جای من در کنار پنجره هاست... *
چند روز ِ پیش که تاریخ را ازم پرسید اول تاریخِ میلادی را گفتم و بعد که فهمیدم دنبالِ تاریخِ شمسی می گردد بی هوا گفتم: احتمالا نوزدهم بیستم ِ آذر!؟ تاریخ را پیدا کرده بود٬ گفت: نه! بیست و یکم! بیست و یک آذر! بعد من یک هویی توی کله ام لبخند زدم و شروع کردم به شمردن و از ذهنم رد شد که: «آدم ها ممکن است روزها را فراموش کنند٬ اما بعضی تاریخ ها هستند که فراموش نمی شوند!» بعد بلافاصله یادم افتاد که توی صفحه ی اول یکی از کتابهای کتابخانه نوشته ام: « آدم ممکن است تاریخ ها را فراموش کند٬ اما روزها را نه! » لبخندِ توی کله ام کِش آمد و بزرگ شد که یعنی دختر جان٬ حالا حالا ها مانده تا بفهمی اوضاع ِ دنیا و آدم ها از چه قرار است... :) بیایید حالا که نمی فهمیم اوضاعِ جهان چه طور است لبخند های توی کله مان را نگه داریم و شعر بخوانیم٬ بیایید برای هم بخوانیم که: مرا نکاوید مرا بکارید من اکنون بذری درستکار گشته ام مرا بر الوارهای نور ببندید از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید گوش هایم را بگذارید تا در میانِ گلبرگ های صدا پاسداری کند چشمان...