پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2017

از سال‌ها

ده سال پیش بابای یکی از دوستام پی‌گیر کارهاش بود توی دانشگاه٬ یه شب بهم پیام داد که فلانی فردا هستی دانشگاه که بیام بریم فلان مسیول رو ببینم؟ هم‌زمان با پیام بابای دوستم٬‌ محبوب‌ هم پیام داده بود عاشقتم و ضمیمه‌ش چندتا دونقطه ستاره (توجه دارین که اونموقع استیکر نبود و کی‌بورد گوشی‌ها اسمایلی نداشت! اون وقت‌ها «دونقطه» واقعا انگار چشم بود و «پرانتز» لب و «ستاره» بوسه).  با یه لبخندِ احتمالا ملیح و کشداری تایپ کردم  «منم همین طور :*‌:*»٬ و بله٬ اشتباهی فرستادمش برای بابای دوستم! الان که دارم می نویسمش٬ منِ سی‌ساله به زور جلوی خنده‌‌ی بلندش رو نگه داشته٬ ولی یادمه اون‌شب٬ منِ بیست‌ساله٬ از خجالت تو تاریکیِ اتاق خزید زیر پتو و هی دعا دعا کرد کاش که دلیور نشه پیام! :)) گمون نکنم این ماجرا رو برای کسی تعریف کرده بوده باشم! صبح٬ مامان همون دوستم پیام داد که دارن میان برلین٬ چیزی لازم نداریم؟ یاد اون شب زمستون ده سالِ پیشِ تهران افتادم٬ و بعد یادِ  زمستونِ پارسالِ برلین٬ که اومدن خونه‌مون٬ که باباش گفت «دختر این لوبیاپلوی تو تهدیگ نداره؟». یاد سه سال قبلش٬ که توی اسکایپ به «او» گفتن که چ

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد*

1. پارسال به عزیزی که خوشحال نبود از رابطه‌‌ای که اتفاقا با عشق شروع شده بود و نگرانِ تمام‌کردن رابطه، گفتم که اگر ترسش این است که دیگر هیچ‌وقت عاشق نشود نترسد! گفته بودم که آدمیزاد می‌شود که بارها عاشق بشود بی‌آنکه عاشقی‌هاش قابل قیاس باشند! گفته بودم این‌که روزی عاشق آدم جدیدی بشوی معنیش این نیست که رابطه‌ی قبلیت عاشقانه شروع نشده! گفته بودم که رابطه ساختنی‌ست و گاهی آدم‌ها بلد نمی‌شوند هم را برای ساختن و این همه‌چیز را زیر سوال نمی‌برد... 2. همه‌ی رفقای قدیم مهمانمان بودند. محبوبِ آن‌ سال‌هام هم بود، بی‌آنکه در کلِ مهمانی مکالمه‌ای بینمان رد‌ و بدل شود. موقع بغل و روبوسیِ خداحافظی باهاش معذب بودم و رسمی! بغلم کرد و برای شکستنِ سنگینیِ فضای رسمی، خوش‌اخلاق و با لبخند، مطمئن گفت رفاقت که داریم هنوز، نه؟  من؟ ساکت‌تر از ساکت بودم؛ لال! عقب رفت و نگاهم کرد. ساکت بودم هنوز! اطمینان از نگاهش رفته بود انگار! مردد پرسید که می‌شود بیرون، خارج از هیاهوی مهمانی دو کلام حرف بزنیم؟ مهربان گفتم حتما و کت‌م را پوشیدم، در را باز کردم و هدایتش کردم سمت راه‌پله! درِ آپارتمان را بستم و ر

صفر و یک‌ای

یک‌بار نوشته بودم اینجا که چقدر اهلِ یادگاری جمع‌کردن بودم زمانی نه؟ نوشتم که از جایی به بعد انگار چیزهایی که جمع کرده بودم وزنه شدند به پا و دلم. زندگی را سخت کردند و بعد٬ کنار «او» سعی کردم خاطره را ساختن و زیستن٬ نه جمع کردن و گذاشتن گوشه‌ی کشو. بعد از این‌که تن دادیم به ازدواج (یک‌بار باید بیایم مفصل بنویسم از مخالفتِ آن وقت‌هام با ازدواج و تعجبِ همیشه‌گی‌م از حل‌شدنِ آدم‌ها در رابطه٬ هویت دادن به رابطه و از دست دادنِ هویتِ فردی! عکس پروفایل‌های همیشه دونفره٬ نوشتنِ «در رابطه بودن» توی توضیحِ صفحاتِ فضای مجازی و ...) عادتِ یادگاری جمع کردن کلا از سرم افتاد: خیلی خیلی راحت از نگه‌داشتنِ اشیا و تغییرندادنشان می‌گذرم و واقعا خیلی مهم نیست که فلان چیز به خاطر فلان اتفاق خاص است. اگر به لحاظ کاربرد یا زیبایی به نظرم خاص باشد که البته نگه‌ش می‌دارم٬ ولی نه فقط چون یادگار فلان اتفاق٬ یا فلان آدم است. خاطره فلان اتفاق و فلان آدم همیشه توی ذهنم زنده‌ست انگار و این از نگه داشتن شی بی‌نیازم می‌کند. از معدود استثناها البته عصای مادربزرگ مرحومم است که هروقت گوشه‌ی اتاق مامان و بابا چشمم بهش م

حقا که بر «او» عشق سزاوار بُود*

شب زیر توییتِ دوستی که نوشته بود پروسه‌ای برایش هراه با درد و غم است چون که شکست‌هایش را به یادش می‌آورد نوشته بودم « بیشترِ پروسه‌های زندگیِ‌ منم معمولا همین‌جورین متاسفانه!‌»٬‌ و موقعِ نوشتن ناراحتیِ از دست‌دادنِ ددلاینِ مقاله و استرسِ ‌تمام نشدنِ پایان‌نامه‌ی لعنتی به خاطرِ استاندارد‌های سربه‌فلک‌ کشیده‌ی استاد راهنما و خستگیِ‌ سا‌ل‌ها مرخصیِ بی‌دغدغه نداشتن پسِ ذهنم بود. صبح که کامنتم را دید زنگ زد و کلی حرف زد. بعد گفت حواست هست که زندگی مسابقه نیست؟ گفت یکم فاصله بگیر و به خودت نگاه کن. نه به دستاورد‌های بیرونیت٬ به خودت٬ به چیزی که ساختی٬ به کسی که هستی! گفت از «شکست» حرف زدن خنده‌دار نیست؟  من؟ دوست داشتم موقعی که این‌ها را می‌گفت نگاهم بی واسطه‌ی صفحه‌ی گوشی دوخته‌شود به چشم‌هاش و همه‌ی آن اطمینان و مهر جان و تنم را تسخیر کند. *عنصری 
تصویر
می‌گه انقدر از کلیشه بدت میاد که اگه مثلا قرار باشه بین کتگوری « همه زن‌ها فلان» و «آرمادیلوها فلان» عضو یکی باشی انتخابت آرمادیلو بودنه. الان یک ربعه خیره شدم به انتخابم:

خودآزاری

تصور نبودنش از غم‌انگیزترین و ترسناک‌ترین خیالات است. نه نبودنش با من٬ که نبودنش در جهان٬ هر کجا٬ کنار هر کس. که وجودش برام عزیزتر از آن است که اگر روزی خواست برود٬ نگذارم...

غارِ من کجاست؟

حالم خوش نبود(نیست؟). یک جور خستگیِ موروثی باز بیدار شده بود در وجودم زیر حجم کار و آوارِ استرس. پای تلفن وقتی که گفت فلانی پرسید فلان کار را کردی یا نه٬ عصبانی گفتم که نه! و ادامه دادم که «خودم به اندازه‌ی کافی بدبختی دارم!». بعد از خداحافظی نزدیک بود زار بزنم بابتِ کلماتی که از زبانم جاری شده بود٬ بابتِ آن حجم از شکوه و خستگی و غمی که منتقل کرده بودم به مامان. حوصله‌ی کسی را نداشتم٬ اینستاگرام و توییتر را بسته بودم و پیش خودم فکر کرده بودم که فلانی چرا باید اصلا از مامان پرسیده باشد راجع به فلان کار؟! توقع داشتم حالا که من فرار می‌کنم از آدم‌ها آن‌ها هم بی‌خیالم بشوند و نشده بود انگار. فرداش زنگ زدم به مامان که واقعا حالم بد نیست و سرعت اینترنت و قطع شدن صدا و انگشت‌های زنانگی‌درچشمم‌ عصبیم کرده بود. گفتم که کارم زیاد هست٬ ولی خوبم. مامان حسابی قربان صدقه‌ام رفت. خندید و گفت همه‌ی خوبیم‌هام از باباست و این اخلاقِ  مزخرفِ سخت‌گرفتنِ زندگی و عصبی شدن میراثِ او!  حالم واقعی بد بود اما!  راستش بد هست هنوز!  از آدم ها گریزانم. از خودم بیشتر.  از تمامِ کارهای خط نخورده‌ی لی

خواهر کوچیکه

خواهر وسطی رفته ینگه‌ی دنیا و از آنجا که مسیول (؟!) تفریحاتِ سالمِ خواهر کوچیکه به حساب می‌آمد و حالا نگرانِ بی‌تفریح شدنِ خواهر کوچیکه٬ توی تلگرام خطاب بهش نوشت که با دختردایی‌ها هماهنگ کند که برای کنسرت تیاتر سی برای او هم بلیط بگیرند؟ خواهر کوچیکه گفت که دختردایی ها مسافرت‌اند و بعد درد دلش گل کرد که دختر عموها بهش گفته‌اند خواهر‌هات که نیستند بیا برویم خوش‌گذرانی! بهش گفته‌اند بلیط کنسرت سیروان خسروی بگیریم یا مثلا فلان تیاتر کمدی؟ با کلی غر نوشت که آدم آنهمه پول می دهد می‌رود کنسرت سیروان؟ یا فلان تیاتر کمدیِ مسخره؟ گفت که وقتی دیده «سلیقه هنری»ش با آن‌ها یکی‌ نیست پیشنهاد داده بروند کارتینگ یا مثلا کافه‌ای رستورانِ خوبِ باحالی چیزی!  من که توی همه‌ی این سال‌ها بزرگ شدنِ دو تا خواهر کنار هم را٬ مکالمات دونفره‌شان را از دست داده‌ام٬ حالا شاهد حرف‌های دو نفره‌شان توی گروه سه‌نفره‌ی تلگرام هستم و فکر می‌کنم که خواهر وسطی کی انقدر بزرگ شد که تنهایی برود ینگه‌ی دنیا و «سلیقه‌ی هنری»ِ خواهر کوچیکه کی شکل گرفت؟ کی انقدر بزرگ شد که دو تایی با مامان بروند کافه و رستوران و حرف بزنند و

از سی‌سالگی‌

یک عمر خیال کردم که راستی راستی: «تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی!» ده سال٬ بله ده سال٬ باور داشتم که: «تو مسئول گلت هستی...!» دیشب٬ یادآورِ گوگل را زود بستم٬ به روباهِ شازده کوچولو لبخند زدم و گفتم: رفیق! در زندگی گاهی٬ نه زخم‌هایی که٬ بل روابطِ اهلیِ تک‌نفره و کش‌داری هستند «که مثل خوره٬ در انزوا٬ روح را آهسته می‌خورند و می‌تراشند!» روباه نگاهم کرد و گفت: روحت٬ روحت را بغل بگیر و برای همیشه کوچ کن از این سیارک!

یه روز قصه‌شو می نویسم

سال‌های آخرِ خدمتِ پیرمرد نظامی خورده بود به جنگ ایران و عراق و مسیولیتِ تازه‌اش رساندنِ خبرِ شهادتِ‌ افراد پایگاه٬ به خانواده‌هاشان در شهرک مسکونی بود. پیکانِ پیرمرد شده بود پیکِ مرگ برای اهالیِ شهرک. بچه‌ها٬ پشتِ درِ اتاق‌ها نفسشان حبس می‌شد تا که پیکِ مرگ از جلوی درِ خانه‌شان عبور کند. یکی دو خانه آنطرف‌تر پیرمرد٬ خسته٬ با قدم‌های سست و سنگین درِ خانه‌ای را می‌زد و بسته‌ای را تحویل می‌داد و بچه‌ای بی‌پدر می شد... پیرمرد٬ قبل از پایان جنگ٬ از غمِ فرارِ بچه‌ها به خانه‌ها٬ از  سنگینیِ نفس‌ِ حبس‌ شده‌شان پشتِ در‌های خانه‌های شهرک٬ زیر بار‌ همه‌ی بسته‌هاي نرسانده٬ سکته کرد و مرد...

همه‌اش از «فیدیبو» شروع شد!

از بچه‌گی با طبیعت و جانور‌ها رابطه‌ی خوبی داشتم٬‌ یک‌بار می‌آیم و می‌نویسم از دعواهای زمان هفت‌هشت‌سالگی با پسرعمه‌ها سر زندانی کردن مگس و زنبور. یا مثلا می‌نویسم از نجات دادنِ آن مارِ کوچکِ نیمه‌جان از دستِ پسربچه‌های تهِ باغ٬ که البته مُرد آخرش!‌ درخت‌ها و گل‌ها مستم می‌کردند و غرق می‌شدم در تفاوتِ شکل و نقش و نگارشان. حالا هم همین‌طورم! بماند که مواجهه‌‌ام با جانور شده همین مواجهه با حیواناتِ شهری٬ که دیگر خبری از تابستان‌های روستای پدری نیست... چرا این‌ها را گفتم؟ راستش ایران که بودم مهر و علاقه‌ام به طبیعت خلاصه می‌شد در نکشتنِ حیوانات موذی (؟!) و پر ندادنِ پرند‌ه‌ها و آب و دانه گذاشتن برایشان در حیاط‌!‌ یا مثلا جدا کردن زباله‌های کاغذی و تحویل دادنشان به جا‌های مخصوص و گرفتن بن خرید کتاب‌٬ که آن‌وقت‌ها زیاد هم نبود در تهران! نخریدنِ کت و لباس چرم و لباس‌هایی با طرح‌هایی از روی بدن حیوانات هم اواخر اضافه شده بود. بعد که آمدم فرنگ مساله یکم جدی‌تر شد. نه فقط به خاطر شکل زندگیِ آدم‌ها در هلند٬ بلکه بیشتر به خاطرِ به صلح رسیدنِ خودم با خودم. بعد در آلمان٬ که به لحاظ مدیریت زبا

شب اول تابستان

توی عالم هپروت باشم انگار. ایمیل می زنم به ريیس که انگار راستی راستی سوراخ اثبات را پر کرده‌ام. تایپ می کنم که از این به بعد می‌توانیم با خیال راحت فرض کنیم که ... صدای رعد و برق خانه را پر می کند... بوی نم و خاک ِخیس از پنجره‌ی آشپزخانه راه‌ش را به مشامم پیدا می‌کند... نفسم را پر می‌کنم و ایمیل را می فرستم. کاغذ و مداد را پرت می‌کنم پایین کاناپه٬ پاهام را دراز می‌کنم و کتاب  ملک آسیاب غزاله علیزاده را دستم می‌گیرم. صفحه‌ی چند بودم؟ بیرون باران می‌بارد. باد می وزد. توی کتاب هم! من٬ خیسِ خیس٬ از خیال باران. سارا٬ خیس ِ خیس از خودِ باران٬ رسیده به خانه‌ی فرزین. سارا یخ کرده٬ از تو می‌لرزد٬ از تهِ جان انگار. فرزین بلند می‌شود که شعله‌ی بخاری را زیاد کند. در راه برگشت نجوا می‌کند که: « تا حالا کسی را به قدر تو دوست نداشته‌ام. اصلا می‌رویم آفریقا٬ تونس٬ مراکش٬ هرجا که دوست داشته باشی. روی بالکن تاق‌دار مهمان‌خانه‌های قدیمی می‌نشینیم و قهوه می خوریم. بین گل‌های همیشه‌بهار٬ مگنولیا و میخک٬ ساحل را نگاه می‌کنیم٬ بادبان‌ها و جاشوها را با پوست قهوه‌ای و دندان‌های براق سفید. عصر در کافه
یه وقت‌هایی یه ‌حرف‌هایی میان بیخ گلوی آدم رو چنگ می‌ندازن که بگیشون. نمی‌شه اما: می‌دونی خودت رو، خودی که اون حرف‌ها از دهنش درومده رو کم‌تر از خود سکوت‌کرده‌ت دوست داری. حرف‌ها ولی دست‌بردار نیستن؛ هی چنگک‌هاشون رو فرو می‌کنن تو گلوت، فشار می‌دن که دهنت باز بشه، آزاد بشن! تو کلنجار می‌ری، سعی می‌کنی قورتشون بدی؛ جاشون رو محکم چسبیدن اما، تکون نمی‌خورن! تو ذهنت یواش مرورشون می‌کنی، کلمه‌ها رو می چینی کنار هم، جمله‌ها رو می‌سازی، نقطه رو به امید این‌که حرف‌هات گول بخورن و فکر کنن داری بلند بلند می‌گیشون، محکم می‌نشونی تهِ جمله‌ها! نمی‌شه اما! گول نمی‌خورن، بی‌خیال نمی‌شن! چی‌کار کنی؟ بگی؟ بنویسی؟ فکر می‌کنی شاید لازمه تصویرت از خودت رو تغییر بدی! می‌خوای خودتو قانع کنی که با گفتن اون حرف‌ها، چیزی از رضایتت از خودت «کم» نمی‌شه! می خوای باور کنی همین بودی دیگه، با همین حرف‌ها، حالا فرض کن تو اعماق تاریکِ ذهنت، چه فرقی می کنه بگی یا نه؟ همین که هست یعنی آش دهن‌سوزی نبودی از اول! رها کن بند و بهانه رو! رها کن واژه‌ها رو، خلاص کن خودتو!  دهنت رو محکم بیبندی! کِز می‌کنی یه گوشه‌ی

هشدار

هیچ‌ وقت٬ هیج‌ وقتِ هیچ‌ وقت٬ نصفه شبی٬تنها٬ از فرطِ بی‌خوابی و بد‌احوالی و  به نیت بالا رفتنِ سطح اطلاعات عمومی‌تان٬ ویکی پدیا را بالا و پایین نکنید٬ که به قول کسی٬ «خطر ریزش خاطره است و شکستنِ دل»!  ای تُف توی روحِ حرافیِ زیاد و خاطره‌سازیِ بی‌مورد (!؟)! ای تُف توی روحِ حافظه‌ی من! 

بیش‌تر از نگاهش حتی٬ جای دست‌هاش خالی‌ست.

از قطار که پیاده می‌شوم حوالیِ عصر است. شهرِ کوچک٬ عصر یکشنبه٬ خالی از سکنه باشد انگار. بی هیچ عجله‌ای قدم می زنم سمت ایستگاه اتوبوسی که چهل و پنج دقیقه وقت است تا آمدنش. هدفون توی گوشم و قدم‌هام آرام. حواسم پیِ آن سه شبِ سور ئال تهران : سینمای نصف شبی٬ جگرکیِ دو صبح٬ فوتبال دیدن دسته جمعی مردم در پردیس چارسو. بام تهرانِ سه صبح و راندن در خیابان‌‌های تازه و گذشتن از پل‌ها و تونل‌های تازه‌تاسیس این سال‌ها.  آخ  از دست‌هاش روی فرمانِ ماشین. آخ از دست‌هاش... هدفون توی گوشم٬ موزیک ی از پلی‌لیست پخش می‌شود . حواسم پیِ «او»ست و همه‌ی تغییراتِ این‌ سال‌ها٬ قدکشینِ جانمان کنار هم. که چه پخته شدیم این سال‌ها کنار هم٬ که حالا٬ غر نمی‌زنیم و ناله نمی کنیم از «اجبار»ِ مزخرفِ ماندنِ «او» در تهران. که انگار زندگی‌ست دیگر٬ نباید گیر افتاد در گودالِ بی‌انصافی‌ش. راه می‌روم و گوشم به موزیک  که برای چندمین بار پلی می‌شود. واژه‌‌های ترانه و صدای خواننده شهر را تنگم٬ تنگ‌ترم می‌کند. راه می‌روم٬  راه می‌روم٬ راه می روم. به ایستگاه سوم که می‌رسم٬ اتوبوس هنوز  نیامده. سوار که می‌ش

خاورمیانه

اول) دو تا پست نوشتم راجع‌ به تهرانِ هفده خرداد نود و شش و بعد از انتشار حذفشان کردم. اولی حذف شد به خاطرِ پررنگ‌شدنِ رگه‌های عصبانیتم از بعضی توییت‌ها و قضاوت‌ها و بعضا مظلوم‌نمایی‌های برخی دوستان که مخالفِ موضع ایران در سوریه‌اند! توییت‌ها و نوشته‌هایی که داغِ بحث‌های انتخاباتی و داوری‌های برخی‌شان از بعضی حرف‌هایی که می زدیم را تازه کرد برایم! دومی حذف شد به خاطرِ این‌که زیادی تلاش کرده بودم مهربان باشم! پشتش «من» نبودم٬ حرف «من» نبود!‌ حق ِ مطلبِ موضع و فکرم را بیان نمی‌کرد. خلاصه که چپانده شد در پوشه‌ی پیش‌نویس‌ها٬ انتشارنیافته‌ها... دوم) فیلم « تیک‌اف » را یکی از شب‌های سفر سه‌روزه‌ی تهران دیدم و انقدر خوب و خوش‌ساخت بود و همه‌چیزش درآمده بود که می خواستیم بلیط سانس بعدش را هم بگیریم و دوباره بنشینیم به تماشا! یک‌جاهایی دلم می خواست می‌شد فیلم را نگه داشت و خیره شد به تصویر و محو بوشهر شد و بعد دوباره فیلم را پلی کرد و گوش و دل را سپرد به آن لهجه‌ی شیرین و جذاب جنوبی. فیلم انقدر نرم و روان به جان می نشیند که توصیفش سخت است. [ ببینید ] دیشب٬ نشستم و فیلم «تنهای تنهای تنه

از پوشه‌ي پیش‌نویس‌ها٬‌ از خاک‌خورده‌‌ها

سال اولی که از ایران آمده بودم فرنگ سال عجیب و تاثیرگذاری بود برام   در جهت   خودشناسی . آن اوایل گیرافتاده بودم بین نشستن یا ننشتن زیر چتر فمینیسم و گیاهخواری و امثالهم . از اینکه انقدر مترقی نبودم که از پیروزی تیم ملی والیبال   و اسکار ( اول ) فرهادی اشکم در میامد اذیت می شدم . احساس می ‌ کردم این احساسات٬ ‌ این دل‌بستگی به آن مرزِ گربه ‌ ای شکل با دغدغه های جدیدم از مهاجرت و مهاجر و   ملی‌گرایی و نژادپرستی   سازگار نیست . اینکه سیل و زلزله ایران   بیشتر از سونامی در فلان کشور آسیای جنوب ‌ شرقی هراسان و آشفته ام می کرد٬ عمیقا ذهنم را مشغول کرده بود . بعد یادم نیست چی شد٬ احتمالا جرقه ‌ اش موقع دیدن فیلم های   « داستان عامه‌پسند ( پالپ فیکشن) » و « نیمه شب در پاریس » زده شد . فیلم اول را بعد از اینکه در آمستردام مستقر شدم دیدم و دومی را بعد از سفر پاریس . احساس می کردم که چقدر می فهمم عجیب بودن عادت « سیب زمینی سرخ کرده خوردن با مایونز ( به جای کچ

شب بیست و نهم

سکانسِ سینمای فیلم « عصبانی نیستم »* را فرستادم براش و تایپ کردم: عاشقانه‌های هر شهر یه شکله!  عاشقانه‌های تهران انگار همه‌ش اون اطرافه:  دانشگاه٬ انقلاب٬ سینماهای اون حوالی... اولین بار سر تقاطع خیابان ادواردبراون و شانزده آذر بود که کسی گفت عاشقم شده.  خیابان‌ها و کافه‌های آن اطراف را گز کردیم٬ تولد گرفتیم٬ هدیه دادیم٬‌ هدیه گرفتیم٬ مهرورزیدیم و آخ که چقدر حرف زدیم!  چند سال بعد٬ سر تقاطع قدس و طالقانی برای همیشه خداحافظی کردیم. توی سینما سپیده سر وصال٬ زار زدم٬ به بهانه‌ی فیلم درباره الی. کوچه‌های منتهی به خیابان کارگر را قدم زدم٬  راه رفتم٬‌ راه رفتم٬‌ راه رفتم...آخ که چندهزار قدم برداشتم  آن روزها توی کوچه پس کوچه‌های اطراف دانشگاه. انتخابات ۸۸ بود. شلوغ بود. آشفته بود. غم بود. غم روی غم بود. من؟ راه رفتم فقط. آدم‌های تازه را همان حوالی دیدم! توی کافه‌ای در خیابان قدس٬‌ یا انقلاب تا چهارراه ولیعصر. همان‌ حوالی بود که کسی شیفته‌ی بوی عطرم شد و دیگری یک بغل کتاب بهم داد با شعرهای عاشقانه.  همان‌‌جا بود که پوست انداختم٬ بزرگ شدم. دانشگاه بود که «او
تصویر
دلم این روزها، چهارهزار و پانصد کیلومتر دورتر از تنم می تپد! آخ از سخت جانیِ این «اُمید»! 
در سال ۱۹۴۷٬ بعد از پایان جنگ جهانی دوم٬ چهار کشور اصلی پیروز شده: شوروری٬ انگلیس٬ فرانسه و آمریکا تصمیم به تقسیم کشور شکست خورده ی آلمان گرفتند و از آنجا که برلین اهمیت خاصی داشت٬‌با وجود قرار گرفتنش در منطقه ی تحت نفوذ شوروری٬ بین هر چهار کشور تقسیم شد. قسمت شرقی تحت کنترل شوروی بود و قسمت غربی توسط آمریکا٬ انگلیس و فرانسه٬ به صورت مشترک اداره می شد. در ۷ اکتبر ۱۹۴۹ اتحاد جماهیر شوروری در بخش تحت کنترل خودش حکومت کمونیستی روی کار آورد و با بد شدن شرایط اقتصادی (و بعدها جنگ سرد و کشمکش بین شوروی و دولت های غربی )٬ مهاجرت از آلمان شرقی به آلمان غربی (از طریق برلین شرقی به برلین غربی) زیاد شد. طی سالهای ۱۹۴۹-۱۹۶۱ حدود ۵ میلیون نفر از طریق برلین غربی وارد خاک آلمان غربی شدند و این مهاجرت تا جایی شدت گرفت که در ۶ ماه اول سال ۱۹۶۱٬ روزانه حدود ۲۰۰۰ نفر به آلمان غربی پناهنده می شدند.  در روز یکشنبه٬ ۱۳ آکوست ۱۹۶۱٬ نیروهای نظامی المان شرقی٬ یک دفعه و شتابان مرزها را بستند و شروع به ساختن دیواری بین برلین شرقی و غربی کردند. مرزها به قدری سریع بسته شد که خیلی از خانواده هایی که در قسمت ه

غمگینم...

ساعت هشت و نیم دیشب٬ صفحه ی گوشیم به تلنگر پیامی روشن شد. نوشته بود: «خیلی خطرناکید شماها» نمی دانم چرا وسط خیابان هق هق زدم زیر گریه! انگار که زمختیِ «خ»ها  و تیزی «ااف»ها فرو رفته باشد در چشمم! از دیشب٬ پنجاه تا دفاعیه و جوابیه تنظیم کردم توی ذهنم که بنویسم براش و هر بار منصرف شدم که: تُف به هر چه ما و شماست٬  که همیشه٬  تهِ ته‌ش٬  یک «من»ِ نیم‌بندِ کم‌جانِ بی‌رمقِ‌ کم‌امید باقی می ماند...

تلنگر

یک زمانی پادشاه دلداری دادن بودم٬‌ با قلب بزرگ و مهربانی که برای هر غرغر و عدمِ رضایت از خودی در عالمِ وجود٬ توجیهی پیدا می کرد برای دلداری. حالا اما نه!‌ نمی دانم طبیعتِ سن و سال است یا از عوارض آنچه که در هفت هشت سالِ گذشته بر من رفته و منِ امروز را ساخته.  حوصله ی غرغر و شکایت و علی‌الخصوص ناله را ندارم. اولین  و بهترین واکنشم به کسی که برایم غر بزند این است که بیا بنشینیم و ببینیم چه کار کنیم که اوضاع از حالت غر-دارش (!) خارج شود. عموما اما موضعم این است که: «بشین ببین چی کار کنی بهتر می شه!»٬‌تنهایی!‌ از دوستان و اطرافیانِ دایم‌الغُر (!) فراریم٬ آنها که خیلی صمیمی نیستند کم کم و نرم نرم حذف شدند از دایره ی مراوداتم! عزیزتر ها ماندند٬ در حدِ قلب پای عکس‌هایشان توی اینستاگرام٬ یا دو سه خط حال و احوال توی تلگرام.  یکم نزدیک‌ترها هم ماندند برای چندوقتی یک‌بار شامی٬ قهوه ای٬‌ملاقاتی چیزی! دیشب٬  پیامِ مهربان یکی از این دایم‌الغر‌های عزیز٬ پرتابم کرد به هفت هشت سال پیش! به روزهایی که من مهربانتر بودم و او خرسند از خود. پرتم کرد به روزگاری که نزدیک‌ترین بود انگار. کسی که تمام آن

آن صدای لعنتی

 هوا گرگ و میش بود و خورشید هنوز در نبرد با تاریکیِ‌ شب و ابرهای ضخیم پیروز نشده بود که از خواب پریدم: حوالیِ هفت صبح. خوابی که دیده بودم یادم نمی آمد و کوچکترین اثری از ترس یا هیجانی که برآشفته باشدم در من نبود. انگار که مثلا بدنم یک هویی تصمیم گرفته باشد که «خواب بس!». ساعتِ گوشی را برای هفت و چهل و پنج دقیقه کوک کرده بودم. چشم‌هام را بستم و هفت و چهل و سه دقیقه آشفته از خواب پریدم. خواب دیده بودم با آدم‌هایی که می شناسمشان توی روستایی متروکه بودیم محصور بینِ‌‌ تپه های خاکیِ بلند٬ با خانه هایی که دیوارهای گِلی‌شان نیمه ویران بود. سر و وضع و لباس هامان مالِ خارج از ایران بود‌. انگار رفته بودیم گردش و چای و میوه و حرف  و مراوده با آدم های آشنایی که در بیداری و واقعیت سالها از آخرین معاشرتمان گذشته ست.  توی خواب هم واقف بودم به این که بعد از کلی سال دارم این آدم ها را می بینم  و بنا به تغییراتی که توی این سال‌ها کردم با بعضی صمیمی‌تر بودم و با بعضی نه. خودِ خودِ‌الانم بودم توی خواب: با همه ی دلگیری‌ها و دوستی‌ها و تمام وسواسم برای رسیدن ِ میوه و چای و غذا به همه. بقیه؟ راستش حالا یادم