشم  بوی زردچوبه و فلفلِ سیاه٬ بوی قهوه٬ حتی بوی کره‌ی بیسکوویت‌های جدید از توی شیشه های دربسته و قوطی‌های آهنیِ آشپزخانه راه می‌یابد به مشامم و از آنجا مستقیم سرازیر که نه شاید٬ سربالا می رود توی مغزم و لا به لای هزار و یک فکر و خیال این روزها جای می گیرد. می دانی؟ گشت و گذارِ حواسم حوالیِ ترکستان و پروازِ مرغِ اندیشه‌ام در دورهای هیچستان تازگی ندارد. این که ساعت‌ها غرق بشوم در شعرهای سهراب با صدای شکیبایی٬ اینکه روزها فکر کنم به  «خوب بودن» «انسانی زیستن»٬ به چطور «آدمیت کردن» ورای گیاهخواری و عضویت در هزار و یک گروه و کمپین و ان.جی.اُ ی کوفتی خیلی‌ جدید نیست.  خیلی وقت است که دنبالِ «خوبی»ِ فارغ از شکل مدرن زندگی امروز می گردم و هی هر روز بیشتر دور می شوم از مفهومی به نام «جمع» و هی  بیشتر فرو می روم در خودم. چند سالی هست که رابطه‌ام با ارکیده و لاله٬ با درختچه های کوچک٬ با برگ ها...

از حال‌ها: من خامُشم این ترانه از توست*

من٬ زنی متولدِ دیروز٬ در آستانه ی بیست و هفت سالگی٬ آنقدر احساساتی ام که دلم می خواهد بکشم‌اش بیرون از لای تمامِ لحظه‌های زیستن‌ام و تنگ در آغوش‌اش بگیرم و حتی اشکی هم بفشانم روی شانه‌اش٬ آرام٬ بی صدا٬ نرم… * هوشنگ ابتهاج

نزدیکی های تولدم هر سال دو ساله می شوم

باید عوضش کنم!  باید همین روزها بروم و بعد از هزار سال یک عطر تازه بخرم. عطری که از من توی مشامِ هیچ کس نمانده باشد. عطری که نو باشد. عطری که… بعد «او» بگوید: بوی سیب می دهی! بعد من سرم را بلند کنم٬ زل بزنم توی چشمهاش٬ «او» بخندد! --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- بعد نوشت: خریدم عطرِ تازه را! :)

دل نوشته!

همین چند روز ِ پیش بود٬ جایی نوشته ی کسی را خوانده بودم که از رفیق گرمابه و گلستانش٬ از دوست چندین ساله اش نوشته بود. بعد همین طور که نوشته را می خواندم و بیشتر توصیفِ جزيیاتِ رابطه ی دوستانه‌شان  را می دیدم بیشتر احساس می کردم که از این دوست ها ندارم! این کمبود تهِ تهِ ذهنم نشسته بود و هر از گاهی تلنگری می زد و من سعی می کردم به روی خودم نیاورم. بعد توی همین اوضاعِ تلنگر و سرکوب٬ چندبار شد که موقعِ چَت کردن و حرف زدن با آدم ها احساس کردم که بعد از دو سه جمله حال و احوال معمولی کارِ مکالمه می رسد به «خب!‌ دیگه چه خبر؟!» و من به صورتِ غم انگیزی خودم را ناتوان احساس می کردم برای ادامه دادنِ معاشرتِ مجازی! خلاصه که این ناتوانی هم حفره ی کمبودِ دوست ِگرمابه و گلستان را عمیق تر می کرد و من هی پیشِ خودم فکر می کردم که آدم ها٬ دوست ها٬ وقتی  روابطشان مجازی و فاصله ای می شود٬ وقتی که خاطراتِ مشترک نمی سازند و تجربه های مشترک نمی کنند٬ کم کم٬‌آرام آرام٬ حرفهای مشترکشان ته می کشد و نمی توانند معاشرت های دلپذیر کنند. احساس کردم سرنوشتِ محتومِ تمامِ مکلماتِ‌ دوستانه شان «خب! د...

دو جرعه چای ها!

تصویر
چند شب پیش خواستم بنویسم:  اندر دوگانگیِ احوال و عدمِ استقرارِ قلب همین بس که چای زعفرانی را با تیرامیسو می خورم. ننوشتم! امروز توی مغازه ی عربی سرِ‌کوچه خرمای بم پیدا کردم! روی جعبه درشت نوشته بود: رطب مضافتی بم. می دانی؟  گاهی وقت ها دو جرعه چای با خرما خودِ استقرارِ قلب است اصلا! :)

:)

از صبح که هنوز تاریک بود٬ از صبح که توی ایستگاه قطار خداحافظی کردیم و برگشتم خانه٬ از همان موقع که خورشید آرام آرام بالا آمد و از پشتِ ابرهای ضخیم٬ آسمان ِ این شهرِ همیشه خیس را یواش یواش روشن کرد٬از همان موقع می خواستم بنویسم. می خواستم یک «عاشقانه ی آرام» بنویسم. دوست داشتم از آدم هایی٬ از روزهایی بنویسم که حال ِآدم را لطیف می کنند. دلم می خواست از لطافتی که در من ساخته بود بنویسم٬ از حسِ رهایی٬ از یک آرامشِ‌ عمیق وسط برو بیای این همه اتفاقِ غیرِ قابلِ پیش بینی. دلم می خواست بنویسم از لاله های توی گلدان  و حالِ من که حتی نرم تر و لطیف‌تر از آنها بود. دوست داشتم بنویسم٬ بنویسم که توی دنیا آدم‌هایی هستند که تو را بلَدند. آدم‌هایی که وجود و حضورشان طراوتِ روزهای حیات‌ات می شود. آدم هایی که … خواستم بنویسم از او٬ از این روزها٬ از اینکه می شود بارها عاشق اش شد٬ از اینکه صداش٬ نرمی ِ نوک ِ انگشت هاش و نگاهش  همه جای بودنم هست. خواستم بنویسم که چقدر مهربان بودنش را٬ که چقدر بودنش را دوست دارم. از صبح خواستم بنویسم از او…  نشد…  از خودم نوشتم...

از حال ها!

            یادتان هست؟ یک بار گفته بودم :             گاهی، ارزان بودن ِ لاله در شهری، کفایت می کند برای اینکه حالِ خوشی داشته باشی و از ذهن ات بگذرد که: این شهر،  احتمالاً،  شهرِ خوبی ست!  حالا دارم فکر می کنم جایی که روزِ ملی لاله دارد٬ خیلی جای خوبی ست! :)

آدم است دیگر٬ زورش که به همه چیز نمی رسد! :)

 زویی٬ دخترکِ  آفیسِ کناری در می زند و می آید که شارژر موبایلم را پس بدهد. حال و احوال می کنیم و یکم غر می زنیم از کار و استرس و ددلاین و این حرفها. موقع خداحافظی می گوید یک وقتهایی بیا با هم قهوه بخوریم!‌ بعد بلافاصله می گوید که اگر قهوه دوست نداری من از خانه چای خوب می آورم ها! می خندم: «نه! قهوه دوست دارم!» لبخند می زند و می گوید: «خب! پس یک وقتهایی بیا من رو ببین!» و خداحافظی می کند و می رود. من٬ بر می گردم پشت میز کارم و نگاه می کنم به لیوان و قهوه ی مانده! چندوقتیست که می خواهم این لیوان را- که هدیه ی خانم لام است- سر به نیست کنم و هی مردد می شوم! نگه داشتنِ لیوان اذیتم می کند و این «اذیت شدن» هم خودش آزارِ مضاعف می رساند! می دانی؟ من٬ منِ من-ساخته٬ من‌ای که من دوست دارم باشم «باید» ژیگول‌تر و شیک‌تر و روشن‌فکرتر از این حرفها باشد که وجودِ این لیوان اذیتش کند. و این «باید» و«تر»های مکرر است که همیشه من را توی رودربایستی با خودم گیر می اندازد. امروز اما فرق دارد! تصمیمم را گرفته ام! انگار که بخواهم پایان بدهم به جنگِ خودم با خودم! انگار که بخواهم رها شوم! احساس می کنم...

نگاه

بعد ساعت سه و نيم صبح، همين طوري كه به خودت و چشم هاي سياه شده ات توي آينه ي دستشويي نگاه مي كني يك هويي ياد حرف سارا مي افتي كه يك بارِ دوري گفته بود " توي نگاهش به تو راحت مي شد عشق را ديد!".  بعد زل مي زني توي چشم هاي خودت... بعد ريمل ها را از مژه هات مي شوري و مي سپاري به آب... بعد باز همين طور خيره خيره نگاه مي كني...