پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۴

به تلنگرِ یادداشتی از وبلاگِ مورد علاقه ام

رویارویی با پایان ِ رابطه ی عاطفیِ دو تا آدم برایم شدیدا سهمگین و دردآور است. از آن قلمروهاست که بزرگ‌ترین نقاطِ ضعف و ناتوانیم را در برگرفته. در مواجهه با چنین موقعیتی آنقدر احساس عجز و ناتوانی می کنم که منِ همیشه زِرت و پِرت-کنِ- پُر حرف٬ یک هویی ساکت می شوم٬ لالِ لال٬ خالیِ خالی… بارها پیش آمده بود که توی کافه های تهران مجبور شده بودم میز یا صندلی‌ام را عوض کنم به خاطرِ میزی که توی مسیرِ نگاهم بود و آدم‌های دورش که خوشحال نبودند… به کرّات دور و بی تفاوت جلوه کرده بودم در روابطِ دوستانه ام٬ به خاطر ندانستن و خبر نداشتن از اینکه رفقایم کی واردِ  رابطه ی  عاطفی با کسی شده بودند و کی رسیده بودند به تهِ ماجرا. به خاطرِ خبر نگرفتن از عاشقیت‌هاشان. من٬ هیچ وقتِ هیچ وقت٬ نه به خاطرِ احترام به حریمِ شخصی٬ که به خاطرِ هراسم از پاسخ‌های ممکن٬ چیزی از روابطِ عاطفیِ  دوستانم نپرسیدم.  و جالب اینکه توی همه ی این سال‌ها٬ با همه ی تجربه کردن‌ها و بزرگ و پخته شدن ها٬ این یک مورد انگار که دست-نخورده باقی مانده: چند وقتِ پیش که قرار بود برای آخرین بار جفتشان را «با هم» توی این شهر ببینیم٬

از روزها

تصویر
از دوست داشته شدن ها… از خوب بودن ها! :)

از روزها

آدم‌های روی این کره ی خاکی را می شود به دو دسته تقسیم کرد: انسان‌های خوشبخت و سعادتمندی که تبخال نمی زنند٬ و بدبخت‌های فلک‌زده ای که از شر این پدیده ی شوم در امان نیستند! این ها را دو سه هفته ی پیش می خواستم بیایم اینجا بنویسم٬‌ وقتی که آن تبخالِ گنده زشت بالای لبم ظاهر شد. تبخالی که طی روزهای بعد به بدترین تبخالِ عمرم تبدیل شد. بیشتر از دو هفته طول کشید تا آن ضایعه و زخمِ دردناکش تبدیل شود به یک لکه قرمزِ کم درد. لکه ای که تازگی ندارد گوشه ی لبم. من آدمِ-تبخال-بزنی هستم که «او» را از غفلتِ عضویت در گروهِ اول رهایی بخشید و به دسته ی دوم ملحق کرد: تا پیش از عاشقِ‌ من شدن هیچ وقت تبخال نزده بود!  اما چرا حالا دارم اینها را تعریف می کنم؟‌  بعد از سه هفته که آن زخمِ‌ کذایی یکم بهبود یافته؟‌ راستش چند هفته ی بعد عروسیِ پسر عمه و دخترعموست و من به همین بهانه بلیطِ ۶ روزه خریده ام برای تهران. بله٬ بهانه! چون من کلا شبیهِ کشِ تنبانی هستم که یک سرش یک جایی توی تهران وصل است٬ اینجا که دو دقیقه ولم کنند٬ سر از آنجا در می آورم و خب٬ همیشه هم خوشبختانه بهانه ای غیرِ تنبانی پیدا می شود