پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۱

آن لعبت شیرین صفت لاله روی...

تصویر
فارغ از دورِ همی ِ شنبه شب با بچه های اینجا و خوب گذشتنِ زمان، برنامه های چایِ جمعه عصرها، مستقل از موسسه که هر روز دوست ترش دارم و جلسه های چهار- پنج ساعته ی حل ِ مساله، فارغ از برنامه ی داستان گویی به زبان ِ انگلیسی ِ کافه مضراب، شاید حتی کمی مستقل از تلفن ِ دلپذیرِ دوست، صبحِ امروز . گاهی، ارزان بودن ِ لاله در شهری، کفایت می کند برای اینکه حالِ خوشی داشته باشی و از ذهن ات بگذرد که: این شهر،   احتمالاً،   شهرِ خوبی ست!

در راهِ دیروز به فردا، زیرِ درختِ زندگی ام فرود می آیم و در سایه اش...*

تصویر
شهرهایی هستند توی دنیا که یک شبهایی، عصرهایی، اصلاً یک وقتهایی، خر-فهم ات می کنند که «تنهایی» آن غول ِ بی شاخ و دم ِ سهمگین ِ از تو دوری نیست که همیشه گمان می کردی. تنهایی همین چیز ِ لامصّبی ست که همه ی زندگیت را مرور می کند جلوی چشم ات. همین حسی که وادارت می کند به خواندن ِ تمام ِ دویست و چند نوشته ات، به نگاه کردن ِ تمام ِ تمام ِ عکس های هاردت. و فکر کن همین طور که عکس ها را رد می کنی می رسی به یک عکس. سه سال بزرگ تر شده ای. هر چه جان می کَنی دستهات این شکلی نمی شوند دیگر، انگشت هات زشت شدند انگار. ناخن هات هم کوتاهتر اند. انگشترت را یکی از روزهای مزخرف ِ   شهریور یا مهرِ گذشته گم کرده ای. حتی حالا، دیگر، آن کافه را با میزهای مسخره ای که جای انگشتها می ماند روش دوست نداری، با هیچ کس... انقدر خیلی چیزها عوض شد که حالا برای اولین بار در این سالها، می بینی تیترِ نوشته ی مجله ی زیرِ دست ات را: چه فکر می کردیم و چه بود... انگار باید ایـــــــــــن   همه چیز بالا و پایین می شد، این همه روز شب می شد، ایـــــــــــــــن همه سکوت جریان می یافت تا... تا ببینی که آینده را نباید فکر کرد، گذشت

نِرد «بودن» یا نِرد «شدن»؟!

یک خروار نوشته بودم از اینجا، از آی ال ال سی که من انقدر دوستش داشتم ،از دور، که لینک ِ وب سایتش را نمی دانم از کی، احتمالاً حوالیِ یک سال ِ پیش گذاشتم آن پایین، سمت ِ راست. از اینکه حالا ،از نزدیک، خیلی دوست ترش دارم. از هم-آفیسی هایی که همه شان یک جورهایِ خوبی خُل-وضع اند؛ به خصوص دانشجوهای سال ِ چهار. از اینکه توی گروه ِ دانشجوییِ 13، 14 نفری ِ منطق   و محاسبات دو نفر دختر هستیم و این طور که به نظر می رسد دختران ِ این سمت ِ دنیا خیلی از خواندن ِ رشته ای مثل ِ "ریاضیات ِ محض" و "منطقِ ریاضی" استقبال نمی کنند. توی کلاسِ نظریه   ی برهان که بچه های فلسفه و زبان شناسی هم هستند کلی دختر می بینی اما، در کلاس ِ ساختار های ریاضی در منطق، یا مثلاً منطق ِ وجهی و اتوماتهای هم-جبری من تنها دخترِ کلاسم. این توزیع ِ جنسیت را مقایسه می کردم با مثلاً جامعه ی منطق در ایران   و حاضرین ِ جلسات ِ هفتگی ِ منطق در آی پی ام! کلی چرند به ذهنم می رسد برای توجیه ِ همچین وضعی منتها این چیزِ اصلی ِ آن یک خروار نوشته نبود.   آنجا کلی نوشته بودم که بگویم من آدم های اینجا را دوست دارم نه فقط چو