پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۳

سرگشاده

می دانی؟ جایی خوانده بودم  که ترسناک‌تر از آدم‌های نتیجه‌گرا و پروسه‌ننگر موجودی نیست و موقعِ خواندنِ نوشته چقدر احساسِ هم‌دلی می کردم با نویسنده. حالا ولی می خواهم اعتراف کنم. من٬ آدم‌های غمزه به واژه‌ را ترسناک‌تر یافتم از هر حیات‌واره ‌ای. آدم‌هایی که صداقتِ کودکانه ی درونشان گم می شود لای کلی ایهام و استعاره و صنعتِ ادبی ِ چشم و شاید حتی دل  نواز. آدم‌هایی که زلالِ صراحتِ کودکانه‌شان کدر می شود با کرشمه ی واژه ... مات می شود به عشوه‌گریِ جمله٬ یواش می شود آرام... یواشکی می شود حتی... می‌دانی؟ من از آدم‌هایی که دلم را چرک می کنند نسبت به شعر و یک خروار چیدمانِ واژه‌ایِ مهرمند٬ عمیقا می ترسم...

مثل كرگدني تنها

شاعري باشم انگار آبستنِ شعري نيمه جان، يا نقاشي كه به بومهاي خالي، قلم ها و رنگ هاش خيره خيره نگاه مي كند و رمقي براي ثبتِ تصويرِ ذهنش روى سفيدي بوم ندارد. يا حتي رياضي خواني كه تا نزديك ترين مرزها به پاسخِ مسأله نزديك شده و ديگر اميدي براي حمله ي مجدد و صبورانه به سوالش ندارد. يا اصلا زني، زني كه دوست دارد بلند بلند بخواند: من دفن خواهم شد، زير آوارِ اين كلمات، من دفن خواهم شد. با پيش رفت اين شعر، روح من از حرارتِ اين كلمات از دوزخِ علامتهاي مكرر سوال از نشانه هاي بهت و خيرگي كه مدام تهِ هر عبارت تكرار مي شوند و از سنگينيِ واژه ي درمانگي خرد خواهد شد. د ر م ا ن د ه خواهد شد.* يا زني كه بخواند: شب ها، وقتي ماه مي تابد من روحم را بر مي دارم سفر مي كنم به دورها مثل كرگدني تنها از معبد اندوه تا متن كودكي...* مي داني؟ مثلِ زني كه مي ترسد از دوست نداشتنِ آدمها، از آدمهاي دوست نداشتني، آدمهاي... * مصطفي مستور

عشق را از عَشَقه گرفته اند انگار...

نشسته ام روی مبل و به تصویرِ خودم با موهای کوتاه توی مانیتورِ‌ لپ‌تاپِ روی زانوهام خیره شده ام!‌ عادت نکرده‌ام هنوز به موهایی که شانه‌هایم را حتی لمس هم نمی کند. نگاه می کنم به طره های کوتاهی که پشتِ گوشم بند نمی شوند و گوشم به رادیو روغنِ حبه ی انگور است و فکرم پیشِ مشق‌های مانده و حواسم پرت... حواسم پرتِ نوشته ی ناتمامِ دیشب و حرفهایی در موردِ دوست‌داشتن است. می ‌دانی؟ به گمانم بهترین حرف‌های دنیا را زده بود به دخترکی که گفته بود دوستش دارد. بهترین حرف‌های دنیا را زده بود به دخترکی که فکر کرده بود دوست داشتن و عاشق‌اش شدن ممنوع است. گفته بود که دوست داشتن آسمان پرستاره ی بی انتهایی‌ست که خیلی از آدم ها فقط تصویرش را توی مرزهای بسته و محدودِ برکه ی کوچکی که زیرِ آن قرار دارد می بینند و  حواسشان به آسمانِ نامحدود نیست. گفته بوده برکه را که ببینی فقط٬ محدود و ممنوع می کنی دوست داشتن را.  و من از دیشب تا همین حالا دارم متصل فکر می کنم که آیا حواسم به آسمان هست؟! -------------------------------------------------------------------------------------------------------------- فردا‌ن