پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۴

از لطافت ها

تصویر
مثلِ اين موقعِ هر هفته داشتيم مي رفتيم ايستگاه قطار كه برگردد. يك ساعت و چهل دقيقه مانده بود به پروازش! گامهامان را تند كرديم كه به قطار فرودگاه برسد. قرار بود تا جلوي سوپر ماركت همراهيش كنم. يك دفعه احساس كرديم جلوي سوپر ماركت دير مي شود براي خداحافظي و وسط كوچه شروع كرديم مقدمات خداحافظي را چيدن. بغلش كه كردم دلم افتاد انگار! دوست نداشتم برود! براي يك لحظه زورم نرسيده بود به رفتنش، به نبودنش! گفتم حال عجيبي دارم، دلم گريه مي خواهد! گفتم اي كاش مي شد كه نرود! فكر نمي كردم كه بشود، كه نرود! اينها را گفتم و دو قدم برداشتم به سمتِ ايستگاه قطار! نيامد! بر كه گشتم ديدم ايستاده نگاهم مي كند!  خنديد گفت بيا برگرديم خانه، فردا صبح بر مي گردم! بعد من اشكهام سرازير شد روي گونه ام! از آن اشكهايي كه از روي لطافت اوضاع است، از آن اشك هايي كه دستهات براي پاك كردنشان پي هيچ دستمالي در جيبهات نمي گردد، از آن اشكهايي كه مي آيد و گونه هات را نوازش مي كند و مي رود، از آن اشك ها كه رهايت مي كند... 

بهار شد باز! :)

تصویر
می دانی؟ گاهی فرقی ندارد که شبِ عید باشد و نورِ شمع٬  یا که صبحِ بهار و آفتابِ تابان٬ یک وقت هایی انقدر رقیقی که نور٬  هر اندازه گرم و دلپذیر٬  هر چقدر خفیف و کم زور حتی٬  ازت عبور می کند… 

:)

«فکر می شم می‌رم تو کله‌ت…» (اینجا)

از روزها

تصویر
آدم‌ها به دلایلِ مختلفی افسرده می شوند و احتمالا هر کدام روش خودشان را برای مقابله با آن دارند. برای من آشپزی کردن یکی از راههای مقابله با افسردگی‌ست!‌ منتها این روش وقتی که هنوز ماجرا بیخ پیدا نکرده کارایی دارد! اگر که افسردگی یکم ریشه دوانده باشد ماجرا سخت تر می شود و کم حوصله‌گی غالب و تنبلی حاصل می شود و درنتیجه اینرسیِ شدیدی در من شکل می گیرد برای هر نوع حرکت. وقت‌هایی که اوضاعِ کار و درس خیلی بد نباشد نقاشی کردن کمک می کند. یعنی همین که وسایل را ولو کنم و یک خزعبلی بکشم و چهارتا رنگ را قاطی کنم اوضاع بهبود می یابد. اما وای به روزگاری که کارهای دانشگاه هم کُند باشد و عقب‌مانده -که تقریبا اکثر اوقات را تشکیل می دهد-. در این مواقع استرسِ کارهای عقب مانده باعث می شود تا نشود از هیچ کاری لذت برد. فکرِ شروع ِ‌نقاشی عذاب وجدان برانگیز است و خلاصه افسرده‌گی هی تشدید می شود. در این مواقع است که باید تیرِ آخر را شلیک کرد و امیدوار بود که به هدف اصابت کند. اما تیرِ آخر چیست؟ خب راستش این طور است که در این شرایط سخت و دشوارِ تنبلی و کرختی٬ در این شرایطِ به قولِ دوستان «هم باید پاشم هم باید

هر کجا برگی هست شور من می شکفد*

نشسته‌ام روی مبل و بو می کشم:  بوی زعفران ِ بخارِ گرمِ چای روی میز٬  بوی شیرین وانیل توی کیک٬  بوی خیار از کِرِم صورتم و یکم عطرِ خفیفِ سیب… عمیق تر که نفس بکشم  بوی زردچوبه و فلفلِ سیاه٬ بوی قهوه٬ حتی بوی کره‌ی بیسکوویت‌های جدید از توی شیشه های دربسته و قوطی‌های آهنیِ آشپزخانه راه می‌یابد به مشامم و از آنجا مستقیم سرازیر که نه شاید٬ سربالا می رود توی مغزم و لا به لای هزار و یک فکر و خیال این روزها جای می گیرد. می دانی؟ گشت و گذارِ حواسم حوالیِ ترکستان و پروازِ مرغِ اندیشه‌ام در دورهای هیچستان تازگی ندارد. این که ساعت‌ها غرق بشوم در شعرهای سهراب با صدای شکیبایی٬ اینکه روزها فکر کنم به  «خوب بودن» «انسانی زیستن»٬ به چطور «آدمیت کردن» ورای گیاهخواری و عضویت در هزار و یک گروه و کمپین و ان.جی.اُ ی کوفتی خیلی‌ جدید نیست.  خیلی وقت است که دنبالِ «خوبی»ِ فارغ از شکل مدرن زندگی امروز می گردم و هی هر روز بیشتر دور می شوم از مفهومی به نام «جمع» و هی  بیشتر فرو می روم در خودم. چند سالی هست که رابطه‌ام با ارکیده و لاله٬ با درختچه های کوچک٬ با برگ های چاقِ‌کاکتوس ها شلوغ‌تر از رابطه‌ام با