پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۵

از شب ها

تصویر
فیلم هایی هستند که می شود چند بار به دیدنشان نشست و خسته نشد.  فیلم هایی هم هستند مثلِ شعر٬ می شود بارها و بارها «شنید»شان! «پرسه در مه» یکی از این فیلم های شنیداریست برای من:‌ از این شعر طورهای موسیقیایی…   این قسمتِ رادیودیالوگ بهانه ی یادآوری و نوشتن شد!
جرقه اش آنجا زده شد٬ توی لابیِ ساختمانِ محلِ کنفرانس٬ کیوتو٬ چند ماهِ قبل! صبح بود و داشتیم با آدم ها حرف می زدیم و چای و قهوه ی قبل از سخنرانیِ اول را می خوردیم که آمد جلو و فارسی سلام علیک کرد. دیروزش٬ توی ایستگاهِ مترو٬ شبحِ کسی را دیده بودم که انگار فلانی بود٬ ولی گریخته بودم از رو در رویی٬ از هم کلامی! نفسم انگار تنگ آمده بود از کوچکیِ‌ دنیا! آخر می دانی؟ ژاپن به نظرم آخرین جای دنیا می آمد برای دیدنِ کسی از آن روزها!  آمد جلو و سلام علیک کرد و حال و احوال و یادم نیست چی شد که گفت توی این  پنج شش سالی که آمده فرنگ هیچ وقت برنگشته ایران و فعلا هم قصد ندارد این کار را بکند. من هم خندیده بودم و گفته بودم که به جاش من٬ مثلِ کشِ تنبان٬‌ بینِ تهران و آمستردام در رفت و آمدم!  وقتی برگشتم هتل٬ چهارزانو نشستم وسطِ تخت٬ یکم مکث کردم٬ گوشی موبایل را برداشتم و برای «ه» نوشتم که فلانی را دیده ام و یادِ او افتاده ام. و فکر کردم به چند وقتِ‌ قبلش٬ به حرفهایی که با استادِ درسِ نظریه مجموعه ها زده بودیم! فکر کردم به دیدنِ آن یکی استاد توی کنفرانسِ چند وقتِ قبل ترش٬ به حسی که داشتم: لج‌ام در آ