پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۴

از روزها

تصویر
قرار شد جمعه ی هفته ی آینده من به جای استاد درس بدهم. سرفصل ها را که هماهنگ کردیم ازش پرسیدم که  ایمیل Lutz و Tadeusz  را دیده است یا نه و گفتم که  دعوتم کرده اند بروم دانشگاهشان سخنرانی کنم. گفت: خیلی هم عالی٫ خیلی هم خوب! باید بروی حتما! بعد نگاه انداخت به کاغذهای زیر دستش و گفت داریم خوب پیش می رویم٫ نه؟ گفتم آره به گمانم! جلسه هام با Sebastian هم خوب اند. کلا خوشحالم از کار و اینها. خندید گفت تو خوشحال باشی من هم خوشحالم.  آرام و سرخوش از آفیس آمدم بیرون و رفتم ظرف ناهار را گذاشتم توی ماکروفر و منتظر شدم ۵۰ ثانیه بگذرد. ماکروفر بوق زد و من ظرفِ غذا به دست رفتم سالن طبقه پایین و شروع کردم  برنج را٬ بر خلافِ آدم های این سمتِ زمین٬ با قاشق خوردن! چند دقیقه ی بعد که  پله ها را می آمدم بالا به سمت آفیس٬ سبک شده بودم! سبک مثلِ  آدمی که می داند قرار نیست کوه های بزرگ جا به جا کند٬ مثلِ   ساینتیستِ کوچکی که لازم نیست حتما مرزهای علم را جا به جا کند که خوشحال باشد٬ مثلِ  کسی که ذره ذره٬ نرم نرم٬ آرام آرام لذت می برد از کارِ خوب کردن٬ از خوب کار کردن.   پله ها را که می آمدم بالا سبک

«قوی که باشی٬ فقط پناه می بری به خاطره! قوی‌تر که باشی٬ می گذاری و می گذری!»

توی جی-میل روی اسمِ‌ تارا کلیک کردم و لینک را براش فرستادم و نوشتم: « همینجوریِ ۵شنبه شبی :) » صبح برام نوشته بود: « faaateemeeeh . Yadete  zange   gooshim   bood  in  ahang   salaye  avale  daneshgah?   aaaakheeey.  :) » از آن سالهای اول دانشگاه نزدیکِ ۱۰ سال می گذرد و راستش یادم نیست که آن آهنگ زنگِ گوشی‌ش بوده باشد! از اولین گوشیِ او چراغ‌‌های کنارش یادم هست که با هر تماس خاموش و روشن می شد٬ خیلی پر نور! :) دیروز دیوارهای کافه ی نزدیک ِ خانه میزبانِ تابلوهای نقاشی شده بود با برچسب‌های ریزِ قیمت زیرشان. یادِ کافه های اطراف دانشگاهِ تهران افتادم. کافه هنر٬‌ کافه گرامافون. کافه هایی پر از عکس و نقاشی روی دیوارهاش. کافه هایی که تویشان خوشی کردیم  آن روزهای نزدیکِ ۱۰ سال ِ پیش٬  و شاید گریستیم بعضی روزها. کافه هایی که پشتِ میزهایشان فکر کردیم می شود دنیا را عوض کرد. کافه هایی که بزرگ‌مان کردند. کافه هایی هنوز٬  پر از جای انگشت‌‌های ما روی میزها و صندلی‌هاش…

از روزهای «فردا چه طور می شود؟»ِ دورانِ دانشجویی

وقتی واردِ آفیس شدم هم-آفیسی که دانشجوی دیگر استاد راهنمای عزیز است داشت راه می رفت توی دو وجب جا و فکر می کرد. سلام علیک که کردیم پرسید امروز با Yde (استاد محترم!) جلسه داری؟ گفتم نه٬ جمعه! گفت که دیروز جلسه داشته و استاد به طور غیر قابلِ پیش‌بینی ای پروپوزالش را برای پایان نامه قبول کرده و به نظر می رسد بعد از ساب‌میت کردن این مقاله آخری باید بنشیند فقط همه چیز را جمع و جور کند. گفت که وقتی استاد طرح پیشنهادیِ پایان نامه را دیده گفته: "hmmm. Good! This seems convincing! I'm happy with it!" و این رفیق ما که باورش نمی شده مقاله هایی که دارد برای پایان نامه ی دانشجوی فلانی بودن بس باشد سه بار پرسیده: "Really?!!" استاد هم کلی خندیده که خوب خوب است دیگر بچه جان!  پرسیدم حالا کی دفاع می کنی؟ گفت احتمالا حوالیِ اکتبرِ سال ِ بعد. گفتم حالا جدی جدی می خواهی از آکادمی بروی؟ گفت آره! مگر این که یک اتفاق خیلی عجیب بیافتد مثلا! تو چی؟ هنوز به ماندن در آکادمی فکر می کنی٬‌نه؟  گفتم راستش مطمین نیستم بیرون از آکادمی برایم بهتر باشد. از طرفی هم زندگیِ آکادم
خسته ام… خسته ام از آدم‌ها٬ از آدمیت کردنشان. از این همه اسم و عنوانی که قرار بوده دنیا را زیستگاهِ بهتری بکند٬ از دنیایی که هر روز گندتر و مزخرف تر می شود. خسته ام و متعجب از آدم هایی که لِه نمی شوند زیر بار ِ این همه  برچسبِ پرطمطراق: فمینیست٬ آزادی خواه٬ فعالِ حقوق ِ بشر٬ فعالِ حقوق زنان٬ چپ٬ دموکرات٬ گیاه‌خوار٬ فعالِ‌محیطِ زیست… دلگیرم از این «انسانیت»‌های مدرن… غمگینم٬ مثلِ آدمی که مدت‌هاست دلش خوش نشده به دیدنِ کسی که « آدمِ خوب »یست!

از روزها

وقتی که لطیف‌ترین آدمِ دنیا نزدیک‌ترینِ توست...