پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۷

همه‌اش از «فیدیبو» شروع شد!

از بچه‌گی با طبیعت و جانور‌ها رابطه‌ی خوبی داشتم٬‌ یک‌بار می‌آیم و می‌نویسم از دعواهای زمان هفت‌هشت‌سالگی با پسرعمه‌ها سر زندانی کردن مگس و زنبور. یا مثلا می‌نویسم از نجات دادنِ آن مارِ کوچکِ نیمه‌جان از دستِ پسربچه‌های تهِ باغ٬ که البته مُرد آخرش!‌ درخت‌ها و گل‌ها مستم می‌کردند و غرق می‌شدم در تفاوتِ شکل و نقش و نگارشان. حالا هم همین‌طورم! بماند که مواجهه‌‌ام با جانور شده همین مواجهه با حیواناتِ شهری٬ که دیگر خبری از تابستان‌های روستای پدری نیست... چرا این‌ها را گفتم؟ راستش ایران که بودم مهر و علاقه‌ام به طبیعت خلاصه می‌شد در نکشتنِ حیوانات موذی (؟!) و پر ندادنِ پرند‌ه‌ها و آب و دانه گذاشتن برایشان در حیاط‌!‌ یا مثلا جدا کردن زباله‌های کاغذی و تحویل دادنشان به جا‌های مخصوص و گرفتن بن خرید کتاب‌٬ که آن‌وقت‌ها زیاد هم نبود در تهران! نخریدنِ کت و لباس چرم و لباس‌هایی با طرح‌هایی از روی بدن حیوانات هم اواخر اضافه شده بود. بعد که آمدم فرنگ مساله یکم جدی‌تر شد. نه فقط به خاطر شکل زندگیِ آدم‌ها در هلند٬ بلکه بیشتر به خاطرِ به صلح رسیدنِ خودم با خودم. بعد در آلمان٬ که به لحاظ مدیریت زبا

شب اول تابستان

توی عالم هپروت باشم انگار. ایمیل می زنم به ريیس که انگار راستی راستی سوراخ اثبات را پر کرده‌ام. تایپ می کنم که از این به بعد می‌توانیم با خیال راحت فرض کنیم که ... صدای رعد و برق خانه را پر می کند... بوی نم و خاک ِخیس از پنجره‌ی آشپزخانه راه‌ش را به مشامم پیدا می‌کند... نفسم را پر می‌کنم و ایمیل را می فرستم. کاغذ و مداد را پرت می‌کنم پایین کاناپه٬ پاهام را دراز می‌کنم و کتاب  ملک آسیاب غزاله علیزاده را دستم می‌گیرم. صفحه‌ی چند بودم؟ بیرون باران می‌بارد. باد می وزد. توی کتاب هم! من٬ خیسِ خیس٬ از خیال باران. سارا٬ خیس ِ خیس از خودِ باران٬ رسیده به خانه‌ی فرزین. سارا یخ کرده٬ از تو می‌لرزد٬ از تهِ جان انگار. فرزین بلند می‌شود که شعله‌ی بخاری را زیاد کند. در راه برگشت نجوا می‌کند که: « تا حالا کسی را به قدر تو دوست نداشته‌ام. اصلا می‌رویم آفریقا٬ تونس٬ مراکش٬ هرجا که دوست داشته باشی. روی بالکن تاق‌دار مهمان‌خانه‌های قدیمی می‌نشینیم و قهوه می خوریم. بین گل‌های همیشه‌بهار٬ مگنولیا و میخک٬ ساحل را نگاه می‌کنیم٬ بادبان‌ها و جاشوها را با پوست قهوه‌ای و دندان‌های براق سفید. عصر در کافه
یه وقت‌هایی یه ‌حرف‌هایی میان بیخ گلوی آدم رو چنگ می‌ندازن که بگیشون. نمی‌شه اما: می‌دونی خودت رو، خودی که اون حرف‌ها از دهنش درومده رو کم‌تر از خود سکوت‌کرده‌ت دوست داری. حرف‌ها ولی دست‌بردار نیستن؛ هی چنگک‌هاشون رو فرو می‌کنن تو گلوت، فشار می‌دن که دهنت باز بشه، آزاد بشن! تو کلنجار می‌ری، سعی می‌کنی قورتشون بدی؛ جاشون رو محکم چسبیدن اما، تکون نمی‌خورن! تو ذهنت یواش مرورشون می‌کنی، کلمه‌ها رو می چینی کنار هم، جمله‌ها رو می‌سازی، نقطه رو به امید این‌که حرف‌هات گول بخورن و فکر کنن داری بلند بلند می‌گیشون، محکم می‌نشونی تهِ جمله‌ها! نمی‌شه اما! گول نمی‌خورن، بی‌خیال نمی‌شن! چی‌کار کنی؟ بگی؟ بنویسی؟ فکر می‌کنی شاید لازمه تصویرت از خودت رو تغییر بدی! می‌خوای خودتو قانع کنی که با گفتن اون حرف‌ها، چیزی از رضایتت از خودت «کم» نمی‌شه! می خوای باور کنی همین بودی دیگه، با همین حرف‌ها، حالا فرض کن تو اعماق تاریکِ ذهنت، چه فرقی می کنه بگی یا نه؟ همین که هست یعنی آش دهن‌سوزی نبودی از اول! رها کن بند و بهانه رو! رها کن واژه‌ها رو، خلاص کن خودتو!  دهنت رو محکم بیبندی! کِز می‌کنی یه گوشه‌ی

هشدار

هیچ‌ وقت٬ هیج‌ وقتِ هیچ‌ وقت٬ نصفه شبی٬تنها٬ از فرطِ بی‌خوابی و بد‌احوالی و  به نیت بالا رفتنِ سطح اطلاعات عمومی‌تان٬ ویکی پدیا را بالا و پایین نکنید٬ که به قول کسی٬ «خطر ریزش خاطره است و شکستنِ دل»!  ای تُف توی روحِ حرافیِ زیاد و خاطره‌سازیِ بی‌مورد (!؟)! ای تُف توی روحِ حافظه‌ی من! 

بیش‌تر از نگاهش حتی٬ جای دست‌هاش خالی‌ست.

از قطار که پیاده می‌شوم حوالیِ عصر است. شهرِ کوچک٬ عصر یکشنبه٬ خالی از سکنه باشد انگار. بی هیچ عجله‌ای قدم می زنم سمت ایستگاه اتوبوسی که چهل و پنج دقیقه وقت است تا آمدنش. هدفون توی گوشم و قدم‌هام آرام. حواسم پیِ آن سه شبِ سور ئال تهران : سینمای نصف شبی٬ جگرکیِ دو صبح٬ فوتبال دیدن دسته جمعی مردم در پردیس چارسو. بام تهرانِ سه صبح و راندن در خیابان‌‌های تازه و گذشتن از پل‌ها و تونل‌های تازه‌تاسیس این سال‌ها.  آخ  از دست‌هاش روی فرمانِ ماشین. آخ از دست‌هاش... هدفون توی گوشم٬ موزیک ی از پلی‌لیست پخش می‌شود . حواسم پیِ «او»ست و همه‌ی تغییراتِ این‌ سال‌ها٬ قدکشینِ جانمان کنار هم. که چه پخته شدیم این سال‌ها کنار هم٬ که حالا٬ غر نمی‌زنیم و ناله نمی کنیم از «اجبار»ِ مزخرفِ ماندنِ «او» در تهران. که انگار زندگی‌ست دیگر٬ نباید گیر افتاد در گودالِ بی‌انصافی‌ش. راه می‌روم و گوشم به موزیک  که برای چندمین بار پلی می‌شود. واژه‌‌های ترانه و صدای خواننده شهر را تنگم٬ تنگ‌ترم می‌کند. راه می‌روم٬  راه می‌روم٬ راه می روم. به ایستگاه سوم که می‌رسم٬ اتوبوس هنوز  نیامده. سوار که می‌ش

خاورمیانه

اول) دو تا پست نوشتم راجع‌ به تهرانِ هفده خرداد نود و شش و بعد از انتشار حذفشان کردم. اولی حذف شد به خاطرِ پررنگ‌شدنِ رگه‌های عصبانیتم از بعضی توییت‌ها و قضاوت‌ها و بعضا مظلوم‌نمایی‌های برخی دوستان که مخالفِ موضع ایران در سوریه‌اند! توییت‌ها و نوشته‌هایی که داغِ بحث‌های انتخاباتی و داوری‌های برخی‌شان از بعضی حرف‌هایی که می زدیم را تازه کرد برایم! دومی حذف شد به خاطرِ این‌که زیادی تلاش کرده بودم مهربان باشم! پشتش «من» نبودم٬ حرف «من» نبود!‌ حق ِ مطلبِ موضع و فکرم را بیان نمی‌کرد. خلاصه که چپانده شد در پوشه‌ی پیش‌نویس‌ها٬ انتشارنیافته‌ها... دوم) فیلم « تیک‌اف » را یکی از شب‌های سفر سه‌روزه‌ی تهران دیدم و انقدر خوب و خوش‌ساخت بود و همه‌چیزش درآمده بود که می خواستیم بلیط سانس بعدش را هم بگیریم و دوباره بنشینیم به تماشا! یک‌جاهایی دلم می خواست می‌شد فیلم را نگه داشت و خیره شد به تصویر و محو بوشهر شد و بعد دوباره فیلم را پلی کرد و گوش و دل را سپرد به آن لهجه‌ی شیرین و جذاب جنوبی. فیلم انقدر نرم و روان به جان می نشیند که توصیفش سخت است. [ ببینید ] دیشب٬ نشستم و فیلم «تنهای تنهای تنه