پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۷

صفر و یک‌ای

یک‌بار نوشته بودم اینجا که چقدر اهلِ یادگاری جمع‌کردن بودم زمانی نه؟ نوشتم که از جایی به بعد انگار چیزهایی که جمع کرده بودم وزنه شدند به پا و دلم. زندگی را سخت کردند و بعد٬ کنار «او» سعی کردم خاطره را ساختن و زیستن٬ نه جمع کردن و گذاشتن گوشه‌ی کشو. بعد از این‌که تن دادیم به ازدواج (یک‌بار باید بیایم مفصل بنویسم از مخالفتِ آن وقت‌هام با ازدواج و تعجبِ همیشه‌گی‌م از حل‌شدنِ آدم‌ها در رابطه٬ هویت دادن به رابطه و از دست دادنِ هویتِ فردی! عکس پروفایل‌های همیشه دونفره٬ نوشتنِ «در رابطه بودن» توی توضیحِ صفحاتِ فضای مجازی و ...) عادتِ یادگاری جمع کردن کلا از سرم افتاد: خیلی خیلی راحت از نگه‌داشتنِ اشیا و تغییرندادنشان می‌گذرم و واقعا خیلی مهم نیست که فلان چیز به خاطر فلان اتفاق خاص است. اگر به لحاظ کاربرد یا زیبایی به نظرم خاص باشد که البته نگه‌ش می‌دارم٬ ولی نه فقط چون یادگار فلان اتفاق٬ یا فلان آدم است. خاطره فلان اتفاق و فلان آدم همیشه توی ذهنم زنده‌ست انگار و این از نگه داشتن شی بی‌نیازم می‌کند. از معدود استثناها البته عصای مادربزرگ مرحومم است که هروقت گوشه‌ی اتاق مامان و بابا چشمم بهش م

حقا که بر «او» عشق سزاوار بُود*

شب زیر توییتِ دوستی که نوشته بود پروسه‌ای برایش هراه با درد و غم است چون که شکست‌هایش را به یادش می‌آورد نوشته بودم « بیشترِ پروسه‌های زندگیِ‌ منم معمولا همین‌جورین متاسفانه!‌»٬‌ و موقعِ نوشتن ناراحتیِ از دست‌دادنِ ددلاینِ مقاله و استرسِ ‌تمام نشدنِ پایان‌نامه‌ی لعنتی به خاطرِ استاندارد‌های سربه‌فلک‌ کشیده‌ی استاد راهنما و خستگیِ‌ سا‌ل‌ها مرخصیِ بی‌دغدغه نداشتن پسِ ذهنم بود. صبح که کامنتم را دید زنگ زد و کلی حرف زد. بعد گفت حواست هست که زندگی مسابقه نیست؟ گفت یکم فاصله بگیر و به خودت نگاه کن. نه به دستاورد‌های بیرونیت٬ به خودت٬ به چیزی که ساختی٬ به کسی که هستی! گفت از «شکست» حرف زدن خنده‌دار نیست؟  من؟ دوست داشتم موقعی که این‌ها را می‌گفت نگاهم بی واسطه‌ی صفحه‌ی گوشی دوخته‌شود به چشم‌هاش و همه‌ی آن اطمینان و مهر جان و تنم را تسخیر کند. *عنصری 
تصویر
می‌گه انقدر از کلیشه بدت میاد که اگه مثلا قرار باشه بین کتگوری « همه زن‌ها فلان» و «آرمادیلوها فلان» عضو یکی باشی انتخابت آرمادیلو بودنه. الان یک ربعه خیره شدم به انتخابم: