پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۴

دل نوشته!

همین چند روز ِ پیش بود٬ جایی نوشته ی کسی را خوانده بودم که از رفیق گرمابه و گلستانش٬ از دوست چندین ساله اش نوشته بود. بعد همین طور که نوشته را می خواندم و بیشتر توصیفِ جزيیاتِ رابطه ی دوستانه‌شان  را می دیدم بیشتر احساس می کردم که از این دوست ها ندارم! این کمبود تهِ تهِ ذهنم نشسته بود و هر از گاهی تلنگری می زد و من سعی می کردم به روی خودم نیاورم. بعد توی همین اوضاعِ تلنگر و سرکوب٬ چندبار شد که موقعِ چَت کردن و حرف زدن با آدم ها احساس کردم که بعد از دو سه جمله حال و احوال معمولی کارِ مکالمه می رسد به «خب!‌ دیگه چه خبر؟!» و من به صورتِ غم انگیزی خودم را ناتوان احساس می کردم برای ادامه دادنِ معاشرتِ مجازی! خلاصه که این ناتوانی هم حفره ی کمبودِ دوست ِگرمابه و گلستان را عمیق تر می کرد و من هی پیشِ خودم فکر می کردم که آدم ها٬ دوست ها٬ وقتی  روابطشان مجازی و فاصله ای می شود٬ وقتی که خاطراتِ مشترک نمی سازند و تجربه های مشترک نمی کنند٬ کم کم٬‌آرام آرام٬ حرفهای مشترکشان ته می کشد و نمی توانند معاشرت های دلپذیر کنند. احساس کردم سرنوشتِ محتومِ تمامِ مکلماتِ‌ دوستانه شان «خب! دیگه چه خبر؟!»ِ بعد

دو جرعه چای ها!

تصویر
چند شب پیش خواستم بنویسم:  اندر دوگانگیِ احوال و عدمِ استقرارِ قلب همین بس که چای زعفرانی را با تیرامیسو می خورم. ننوشتم! امروز توی مغازه ی عربی سرِ‌کوچه خرمای بم پیدا کردم! روی جعبه درشت نوشته بود: رطب مضافتی بم. می دانی؟  گاهی وقت ها دو جرعه چای با خرما خودِ استقرارِ قلب است اصلا! :)

:)

از صبح که هنوز تاریک بود٬ از صبح که توی ایستگاه قطار خداحافظی کردیم و برگشتم خانه٬ از همان موقع که خورشید آرام آرام بالا آمد و از پشتِ ابرهای ضخیم٬ آسمان ِ این شهرِ همیشه خیس را یواش یواش روشن کرد٬از همان موقع می خواستم بنویسم. می خواستم یک «عاشقانه ی آرام» بنویسم. دوست داشتم از آدم هایی٬ از روزهایی بنویسم که حال ِآدم را لطیف می کنند. دلم می خواست از لطافتی که در من ساخته بود بنویسم٬ از حسِ رهایی٬ از یک آرامشِ‌ عمیق وسط برو بیای این همه اتفاقِ غیرِ قابلِ پیش بینی. دلم می خواست بنویسم از لاله های توی گلدان  و حالِ من که حتی نرم تر و لطیف‌تر از آنها بود. دوست داشتم بنویسم٬ بنویسم که توی دنیا آدم‌هایی هستند که تو را بلَدند. آدم‌هایی که وجود و حضورشان طراوتِ روزهای حیات‌ات می شود. آدم هایی که … خواستم بنویسم از او٬ از این روزها٬ از اینکه می شود بارها عاشق اش شد٬ از اینکه صداش٬ نرمی ِ نوک ِ انگشت هاش و نگاهش  همه جای بودنم هست. خواستم بنویسم که چقدر مهربان بودنش را٬ که چقدر بودنش را دوست دارم. از صبح خواستم بنویسم از او…  نشد…  از خودم نوشتم… از من...  از «من‌»ای که با «او

از حال ها!

            یادتان هست؟ یک بار گفته بودم :             گاهی، ارزان بودن ِ لاله در شهری، کفایت می کند برای اینکه حالِ خوشی داشته باشی و از ذهن ات بگذرد که: این شهر،  احتمالاً،  شهرِ خوبی ست!  حالا دارم فکر می کنم جایی که روزِ ملی لاله دارد٬ خیلی جای خوبی ست! :)

آدم است دیگر٬ زورش که به همه چیز نمی رسد! :)

 زویی٬ دخترکِ  آفیسِ کناری در می زند و می آید که شارژر موبایلم را پس بدهد. حال و احوال می کنیم و یکم غر می زنیم از کار و استرس و ددلاین و این حرفها. موقع خداحافظی می گوید یک وقتهایی بیا با هم قهوه بخوریم!‌ بعد بلافاصله می گوید که اگر قهوه دوست نداری من از خانه چای خوب می آورم ها! می خندم: «نه! قهوه دوست دارم!» لبخند می زند و می گوید: «خب! پس یک وقتهایی بیا من رو ببین!» و خداحافظی می کند و می رود. من٬ بر می گردم پشت میز کارم و نگاه می کنم به لیوان و قهوه ی مانده! چندوقتیست که می خواهم این لیوان را- که هدیه ی خانم لام است- سر به نیست کنم و هی مردد می شوم! نگه داشتنِ لیوان اذیتم می کند و این «اذیت شدن» هم خودش آزارِ مضاعف می رساند! می دانی؟ من٬ منِ من-ساخته٬ من‌ای که من دوست دارم باشم «باید» ژیگول‌تر و شیک‌تر و روشن‌فکرتر از این حرفها باشد که وجودِ این لیوان اذیتش کند. و این «باید» و«تر»های مکرر است که همیشه من را توی رودربایستی با خودم گیر می اندازد. امروز اما فرق دارد! تصمیمم را گرفته ام! انگار که بخواهم پایان بدهم به جنگِ خودم با خودم! انگار که بخواهم رها شوم! احساس می کنم دختربچه

نگاه

بعد ساعت سه و نيم صبح، همين طوري كه به خودت و چشم هاي سياه شده ات توي آينه ي دستشويي نگاه مي كني يك هويي ياد حرف سارا مي افتي كه يك بارِ دوري گفته بود " توي نگاهش به تو راحت مي شد عشق را ديد!".  بعد زل مي زني توي چشم هاي خودت... بعد ريمل ها را از مژه هات مي شوري و مي سپاري به آب... بعد باز همين طور خيره خيره نگاه مي كني...