پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2011

باور کردنِ پیر شدنِ پدرها، یکی از دردآور ترین حقایقِ هستی ست...بی شک!

آن طرفِ خط بابا بود. مثلِ همیشه اول از هوا پرسید؛ این که: سرد است؟ باران می بارد؟ برف نیامده هنوز؟ و من براش گفتم که برف نیامده هنوز و باد می آید، باد! که امروز موقعِ دوچرخه سواری از دانشگاه تا خانه یک جا زورم به بادِ چند کیلومتر بر ساعت که از رو به رو می وزید نرسید و پیاده شدم و دوچرخه را چند متری دنبالِ خودم خر کش کردم.  بعد بابا خیالش که از گرم بودنِ خانه راحت شد، از اینکه به قولِ خودش پول مول دارم، پرسید از اوضاع و من گفتم این روزها گاهی وقت نمی کنم غذا دو وعده بخورم و می شود یک شام و... و او باز مثلِ همیشه گفت که من نمی دانم تو و خواهرُ مادرت چه کار می کنید که همیشه ی خدا وقت کم دارید. می دانی؟ به یاد ندارم که خودِ بابا تا به حال یک بار گفته باشد "وقت ندارم"! بعد گفت که هویجِ زیاد قند را بالا می برد دختر. آخر می دانی؟ من هویج دوست دارم.  نه اینکه خودِ هویچ چیزِ خیلی خاصی باشد برایم ها، نه! من عاشقِ غذاهای رنگی رنگی  ام و هویج چیزِ رنگ-دارِ خوبی ست. بابا هم می داند که شکلات از زندگیِ روزانه ی من ُ و فرشته غیر قابلِ حذف است، او می داند که هم در خانواده ی پدری و هم مادریِ

برای نیاز

تو فکر کن نصفه شبی از خواب بپری و خوابت یادت نمانده باشد و فقط حسِ ناخوشایندی فراگرفته باشدت با اندکی سوزش حوالی ِ عضوی به نامِ معده. بعد درِ لپ تاپِ قراضه ات را باز کنی، بروی توی صفحه ی فیس بوک، کلیک کنی روی لینکِ دوستانِ کنارِ صفحه ی شخصی ات و از بالا شروع کنی به پاک کردن ووقتی 40 نفرِ دیگر را علاوه بر100 و خُرده ای نفر ِ چند روزِ گذشته پاک کردی، صفحه را ببندی و پیشِ خودت فکر کنی که: احتمالاً این درست است که ماجرا سیاه و سفید نیست. که آدم ِ «خوب» و آدمِ «بد» نداریم اما؛ انگار آدمِ خطرناک، چرا! آدمِ مریض، زیاد! و آدم هایی که آزار دهند (تو را).   انگار که توی خواب به تو الهام شده باشد که: صرف کردن «آدمیت» آن چنان که بابِ میلِ تو باشد سخت شده این روزها. و می دانی دردناکی ِ ماجرا برای من کجاست؟   وقتی که اینطور می شوم، وقتی به گمانم آدمیت و دوستی تار می شود. وقتی زیرِ پوستم خشمگینم از ترس ِ آدمها، از دروغ، از خشونت های نرمِ شیک و هر مزخرفِ این چنینی، دیوانه می شوم... خشم ام انگار مرا و   تنها مرا نشانه می رود هربار. انگار بیخِ گلویم را می گیرد که حالیم کند: ببین، تو هم مثلِ همه! و من عص

بی خوابی ...

آدم به بهانه های مختلفی می نویسد. آدم به انگیزه های مختلف تری نوشته اش را منتشر می کند. همین آدم، بارها می شود که می نویسد و منتشر نمی کند؛ تو خیال کن مثلِ حالای من! اگر «آدم» به حساب ام بیاوری. همیشه قبول داشتم که آدم وقتی نوشته اش را منتشر می کند که «نیاز» به خوانده شدن اش را یک جایی ته مغزش، یا حوالیِ اعماقِ دلش حس کرده باشد. برای من هم همینطور بوده. همیشه نوشته ای را اینجا گذاشتم که فکر یا احساس کردم توش چیزی هست که ذهنِ کسی را/کسانی را ببرد جایی و حواسشان را برای لحظه ای جلب کند به آنچه من دیده ام و گمان می کنم آنها ندیده اند، به آنچه من دیده ام و می دانم آنها هم دیده اند و خواسته ام یک بار هم با هم ببینیم! مهم نیست آن «چیز» چقدر کوچک یا بزرگ بوده، مهم «تلنگر» و «حرفی» بود که نوشته می توانست بالقوه یا بالفعل داشته باشد. خلاصه همچین خیالی که می کردم می گذاشتم اینجا نوشته را. حالا چند وقتی ست چیزهای خنده داری از توی کله ام عبور می کنند. شروع می کنم به نوشتن و نوشتن مثلِ همیشه و وقتی متن را تمام شده می بینیم ته اش اضافه می کنم: و همین جا سخن کوتاه کنیم که به این چیزها که نوشتیم خر آ

آن لعبت شیرین صفت لاله روی...

تصویر
فارغ از دورِ همی ِ شنبه شب با بچه های اینجا و خوب گذشتنِ زمان، برنامه های چایِ جمعه عصرها، مستقل از موسسه که هر روز دوست ترش دارم و جلسه های چهار- پنج ساعته ی حل ِ مساله، فارغ از برنامه ی داستان گویی به زبان ِ انگلیسی ِ کافه مضراب، شاید حتی کمی مستقل از تلفن ِ دلپذیرِ دوست، صبحِ امروز . گاهی، ارزان بودن ِ لاله در شهری، کفایت می کند برای اینکه حالِ خوشی داشته باشی و از ذهن ات بگذرد که: این شهر،   احتمالاً،   شهرِ خوبی ست!

در راهِ دیروز به فردا، زیرِ درختِ زندگی ام فرود می آیم و در سایه اش...*

تصویر
شهرهایی هستند توی دنیا که یک شبهایی، عصرهایی، اصلاً یک وقتهایی، خر-فهم ات می کنند که «تنهایی» آن غول ِ بی شاخ و دم ِ سهمگین ِ از تو دوری نیست که همیشه گمان می کردی. تنهایی همین چیز ِ لامصّبی ست که همه ی زندگیت را مرور می کند جلوی چشم ات. همین حسی که وادارت می کند به خواندن ِ تمام ِ دویست و چند نوشته ات، به نگاه کردن ِ تمام ِ تمام ِ عکس های هاردت. و فکر کن همین طور که عکس ها را رد می کنی می رسی به یک عکس. سه سال بزرگ تر شده ای. هر چه جان می کَنی دستهات این شکلی نمی شوند دیگر، انگشت هات زشت شدند انگار. ناخن هات هم کوتاهتر اند. انگشترت را یکی از روزهای مزخرف ِ   شهریور یا مهرِ گذشته گم کرده ای. حتی حالا، دیگر، آن کافه را با میزهای مسخره ای که جای انگشتها می ماند روش دوست نداری، با هیچ کس... انقدر خیلی چیزها عوض شد که حالا برای اولین بار در این سالها، می بینی تیترِ نوشته ی مجله ی زیرِ دست ات را: چه فکر می کردیم و چه بود... انگار باید ایـــــــــــن   همه چیز بالا و پایین می شد، این همه روز شب می شد، ایـــــــــــــــن همه سکوت جریان می یافت تا... تا ببینی که آینده را نباید فکر کرد، گذشت

نِرد «بودن» یا نِرد «شدن»؟!

یک خروار نوشته بودم از اینجا، از آی ال ال سی که من انقدر دوستش داشتم ،از دور، که لینک ِ وب سایتش را نمی دانم از کی، احتمالاً حوالیِ یک سال ِ پیش گذاشتم آن پایین، سمت ِ راست. از اینکه حالا ،از نزدیک، خیلی دوست ترش دارم. از هم-آفیسی هایی که همه شان یک جورهایِ خوبی خُل-وضع اند؛ به خصوص دانشجوهای سال ِ چهار. از اینکه توی گروه ِ دانشجوییِ 13، 14 نفری ِ منطق   و محاسبات دو نفر دختر هستیم و این طور که به نظر می رسد دختران ِ این سمت ِ دنیا خیلی از خواندن ِ رشته ای مثل ِ "ریاضیات ِ محض" و "منطقِ ریاضی" استقبال نمی کنند. توی کلاسِ نظریه   ی برهان که بچه های فلسفه و زبان شناسی هم هستند کلی دختر می بینی اما، در کلاس ِ ساختار های ریاضی در منطق، یا مثلاً منطق ِ وجهی و اتوماتهای هم-جبری من تنها دخترِ کلاسم. این توزیع ِ جنسیت را مقایسه می کردم با مثلاً جامعه ی منطق در ایران   و حاضرین ِ جلسات ِ هفتگی ِ منطق در آی پی ام! کلی چرند به ذهنم می رسد برای توجیه ِ همچین وضعی منتها این چیزِ اصلی ِ آن یک خروار نوشته نبود.   آنجا کلی نوشته بودم که بگویم من آدم های اینجا را دوست دارم نه فقط چو
این روزها به چیزهای زیادی فکر می کنم. مثلاً عللِ کلونی تشکیل دادن ِ آدمهای اصطلاحاً «هم-وطن»! گاهی، مثلاً وقتی یکی از دانشجوهای ایتالیای کلاس، که اتفاقاً خیلی خوب و روان انگلیسی صحبت می کند، در پایان ِ کلاس از استادِ ایتالیایی به زبان ِ خودشان سوال می پرسد، گمان می کنم زبان ِ مشترک می تواند انگیزه ای باشد برای این همبستگی های سریع شکل گیرنده. گاهی اما گمان می کنم   پیش از مساله ی زبان، تداعی و تجسم ناپسند ِ مفهوم ِ دوست نداشتنی ِ«خارجی» ست پشت ِ شکل گیریِ این کلونی ها. تجسمی این گونه که مثلاً اگر کسی «خارجی» به حساب نیامد «خودی» ست و نزدیک است و دوست حتی! (بی آنکه   هیچ تصویر ِ درستی از ویژگی های شخصیتی ِ فرد ِ مورد ِ بحث در دست باشد) مطلب ِ دیگری که زیاد فکرم   را مشغول کرده- به خصوص هر بار، بعد از یکی از کلاسهام- چیزی شبیه ِ این است: احساس می کنم در انتقال ِ علم از غرب به شرق چیزِ بزرگی گم می شود آن میان. چیزی شبیه به یک شهود ِ عمیق! و اینکه: آدمها، کودک که هستند همه چیز را با هم می خواهند، یک جا! بزرگ تر که می شوند، کم کم رضایت می دهند به ذره ذره داشتن،                            

به ساعت ِ اینجا می خوابم و به ساعت ِ آنجا بیدار می شوم

واقعیتش این است که چند روزیست ذهن ام درگیر ِ نوشتن ِ این نوشته ای ست که آغازش کردم و هر بار تنبلی   و نا توانیِ مبارزه با اینرسی ِ "بنویسم که چه؟" یا مثلاً "از کجا شروع باید کرد؟"   مانع شده. راستش در این تقریباً دو هفته ای که اینجا هستم، آدم های زیادی، از مامان و استاد راهنما گرفته تا رفقا، از اوضاع پرسیده اند و اینکه اینجا چطور است و هر بار بُلدترین چیزی که به ذهنم رسیده این بوده: "انگار که همه جای دنیا یک طور باشد!"!   می دانی؟ از این «یک طور» بودن قطعاً منظورم این نیست که همه جای دنیا شبیه ِ هم است. من، به اندازه ی این دو هفته ای که اینجا بوده ام، کلی چیز ِ تازه دیده ام. دانشگاه، برای من ای که تقریباً همه ی انگیزه ی آمدنم کار کردن با فلان استاد و نشستن سر ِ کلاس ِ آن یکی استاد بود به اندازه ی کافی جذابیت دارد که مرا، موقت هم که هست، غرق در خودش کند. حضور ِ کلی آدم ِ اصطلاحاً کلفت ِ   رشته ی من به فاصله ی چند اتاق این طرف تر و آن طرف تر؛ دَم و دستگاه و امکانات ِ موجود، به شدت هیجان انگیز است. خود ِ شهر هم، به عنوان ِ شهری   با کلی کانال و پارک و رودخانه

پی نوشت

یک روز شاید نوشتم از این شهر و رزهای سوپر مارکت هاش و ارکیده های پشت ِ پنجره ی خانه ها! از هیجان انگیزی ِ دانشگاه و عبور از کنار ِ اتاق ِ اساتیدی که اسم هاشان را پیش تر، روی جلد ِ کتابها و بالای مقاله ها می دیدم. یک روز شاید نوشتم از دلنشینی ِ رسیدن ِ پیام هات و خوشحالی ِ دیدن ِ شماره ای پرت و پلا- که می دانم از توست- روی   صفحه ی گوشی! از لذت ِ شنیدن ِ شعرهای خود-سروده ای که   خود خوانده ای! یک روز شاید نوشتم از بد مزه گی ِ شلیل های اینجا و سکوت ِ این خانه که بزرگ است ...   یک روز شاید نوشتم...

...

دور می گشتم ز خانه...

چِهرالمکتوب*

فیس بوک مزایای زیادی دارد قطعاً؛ تو فرض کن تبادل ِ اطلاعات ِ لازم و پیدا کردن ِ رفقای قدیمی مثلاً! منتها با همه ی آن همه مزیت ِ احتمالاً قطعی، چند وقتی ست حالِ من را به هم می زند، عجیب. می دانی؟ آدمها انگار خودشان نیستند و هستند. یک طور ِ غریبی رفتار می کنند. تو را همین طوری اَد می کنند، همین طوری اَکسپت می کنند و همین طورتر ریموو، گاهاً! هی می آیند حرف می زنند، نظر می دهند؛ در مورد ِ همه چیز! بعضی ها برای بعضی جانِ مبارکشان در می رود تا لایکی بکنند و برای دیگری همین طور فِرت فِرت علاقه می پاشند! بعضی دخترها هی تِپ تِپ قربان صدقه ی خوشگلی و فلان ِ هم می روند و یک سری پسر هی همدیگر را له می کنند به واژه که شاید جلوه گری کرده باشند خیر ِ سرشان! چه می دانم والا! آدم ها انگار گاهی زیادی خشن می شوند و گاهی الکی مهربان!   می دانی؟ اصل ِ ماجرا اینجاست:   آدمها را دوست ندارم با فیس بوک!   احساس می کنم خیلی از آدم ها زیادی حرف می زنند از طریق ِ این نمی دانم چه !؟ این زیاد(ی) حرف زدن به تو فرصت می دهد بیابی آنچه را دوست نداری درِشان! و حکایت دقیقاً دوست نداشتن است ها! وگر نه قصد ِ سیاه و سفید و

زورم نرسید به ننوشتن اش! :پی

آدم ها، هر کدام برای خودشان ویژگی هایی دارند که متمایزشان می کنند از دیگران! دوست ندارم این کلیت ِ جاری در کلام ام را اما، حکایت به همین کلیت است. ویژگی هایی هست کلیدی؛ به قولی کریتیکال پوینتزهای یک شخص/شخصیت. تو فکر کن مثلاً ادبیاتِ نگارش و گفتمان! علایق! لبخند! نگاه! شاید فِرِ موها حتی...- بیشتر منظورم آن ویژگی هاییست که شخص برای خودش به عنوان ِ شاخص در نظرشان می گیرد- وقتهایی هست که اندازه ی مجموعه ی اشتراک ِ کریتیکال پوینتزِ تو و کس ِ دیگری زیاد می شود... خیلی زیاد... حداقل از دیدِ خودت! یا دقیق تر: فقط از دیدِ خودت! احساس می کنی که این «کَس» می تواند مثل ِ تو باشد برای دیگری... برای دیگران! این جوروقتهاست که شاید یک طوری بشوی! مثل ِ حالای من مثلاً!
نمی دانید چه حسی دارد این روزهایی که اینهمه تند می گذرند! بعد از یک عمر دور ِ خودم و خودش و خودت چرخیدن، گوش ِ میانی و خزعبلات   اش همه   با هم و با من   به ها رفته! سرگیجه ی اعلایی گرفته ام که وقت ِ گز کردن ِ جدول های باریک ِ پیاده روهای شهر، لازم است قدم بزند کنارم و حواسش باشد به نیافتادن ام...   روزهای عجیب ِ بی هیجان ِ تند ِ کرختی ست انگار...ترسم از چیزهایی ست که کسی نمی ترسد و نمی ترسم از آنکه عموماً نگران می کند... یک وقت شاید نوشتم از این روزها! از این روزهایی که تند می گذرند و تند می گذرند و... گاهی وقتها انگار که حرفهایی بیخ ِ گلوی آدم را می گیرند و هی متورم می شوند تا مجبورت کنند بازگوشان کنی و تو خوب می دانی که در تمام ِ عمرت گوشه های پنهانی داشته ای که هیچ وقت ِ هیچ وقت، به هیچ کس ِ هیچ کس، نشانشان ندادی! می دانی؟ لحظه هایی هست که انگار زاویه ها عمیق تر و حتی بیشتر می شوند! لحظه هایی هست که... روزهایی هست که... همین! هِی تند می گذرند... پیش نوشت: گاهی دست به دامن ِ سعدی و مایاکوفسکی شدن هم راه به جایی نمی برد برای گریز از بی عنوان ماندن ِ نوشته... 

خشم را نباید مجالِ شُخم داد!

-           من سعی می کنم خوب باشم ، اما تو خوبی! می دانی، بارها فکر کرده ام که چقدر فرق هست بین ِ کسی که از دیدن ِ کودکی فقیر آزار می بیند از روی نازک-دلی و دستمالی، فالی می خرد برای احتمالاً تسکین ِ رنجش ِ خودش و کسی که بی دل نازکی کمکی می کند برای خودِ خود ِ کودک... بارها فکر کرده ام و گمان می کنم دومی خوب تر است یحتمل ! باور کن بارها پیش آمده کسانی/چیزهایی آن طور نبودند که من خواسته بوده ام و من به دلخوری ِ پیش آمده، به خودم، به توقع ِ داشته ام گفته ام: "هی! آرام باش! سخت نگیر!". باور کن همین من ِ غُرغُرویی که بارها، همین جا شکایت کرده ام از زمین و زمان و بافته ام و زرت و پِرت کرده ام، پیش ِ خودم گفته ام فلانی حق دارد، فلان کار طبیعی ست، فلان چیز کوفت است! آن یکی زهر ِ مار و... بعضی وقتها اما آدم حرص اش در می آید! بعضی چیزها روی هم تل انبار می شوند انگار! تحریک ات می کنند و آستانه ی تحمل ات را پایین می کشند به زور... گاهی دلت می خواهد خیلی از آدمهای آن دانشکده را، یک جا ادب کنی! آدم هایی که شاید از فرط ِ بی کاری، یا مثلاً کنجکاوی، یا شاید حتی از روی دوستی، گند می زنند ب

آینه؟!

آینه... آینه فقط یک بهانه است. بهانه ای برای حرف زذن. آدم انتظار دارد که اقلن یک نفر اینها را بفهمد... اما نه! بحث چیزِ دیگری ست انگار. آدم دور ِ خوذش می چرخد. حناق می گیرد. زمین و زمان را به هم می بافد و سر ِ کلاف را گم تر می کند، حتی! دارم نمی فهمم... آینه که نباشد می شود از سقف نوشت شاید. از پیاده روهای یکطرفه ی شهر که چندی ست تمام شده اند. حالا همه چيز دو طرفه است و مي‌شود هر كس براي خود اش راه برود، مي‌شود هر كس هر موقع كه خواست بپيچد، دست ِ ره‌گذر ِ خسته‌ي ناآشنا را بگيرد و بي‌هوده‌تر از پيش ادامه دهد... حالا ديگر هر كس هر كاري مي‌تواند بكند... یادم می‌آید یک بار هم‌زمان توی چند آینه ایستاده بودم. یعنی من پشت به چهار آینه بودم و رو به من، چهار آینه! و تصاعد که در مفهومِ هندسی چیزِ جالبی از آب در می‌آید و من ای که تصاعدِ هندسی را به حسابی ترجیح می‌دهم! بی خیال! دیگر مهم نیست آینه! دیگر مهم نیست که پیاده روهای شهر وارونه نیستند... دیگر مهم نیست که خطهای سفید ِ ممتد بی محتوا شده اند... دیگر مهم نیست... همین که من وارونه شده ام کافی ست، انگار... دارم می فهمم... وقتی آنقدر عریانی که آ

شعری که حس اش از چند روز ِ پیش مانده بود...

از جایی، درونم، زخمی شاید خون می چکد انگار و من بیتاب گویی که پِترُسی نباشد تا انگشت های نازکش بازداردم از فروریختن 23/خرداد/1390 (حوالی ظهر، شرکت)

یک روز مرثیه هایم تمام خواهند شد...شاید...

نمی‌دانم از گذشتِ خشکِ این سالهاست یا پیر تر شدن یا بعید بودن ِ آرزو که یک جور دیگری شده‌ام، یک جورِ دیگری که جور نیست با من ِ من و با این‌حال خوب است و خواستنی است و عجیب. گاهی فکر می‌کنم چرا آن جدول‌ها را می‌کشیدند پشتِ جلدِ دفترهای کاهی ِ آن سال‌ها؟ 40 برگ، 60 برگ، 100 برگ. همان جدول‌ها که روزهای هفته را نشان می‌داد : شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، زنگِ اول، زنگِ دوم، زنگِ سوم... حتا جمعه‌ها هم زنگ داشت، یادت هست؟ شاید از همان موقع تفریحِ بزرگِ زندگی‌ِ من شده پر کردنِ زنگ‌های تک تکِ روزهای هفته، تا شبیهِ دخترِ خوبی شوم که همه چیزِ زندگی‌ش معلوم است. حالا، این روزها که زنگهای جدولم بی رنگ مانده و من سرگردان از این خانه‌ به آن خانه‌ی جدول معطل می مانم، به این فکر می کنم که در همه‌ی این سال‌ها عشق توی جاده ی رفتن بود، توی جاده‌یی که می‌رسید به شهرِ حومه ای که در آن کسی از کسی خبر نداشت. و من، حالا چه‌طور شده که هوس کرده‌ام خلاصه‌ی عاشقیت ها را جمع کنم توی همین یک متن و تماشا کنم این من ِ تازه را با تویی که آن‌ قدر سکوت ای که انگشت‌هام پرده‌های سازت را گم می‌کنند؟ بعضی متن‌ها یک‌هو تمام می

آدمیزاد است دیگر! چِت می کند گاهی...

دلم می گیرد گاهی! تند تند می زند! نفَسم کند کند! چیزی شبیه ِ حباب بالا می آید، بالا تر.. گیر می کند. چشمهام داغ می شود و هی نمی گویم چیزی را، چیزهایی را! هی نمی گویم و هی... ناگهان به تلنگر ِ جمله ای، واژه ای از دخترک ِ دوست، اشکم سر ریز می شود در کلاسِ کوچکی از طبقه ی همکف ِ دانشکده... گاهی دلم می گیرد! بی آرایه و عاری از هرگونه صنعت ِ ادبی، خیلی ساده، دلم می گیرد، سخت! این طور وقتها که می نویسم چگالی ِ علامتهای تعجب ِ نوشته ام زیاد می شود و تو نمی دانی... نمی دانی که دلم از تو نیست که گرفته! از تو هم نه حتی! و نه تو! حتی از نه از روزگار!  دلم از من گرفته!  از من ِ من گاهی...

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار/جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

روی جدول ِ کنار ِ خیابان راه می رفتم و حواسم پرت ِ گلهای بنفشه ی پای درختها بود. عینکِ آفتابی­ام در فاصله­ی سی-چهل سانتی ازم توی کیفم، کنارِ برگه   های چرک نویس، کتاب ِ بیگانه ی آلبرکامو و بسته­ی نصفه­ی آدامس ِ سیب لـمیده بود و خرّم از حواس­پرتی­ام، کش­و­قوس می­آمد.از پارک، انگار که ذرّه­ای از بهشت در جهنّم نشت کرده باشد، هوایِ خوشی بیرون می­زد. دختر و پسرِ تازه جوانی   روی نیمکت نشسته بودند؛ دست­های­شان در گردن ِ هم؛ مشتاق و ناشی، و بی­التفات به بهشت ِ نسترن­های ارغوانی و درختان ِ سال­کرده. حواسم رفت جایی پیش ِ گلهای بنفشه و شهرداری و پسرکی که فال ِ پوچ هم می فروخت و اسمش حسین بود. به دو صحنه ی پایانی ِ تئاتر ِ مرغ ِ دریایی ِ چخوفِ حسن معجونی که اشک ِ من را درآورد. به دیالوگ ِ شخصیت ِ نویسنده در نمایشنامه که انگار من هم، نویسنده نشده، دچارش شده بودم: از دست دادن ِ لذت ِ خواندن ِ نوشته های خوب به دلیل پرت شدن ِ حواس جایی مابین ِ چیدمان ِ واژه ها و تعابیر و توصیفات و زیبایی ِ نثر، شاید جدای از محتوا! خنده ام می گیرد. فکر می کنم به اینکه بعضی وقت ها چه ساده ذوق می کنم. به اینکه گاهی من ِ

برای نیاز

آدمها بعضی وقتها لطف دارند و ابرازِ این لطفشان جزو ِ حواشی ِ دلپذیر ِ حیات است که لهیدگی ِ تدریجی ِ اعتماد به نفس را زیر ِ حجم ِ هجوم ِ وقایعِ چند ساله، التیام می بخشد. اینکه تارا می نویسد "اگر پسر بودم عاشقت می شدم"، اینکه سارا پیام می دهد "به خواهرهات حسودی می کنم گاهی، به خاطر ِ همیشه با تو بودن"، اینکه ندا روی دیوار ِ فیس بوک می نویسد "زلال"، اینکه فلان آشنا می   نویسد "دخترک ِ نازنین" و دیگری تایپ می کند "خوش به حال ِ دوستانت"، "گشوده دست و گشوده اندیش" خیلی خوشایند و دوست داشتنی ست. آنقدر که با وجود ِ اینکه احتمال می دهم توی خواننده مرا تحلیل و قضاوت کنی و تمام ِ عقده ها و بیماری های احتمالی ِ روانم را جزء به جزء و ریز به ریز دربیاوری از لای واژگانم، باز می نویسمشان و هیجان زده می شوم هر بار و دوست دارم تشکر کنم باز...   می دانی؟   این یکی را از همه دوست تر داشته ام: "زدن ِ بعضی حرفها مثل ِ سقوط   آزاد است. اما من دوست دارم بگویم؛ چون تو را می شناسم و می دانم حتی اگر پای من بلغزد به افتادن، تو هُل ام نخواهی داد و دس

زنده-گی

نوشته بود:   " بنویس او بی هراس، تشنه ی زیستن بود در کنار ِ من!" نوشت: زندگی گاهی تنها صرف ِ فعلی ست بی قاعده که پای بی قاعده گی اش به صرف ِ بودن هم کشیده می شود!   زندگی گاهی زیستن است به قول ِ تو، "مقابله و مجادله ی مشترک با جمیع ِ حواشی ِ دوری که سپید ی ِ حاصل ازنشاط ِ نشئه آور ِ حیات را لکه دار می کنند."   زندگی گاهی... گاهی... گاهی سکوت است  پشت ِ لکنت ِ تعبیرهای من! 

برای نیاز

نوشتن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست مثل ِ هر کارِ دیگری، تقریباً! دغدغه می خواهد، بهانه می خواهد و چیز ِ مهمی به نام ِ «حال»! باید حال داشته باشی. حوصله کنی چیدمان ِ واژگان را! باید مخاطبت را ببینی میانه ی خطابه، به گمانم. باید فرصت داشته باشی و دقت و فرقی نمی کند که دخترک ِ ده دوازده ساله و یا شانزده هفده ساله ای هستی که از زنگهای انشا و نوشتن متنفری؛ یا دختر ِ بیست و چهار ساله ای که موقع ِ چای ِ عصرانه به مادرت می گویی که تازگی ها فهمیده ای که کسی که نزدیک ترین است به تو، نمی تواند نزدیک باشد و تهی از دغدغه های علمی و ادبی. که اگر شعر را نفهمد و جذابیت های علم را درک نکند نزدیک ترین نخواهد بود! فرقی نمی کند، هر بار که بخواهی آغاز کنی نوشتنی را/ نوشته ای را، سفیدیِ کاغذ و نرمی ِ مداد/ صفحه ی وُرد و سستی ِ نوک ِ انگشتها، باز-ات می دارد برای لحظه ای و سکوت می کنی و گاهی، گاهی مثل ِ حالا، سکوتت طولانی می شود و تو را پرت می کند به آرشیو ِ نوشته های گذشته ات. به آنهایی که دوست ترشان داری و برای چندمین بار، چند دهمین بار، می خوانیشان، بلند!   می دانی؟ این طور وقتها، زمانی که به مانیتور زل ز

و بهاران را باور کن

روزهایی هست که لا به لای آنچه بر ما گذشته در طول ِ عمر، هی می چرخیم و می گردیم و روزهایی را، آدمهایی را، چیزهایی را اصلاً، پررنگ می کنیم و هی عقب می رویم و جلو می آییم و از دور و نزدیک وارسی شان می کنیم. چرایش را نمی دانم، اما تجربه بهم نشان داده حوالی ِ بهار بازار گشت و گذارِ آدمها در روزهای سپری شده بیشتر می شود حتی! حالا بماند که برای شخص ِ من، گذشته، حال و آینده، در هر لحظه برِ چشمم است و این احتمالاً نشانه ای از ناپختگی ِ من است و ... می دانی،   انگار که کسی تیغی گذاشته باشد بیخ ِ گلویم، احساس ِ اجبار می کنم برای نوشتن ِ چیزکی در مورد ِ آمدن ِ بهار. دقت کن! گفتم «بهار» و پای عید و سال ِ نو را به میان نکشیدم! نمی خواهم 89 را مرور کنم و بنویسم که چه شد و چه نشد.   که 89 هر چه قدر هم که دلپذیر و خوب بوده باشد و هر قدر سهمگین و دردناک، تمام شده و آنچه از حس و خاطره و درد و خوشی جا گذاشته باشد برای من، گفتن ندارد؛ یا بهتر: گفتنش لزومی ندارد! و اینجا، در همین جای نوشته، باید تصحیح کنم که بهتر بود به جای "حوالی ِ بهار" در بند ِ پیشین، می نوشتم "حوالی ِ نو شدن ِ سال"!