پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۷

اعتراف

نوجوان که بودم٬ همان وقتی که علم مقدس بود برام و پاشنه بلند جنایت به حساب می آمد و آرایش نکردن و ابرو برنداشتن «فضیلت»هایی مهم بودند٬ دوستی داشتم که قشنگ‌ترین و محترم‌ترین آدمِ دنیا بود برام. دختری باهوش و هنرمند و اهل ورزش٬ با ظاهری کاملا معمولی. بزرگتر که شدیم٬ توی دانشگاه٬ محترم‌تر هم شد برام. خلقیاتش و جا خوش نکردنش زیر چترهای پرطمطراقِ ژیگولیزم و روشن‌فکری‌ِ رواج یافته‌ی جامعه در اوایل جوانی٬ خودِ خودِ خودش بودن و آنهمه دلپذیز و دوست داشتنی بودنش ستودنی بود برام. حالا٬ بعد از گذشتِ نزدیک به بیست سال از اولین روزی که دیدمش٬ هر چه فکر کردم کس‌ِ دیگری از دوستان و آشنایانم را نیافتم که خلقیاتش تا این حد به نظرم جذاب و هیجان‌انگیز باشد و آگاه باشم به تاثیری که ازش گرفتم. يادم هست نوزده‌ساله بودم٬ بعد از دیدنش در دانشگاه٬ برای اولین بار از ذهنم گذشت که «می شود خط‌‌چشم داشت و همچنان هیجان‌انگیز بود»٬ یا مثلا اولین ماتیک قرمز عمرم را بعد از اینکه عکسش را با ماتیک قرمز دیدم خریدم.  امروز٬ در سی سالگی٬ بعد از سالها کلنجار با خودم و تقدس‌زدایی از خیلی چیزها و فضیلت‌ نشمردن ِ‌خیلی خلقیا

سن و سال

وقتي بخوني كه سال پايينيِ دوره ليسانست تو دانشكده براي انتخابات شوراي شهر ثبت نام كرده 😳

از نشانه های پختگی٬ یا نمی دانم٬ امنیت شاید؟

تصویر
وِلو شده باشی (باشد) توی تختِ خانه ی مشترک. شب باشد و نور کم باشد و کتابی در دستت (دستش) مشغولِ خواندن. صفحه ای باز باشد و دستخطِ محبوبِ‌ قدیمِ محبوبت (محبوبش) و عاشقانه ای که نوشته برایش (برایت) به تاریخِ سالهای دورِ دور. عشق را٬ غاطفه را٬ مهر را بخوانی (بخواند) از لا به لای پیچ و خم واژه ها... لبخندِ آرامی بزنی (بزند) و دل بسپاری (بسپارد) به باقیِ صفحاتِ کتاب...