از روزها

قرار شد جمعه ی هفته ی آینده من به جای استاد درس بدهم. سرفصل ها را که هماهنگ کردیم ازش پرسیدم که  ایمیل Lutz و Tadeusz  را دیده است یا نه و گفتم که  دعوتم کرده اند بروم دانشگاهشان سخنرانی کنم. گفت: خیلی هم عالی٫ خیلی هم خوب! باید بروی حتما! بعد نگاه انداخت به کاغذهای زیر دستش و گفت داریم خوب پیش می رویم٫ نه؟ گفتم آره به گمانم! جلسه هام با Sebastian هم خوب اند. کلا خوشحالم از کار و اینها. خندید گفت تو خوشحال باشی من هم خوشحالم. 

آرام و سرخوش از آفیس آمدم بیرون و رفتم ظرف ناهار را گذاشتم توی ماکروفر و منتظر شدم ۵۰ ثانیه بگذرد. ماکروفر بوق زد و من ظرفِ غذا به دست رفتم سالن طبقه پایین و شروع کردم  برنج را٬ بر خلافِ آدم های این سمتِ زمین٬ با قاشق خوردن!

چند دقیقه ی بعد که  پله ها را می آمدم بالا به سمت آفیس٬ سبک شده بودم! سبک مثلِ  آدمی که می داند قرار نیست کوه های بزرگ جا به جا کند٬ مثلِ  ساینتیستِ کوچکی که لازم نیست حتما مرزهای علم را جا به جا کند که خوشحال باشد٬ مثلِ  کسی که ذره ذره٬ نرم نرم٬ آرام آرام لذت می برد از کارِ خوب کردن٬ از خوب کار کردن.
 پله ها را که می آمدم بالا سبک بودم! سبک و آرام٬ مثلِ  «آدم»ی که تصمیم دارد قهوه ی عصر را در آرامشِ  کافه ای دنج٬ با ورق زدن ِ یک کتاب فارسی بنوشد و موقعِ  برگشتن به خانه٬ یک دسته رز هلندی بخرد برای آمدنِ «او»





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*