پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۲

شنبه های تقویم های این طرفی!

شنبه ها را دوست دارم. نه به خاطرِ اینکه تعطیل است و خانه می مانم! نه حتی به خاطرِ کلاسِ عکاسیِ عصرها! به خاطرِ‌ لیستِ بلندی که صبح سرِ میزِ صبحانه می نویسم از کارهایی که باید/می خواهم انجام بدهم٬ از کتابهایی که دوست دارم بخوانم. شنبه ها را دوست دارم به خاطرِ‌ چیدنِ کتابها و کاغذها روی میز و ندانستن ِ شروع کردن از کدام یکی! «من او را دوست داشتم»ِ آنا گاوالدا یا «Topology via Logic»ِ استیون ویکرز؟  شنبه ها را دوست دارم به خاطرِ مرتب کردنِ خانه و شستنِ لباسها!  به خاطرِ فرصتِ به در کردنِ خستگیِ فیزیکیِ طولِ هفته! به خاطرِ سردرگمی توی لیستی که از موقعِ نوشتنش می دانم آخرِ شبِ یکشنبه کلی از گزینه هاش تیک نخورده باقی خواهد ماند!  شنبه ها را دوست دارم خیلی٬ به خاطرِ آب دادنِ گلدان ها٬ یکی از لذیذترین لذت های ممکنِ طولِ هفته! :) 

و داستانِ آن مردِ فرهیخته...

 فکر می کنم. به اینکه از چه دفاع می کردم پیشِ مامان٬ از خودم٬ غرورِ فنا شده ام یا «او»؟  و فکر می کنم که تجربه چه چیزِ زمختِ غم-انگیزِ سهمگینی ست که گاهی مفید واقع می شود٬ فقط گاهی... و فکر می کنم به صدای خش-دارِ مردی که سیگارش را در چارچوبِ در ِ بالکن می تکاند و می گفت که معتقد است: آدم کسی را که روزی دوست داشت٬ دوست خواهد داشت! و فکر می کنم که چقدر دلم می خواست آن مردِ فرهیخته اینجا بود و با لبخند بهم می گفت: تو خودت دو وجبی ها! ولی دلت بزرگ است٬ هم-زمان چند تا آدم توش جا می شوند! و من پاسخ اش می دادم که: آدم گاهی خسته می شود از حضورِ بی تکا پوی کسی در دلش... و دوستی چیزِ ساده ی سختی ست... ساقه ی تردِ ظریفی دارد... و او نگاهم می کرد و سیگارش را می تکاند٬  که یعنی: بله! حق با توست دخترک... آدم گاهی خسته می شود...

چیزی شبیهِ این: زندگی

تصویر
دفترچه ی کوچکِ سیاهم اینجاست٬ کنارِ دستم٬ با یک دنیا نوشته ی مختصر و به خیالِ خودم واژه ی کلیدی٬ به نیت ِ یادآوریِ واقعه ای٬ حرفی٬ فکری٬ چیزی... برای نوشتنِ حرفهایی که به گمانم باید نوشته شوند... و حیف که خلاصه می شوند توی همان معدود واژه و... مثلا چند روزیست که می خواهم بنویسم از سفرِ هفته ی گذشته. از اینکه به قولِ خودش ۶۰۰-۷۰۰ کیلومتر راه را کوبیدیم و رفتیم تا او را ببینیم٬ به اندازه ی یک روز٬ به اندازه ی یک شنبه فقط...  می دانی؟ گاهی رفاقت ها رفاقت می مانند توی گذشتِ روزها و ماه ها و سال ها... گاهی یک چیزهایی آن طور اند که گویی زورِ «آدم» بیشتر از «زمان» است... گاهی آدم هایی٬ رفقایی هستند که با تمامِ تفاوتشان با شما٬ تمامِ فاصله ی از این جا تا کجای شما و آنها توی بعضی چیزها٬ دوستتان دارند و رفیق اند... رفقایی از جنسِ کسی که توی سفر ِ اولت به تهران٬ بودنش و یک ساعت گپ زدنتان با هم٬ انگار به اندازه ی بودنِ خیلی ها بود و نبودنش٬ توی سفر آخر به تهران٬ به اندازه ی نبودنِ همه حس شد٬ یک هو... کسی که حالا آمده نزدیک تر کمی...۶۰۰-۷۰۰ کیلومتر آن طرف تر٬ توی شهرِ شلوغِ برلین... نشسته ب