پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۰

احساسات ِ نه چندان سازگار ِ یک منطق خوان

موومان  ِ اول: کاش  تو هم  نبودی... موومان ِ دوم: کاش  توهم  نبودی... پ.ن. جرقه ی این نوشته اینجا  زده شد.

التهاب ِ آینه

سقف پر بود از آینه، دیوارها هم، آینه‌های کوچک، کنارِ هم. سر گرداندم شاید علامتی ببینم، از تو، یا تو یا تو. هیچ فایده‌یی ندارد. این آینه‌های کوچک هیچ چیز را توی خودشان نگه نمی‌دارند. حواست را که می ربایند سرگردان می‌شوی بینِ دیدن و انعکاس... ولی آینه‌ی ما، آینه‌ی من، همیشه علامتی دارد از التهابی دور: _ آدم ها، بعضی هاشان، زیاد عاشق می شوند. + ولی هیچ وقت دوبار عاشق ِ یک نفر نمی شوند! _ می شود در هر فاصله ای عاشق بود لیلا. می شود سنگ ِ زیرین ِ همه ی آسیاب ها بود لیلا. + می شود رفیق ِ نیمه راه ِ تمام ِ راه ها بود؟! _ می شود لیلای تمام ِ قصه ها بود لیلا! +(نگاه می کند) _ کاش فاحشه بودی. + فاحشه؟ _ آن وقت من تنها کسی بودم که عاشقت می شد. + و اولین فعلت این می بود که مجبورم کنی شغلم را عوض کنم. _ (می خندد، از خنده های از ته ِ دل ) ... آینه‌ی ما، آینه‌ی من، همیشه علامتی دارد از التهابی دور : هر بار که از کنارش رد می‌شوم... تو نیستی. پ.ن. خواب دیدم کسی برایم شعری سروده. پایان ِ شعرش معطل ِ رنگ ِ چشم هام مانده بود که برای جور در آمدن ِ قافیه می بایست سیاه باشد و نبود. من ک

Memory is full!

گاهی وقت ها انقدر از دست ِ خودم لجم می گیرد که دلم می خواهد خودم را خفه کنم. احساس می کنم بر اوج ِ قله ی حماقت ایستاده ام و زورم به حافظه ی رام نشده ی سر کشم نمی رسد. رفته بودم خیابان ِ انقلاب. دنبال ِ یک کتاب می گشتم برای کسی. هی از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی از این بازارچه به آن یکی سرک می کشیدم. هنوز امیدم برای سرکوب ِ واضح شدن ِ خیلی از خاطرات بر ِ چشمم به یاس تبدیل نشده بود. خودم را می زدم به کوچه ی علی چپ تا اینکه رسیدم به جلوی یکی از بازارچه ها! نگاه که انداختم تو یک هو همه چیز شفاف شد: از اولین کتاب فروشی طبقه ی بالا، سمت ِ چپ، دو کتاب ِ تافل خریده بودیم. فرض کن این ماجرا مال ِ حد اقل دو سال ِ پیش است. طبقه ی پایین، سمت ِ راست، یک مغازه است با کلی کارت تبریک ِ قشنگ. حتی کارت هایی که آن جا با هم خریدیم هم یادم بود! باور نمی کنید، می دانم! یک لحظه مکث کردم، همان جا روی پله های ورودی، چشم هام را بستم و شروع کردم فحش دادن به خودم: که بی شعور ِ روانی، گَندش را در آوردی. خوب به فرض سه سال پیش با یکی از این جا رد شدی، که دو سال ِ پیش جلوی آن لوازم التحریر ِ جلوی در ِ ساختمان ایس

برای نیاز...

ازم متنفر است. این را از همین فاصله حس می کنم. سر ِ شام در ِ گوش ِ فرشته زمزمه می کنم که: " نگاه کن. فلانی را ببین، می خواهد سر به تنم نباشد." فرشته می خندد به تائید. فکر می کنم که آیا کاری کرده ام که چنین نفرتی را سزاوار باشد؟... بعد تر فکر می کنم که من عمیقا باور دارم "چگونه دوست بداریم "ها، "چگونه دوست داشته شویم " ها برای آدم های همه چیز متوسط نوشته شده اند. من عمیقا باور دارم که "موضع گیری ِ مناسب در برابر مساله ی دوست داشته شدن" مهارت، جسارتی ست که ممکن است از سر انگشتان ِ یک روسپی ِ کهنه کار ِ تهرانی ویا یک دخترِ سرخ و سفید ِ یکی از روستاهای مرزی ِ ایران که اصلا نمی تواند فارسی صحبت کند، با یک دبی ترشح شود. به گمانم اگر فارغ از مقیاس و معیار به مساله نگاه کنیم جایی حوالی ِ اواسط ِ این محور ِ انسانی، نه نزدیک تر به روسپی ِ کهنه کار و نه نزدیک تر به دخترک ِ مرز نشین مولفه ای هست به نام من. من ِ من. منی که با شما ما می شوم. مایی که بزرگ شدیم و دغدغه هامان از یکی شد دو تا. از دو تا شد سه تا و از سه تا به بی نهایت میل کرد. مایی که گه گاهی اندی

خواب

می‌گفت: «آدم‌ها به زبانی خواب می‌بینند که خوب به آن زبان تسلط داشته باشند.» و در مورد من می‌گفت: «کسی که به سه زبان نامسلط است و حتی یک زبان را هم بلد نیست.» و این یعنی زبانِ تکلمِ خواب‌های من به اشاره‌های چشم‌های کسی بسته است که همیشه اغراق می‌کند در مفاهیمی که نمی شناسد و من صدای هیچ‌کس را در خواب نمی‌شنوم. او دیگر نیست که ببیند حالا هنوز به همان سه زبان نامسلط هستم و هنوز هم حتی یک زبان را بلد نیستم و خیلی وقت ها خواب های بی صدا می بینم... این روزها اتفاقاتِ دیگری هم می‌افتد. مثلا این‌که منتظر یک نشانه‌ام، یا یک بادکنکِ قرمز. منتظرِ صدای کسی که سکوت کرده است. من منتظرِ خودم هستم و می‌بینم که جهان منتظرِ انتظارِ من است و هر روز با زبانی که همیشه خوب بلد بوده‌ام به هم زل می‌زنیم و او منتظر می‌ماند که من انتظارم را تمام کنم و من باز فکر می‌کنم به چیزهایی که در این زبان بی‌اسم مانده‌است و اینکه:   زمانِ زیادی نمانده‌است. کسی نمی‌خواهد حرفی بزند؟   پ.ن. این روزها خوبم بعد از مدت ها، پر از انرژی. دلیلش هم ریاضیات است و در گیری های آن طرفی. به هر حال این ها را گفتم که نوشتنم همیشه خلاص

دو دو تا هفت تا

نوشته: در مسلخِ عشق جز نكو را نكشند/ روبه‌صفتان زشت‌خو را نكشند/ گر عاشقِ صادقی ز مردن نهراس/ مردار بوَد هر آن كه او را نكشند. «نهراس» را چنان دل‌فريب نوشته كه می‌ميری. در همان فاصله‌ی كوتاهِ «ن» تا «هـ» و تا «ر»، خدا می‌داند چند بار روح و جسمِ قلم از هم جدا شده و مسير را در عينِ پيوستگی، پلّه‌پلّه كرده؛ كم‌رنگ و پررنگ كرده. انگار پازل است اين تكّه. اين روزها طوری شده كه افسردگی گاهی می‌رود و گاهی برمی‌گردد. البته بيشتر برمی‌گردد تا برود؛ يا شايد بيشتر اصلاً نمی‌رود كه بخواهد برگردد، يا اگر برود به طرفه‌العينی برمی‌گردد. آدم كه در كار ِ انكارِ افسردگی‌اش نيست، هستی سبك‌تر است. «مرهم»ِ درد، نوشته‌ای ناديدنی از آب‌‌ليمو بر كاغذِ كاهی‌ست، و زمانی مرئی می‌شود كه با شعله‌ی «پذيرش» گداخته‌ شود. اين‌طوری اقلاً سرِ آدم بی‌خود تكان‌تكان نمی‌خورد. قرار بود ننویسم. گفته بودم نمی نویسم، می خواستم تکلیفِ خیلی چیزها را برای خودم روشن کنم. ولی حیف، حیف که وقتی این واژه ها در ذهنم می رقصند نمی توانم ننویسم. که اگر ننویسم دیوانه می شوم. دیوانه تر از چیزی که هستم/ بودم. حالا دارم فکر می کنم به جمله ی