پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۳

کاشکی از این «او»ها باشند کنارِ همه تان :)

 توی دنیا آدم هایی هستند مثلِ «او». آدم هایی که زندگی کردن کنارشان روان است. آدم هایی که بعد از رفتنشان از خانه٬ دلت نمی خواهد ته-سیگارهای زیرسیگاریشان را دور بریزی. دوست نداری لباس هایشان را از روی تخت و مبل جمع کنی و بچپانی توی کشو. آدم هایی که پیرهن های راه راهشان را می گذاری روی همه ی لباس های اتویی تا جلوی چشم باشند. آدم های مهربانی که دنبالِ خنده توی چشمها می گردند٬ نه روی لبها! توی دنیا آدم هایی هم هستند مثلِ «من». یکم لوس. خیلی غُرغُرو و بی نهایت گریه‌او! آدم هایی که اگر بنا به نوشتن باشد دستشان جسور و بی‌امان روی کی‌بورد می رقصد... ولی وای به روزی که بخواهند دو کلمه حرف بزنند. آدم هایی که هنوز لب به صحبت باز نکرده مادیانِ اشکشان چهار نعل می تازد. موجوداتِ لطیفِ دل-نازکی که گاهی گیر می افتند توی چاله های سختگیری. آدم هایی که گاه های زیادی خنده ی چشمانشان پشتِ خیسیِ پلک ها خشک می شود! به افشین٬ برای نشاندنِ خنده توی چشم های یک دختر ِ گریه‌او! ;)

اگر آدم ها...

امروز جمعه است و از شرکتی آمده اند تا سیستم گازِ خانه را چک کنند و بخش هایی از آن را تعویض کنند. قرار بوده است که از ساعتِ ۷:۳۰ صبح تا ۴ عصر همه ی ساکنینِ ساختمان حضور داشته باشند. دانشگاه نرفته ام و مانده ام خانه. سر و صدای کارشان زیاد است و نمی شود تمرکز کرد و ریاضی ورزید. من٬ بعد از نوشتنِ پستِ قبلی٬ از کتابخانه چند تا کتابِ تازه رسیده را برداشته ام که داستانهایشان را نگاهی بیاندازم برای جلسه ی کتابخوانیِ عصر. کتابِ «چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس»ِ بهاره رهنما را باز می کنم. داستانی دارد با عنوان «ماما عاشق لاک قرمز بود». من٬خیلی طبیعی(!)٬ بعد از نوشتنِ پستِ قبلی٬ وسوسه ی خواندنِ داستان می افتد به جانم. پاراگرافِ آخرِ صفحه ی اول این طور آغاز می شود: «من هنوز هم قهوه ام را از همان قهوه فروشی ریو خیابان نادری می خرم که بوی قهوه اش همیشه تا چند متریِ مغازه همه جا را پر می کند.» یک هویی بوی قهوه ی مغازه ی ریو از لابه لای آدم های خیابانِ نادری می پیچید توی دماغم. فکر می کنم این بار که رفتم ایران باید کافه نادری هم بروم و یک پرس شاتو بریان با سس قارچ سفارش بدهم.  نگاهم می افتد به شا

دستهایی که مالِ من نیست!

تصویر
فرداش مهمان داشتیم برای شام. مرغ ها را شسته بودم و گذاشته بودم با نمک و فلفل مزه دارشوند. نشسته بودیم توی هال احتمالا چای می خوردیم. یادم نیست چی شد که یک هو دلم خواست لاک بزنم به ناخن هام. رفتم توی دستشویی و آن لاکِ نارنجیِ قرمز را که یک سالِ پیش٬ توی آمستردام خریده بودم به وسوسه ی لاکِ روی ناخن های یک خانم زیبا٬ برداشتم و گفتم می خواهم لاک بزنم! همین طور که سرش توی لپ تاپ بود گفت بزن! و من سه تا از ناخن هام را رنگ کردم و نگاهشان کردم! دیدم که نه! ناخن هام یکم بلندند و دوست ندارمشان با لاک. گفتم با ناخن های کوتاه خوب شود به گمانم. نگاه کرد. گفت خب بچین ناخن هایت را! گفت که اصلا به نظرش ناخن های کوتاه جذاب تر هم هستند! خندیدم! شروع کردم به لاک زدن و چیدنِ ناخن ها. تمام که شد٬ هر ده تا انگشت که قرمز شد٬ دستهام را بردم عقب و نگاهشان کردم! گفتم ببین٬ دستهام انگار دیگر دستهای من نیست! گفت عیب ندارد که! یک بار هم این طوریش را امتحان کن :) یکم بعد تر رفت توی دستشویی و بعد که آمد ته-ریشش را زده بود و سبیل گذاشته بود. پرسید خوب است؟ خندیدم گفتم آره! گفت دوست نداری بگو می زنمش ها! گفتم نه!
پرواز دو ساعت تاخیر داشت٬ به دلیلِ نقصِ فنی. نقصی که بعد از سوارشدنِ مسافرین مشخص شده بوده انگار. خلبان بعد از چهل و پنج دقیقه که توی هواپیما منتظر بودیم این توضیحات را داد و گفت که امیدوارند مساله زودتر حل شود.  مردم هی از مهماندارها سوال می پرسند. من٬ دارم کتاب می خوانم و با رسیدن به بعضی پاراگرافها دلم می خواهد جمله ها را بلند بلند برای کسی بخوانم: «وای نمی دانی٬ پروانه٬آن روز دلم می خواست آبپاش بردارم و گلهای قالی را آب بدهم. باور کن فقط چند دقیقه بعد از رفتنش٬ شاعر شدم.»* آفتاب افتاده توی هواپیما و هوا گرم شده. مردم هی از مهماندارها آب خنک می گیرند. من کتاب می خوانم و نمی دانم چرا یک هو یادِ حرفهای فرشته و میلاد می افتم درباره ی قیمتِ چیپس و پنیرهای کافه های اطرافِ دانشگاه٬ کافه گرامافون٬ کافه ورتا! قیمت ها بیشتر از سه برابرِ قیمت چیپس و پنیرهایی ست که روزبهان توی کافه نشینی های بعد از ظهرمان سفارش می داد٬ سالهای دوم و سوم لیسانس. انگار که یک قرن از آن روزها گذشته باشد.  خانومی که کنارم نشسته نگرانِ نرسیدن به پروازِ دومش است. من٬ کتاب می خوانم و نمی دانم چرا یک ه