پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۰

تنگ...

تنگ بود. شب بود. سرد بود... تنگ بود. کوله اش سنگین بود. دستهاش یخ بود... تنگ بود. دنیا نه! کفشهاش نه! دلش... دلش تنگ بود. انقدر تنگ که دلایل را فراموش کرده بود... شواهد را... انقدرتنگ   که دیگر حتی، روزنامه های نم دارهم کاری از دستشان بر نمی آمد... نوشته شده در سوم آبان هشتاد و نه

به چند عدد "یک نفر" نیازمندیم...

یک نفر یک شعر قشنگ بگوید. خیلی قشنگ. یک نفر یک داستان ِ هیجان انگیز بنویسد. حسابی دوست داشتنی. یک نفر از من عکس بگیرد لطفا. قول می دهم مدل ِ خوش اخلاقی باشم. یک نفر بیاید با هم برویم کتاب فروشی ِ خوارزمی کتاب ها را ورق بزنیم. یک نفر ساز بزند من نگاهش کنم. اینجا. یک نفر بیاید با هم بحث کنیم در مورد ِ اخلاق. یک نفر بیاید من برایش این مقاله ی منطق را توضیح بدهم. اگر بدانی چقدر دلچسب است. یک نفر بیاید برویم شهر ِ کتاب ِ نیاوران. یک نفر بیاید با هم برویم آی پی ام سمینار ِ منطق.  یک نفر بیاید من برایش کتاب بخوانم. هر کتابی که خودش خواست. یک نفر بیاید من برایش بگویم هندسه ی منیفلد چقدر سخت است. یک نفر لطفا بخندد به اضطرابهام. یک نفر گریه کند با من. زیاد. یک نفر بیاید با هم کلاغ شویم. بشینیم روی سیم ِ چراغ برق ِ روبه روی آنجا. با هم غار قار کنیم. زمستان که شد، با هم یخ بزنیم. یک نفر جمعمان کند بیاندازدمان در سطل ِ آشغال. من حوصله ام سر رفته...  خسته ام... با شمام می شنوید یا... یا هنوز نیستید؟!

گاهی وقت ها نمی فهمم...

نشسته روی صندلی ِ مراجعین، همان که روبه روی میز ِ من است. با مهندس "نون" کار دارد. آقای "نون" نمی شناسدش و مودبانه این مطلب را عنوان می کند. مرد توضیح می دهد که در جلسه ی روز ِ فلان با مهندس "میم"- مدیر عامل- صحبت کرده و آقای "نون" هم در جلسه حضور داشته. آقای " نون" وانمود می کند به یاد آورده. یعنی من حدس می زنم که وانمود کرده. شاید هم واقعا...   مردِ جوان توضیح می دهد که می خواهد واحد ِ کاریش را عوض کند. پست ِ بهتری می خواهد با حقوق ِ بالا تر و پایان ِ جملاتش " اگر امکانش باشد" را ضمیمه می کند، به زور. از مشکلاتش می گوید. خیلی آرام حرف می زند. من می شنوم اما! اتاق خیلی بزرگ نیست. - دو سال ِ پیش از همسرم جدا شدم. ای بابا، چرا؟ - پیش می آید دیگر. و حالا درگیر ِ مهریه ای؟ - نه خوشبختانه! دادم رفت. آقا وضعتان خوب است! (به شوخی می گوید) - همه چیزم را دادم رفت. هفتاد میلیون. سی تومن نقد بقیه قسطی. معرف داشتید، نه؟ چه کاری از من ساخته است؟ - یک سال و نیم ِ پیش دوباره ازدواج کردم. شکر ِ خدا زندگی ِ خوبی دارم. فقط... فقط توانایی ِ خری

یک اعتراف ِ بزرگ

من یک دخترم. باور نمی کنی؟ به جان ِ محبوبانت قسم که هستم. از آن خوبهاش. از آن مهربان هاش. از آن به قول ِ عمه جان بزرگه، ناااااز هاش. من یک دخترم. باور کن. مدارکش هم موجودست ها! فکر نکن همین طوری روی هوا حرف می زنم! فقط نمی دانم مردم چطورند که این همه شاهد و مدرک را می گذارند کنار و یک هویی، همین طور یک هویی ها، فقط به خاطر ِ یک کمبود آدم را از «دختریّت» که هیچ، از «زنیّت» می اندازند. باور هم نمی کنند که آدم، که دختر می تواند اگر پایش بیافتد همچین فرز و تمیز ظرف   بشورد که خاله جان کم بیاورد (حالا کاری نداریم که بیشتر ِ وقتها سر ِ چیدن ِ ظرفها در ماشین ِ ظرفشویی هم غر می زند)، می تواند کیک بپزد این چنین و مرغ بپزد آن چنان، که ماهی درست کند بیا و ببین، که اگر لازم شود (حالا بماند این شرطی محال است یا نه) بَزَک هم بکند، می تواند لباس ِ گل منگلی ِ رنگی بپوشد، می تواند عااااشق ِ جوراب باشد از نوع ِ راه راهش، می تواند یک کشو داشته باشد پر از دستبند و انگشتر و گوشواره. می تواند گردنبند هاش را با لباس هاش سِت کند. می تواند   جوراب ِ نایک بخرد با گل دوزی ِ آبی که با تیک ِ نایک ِ کفشش سِت در بیا

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود

فرو رفته بود در اندیشه ی زمان. نگاهش گره خورده بود به تارهای زلفش. مرز ِ بین ِ ناتوانایی ِ زمان و توانمندی ِ حافظه ی انسان برایش مبهم بود. نمی دانست کدام یک یارای "ثابت قدم" کردن ِ غم را دارند.   غمی که در ثابت قدمی با رنگ ِ گیسوانش رقابت می کرد. موهایش بلند بود و از خودش یک پس زمینه ی   زیتونی داشت. پس زمینه ای که هیچ جور محو نمی شد. پس زمینه ای که اگرچه پس ِ زمینه بود اما، زورش از هرزمینه ای بیشتر بود.   فنذقی می کرد می گفتند چه زیتونی ِ خوشرنگی. بلوطی می کرد در می آمدند که عجب زیتونی ای، شماره ی رنگت چیست؟ دودی می کرد، می گفتند ناقلا! آرایشگرت چه خوب زیتونی در می آورَد. و او، تنها سرخی ِ شرابی را امتحان نکرده بود. دستش هم به امتحان نمی رفت. می دانست که شرابی هم رنگ خواهد باخت. نمی خواست غرور ِ یکه سرباز ِ باقیمانده خدشه دار شود... موهایش را کوتاه کرد... کوتاه ِ کوتاه...انقدر کوتاه که زمینه و پس زمینه در هم گم بشوند... انقدر کوتاه که تا همیشه، انگشتان ِ هیچ کس لایشان گیر نکند...