پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۳
پناه پناه‌ام ده پناهنده  امروز  ۲۰ ژوئن٬ مصادف با ۳۰ خرداد٬ روز جهانی ِ پناهنده است نقطه سرِ خط هم ندارد!

بریده کاوش های ذهنِ بیمار٬ به تلنگرِ انتخابات...

چهار سالِ پیش بود که رای دادم به میرحسین. چهار سالِ پیش بود که آخرین بومِ ۵۰ در ۷۰ این سالها را خریدم. چهار سالِ پیش بود که آن آسمانِ آبی را کشیدم روش. چهار سالِ پیش بود که رفتم تبریز. چهار سالِ پیش بود که اس ام اس ها قطع شد. چهار سالِ پیش بود که عکسهای حافظه دوربین پرید. چهار سال پیش بود که ... چهار سالِ پیش بود تقریبا٬ که یک شب یک هویی رفت... به خودم

چیزهای کوچکِ خوب یا وقتی آدم ها حواسشان به هم هست!؟ :)

دیشب را خوب نخوابیده ام! صبح به زور و زحمت از تخت درآمده ام و راهی دانشگاه شده ام! چرخ های دوچرخه کم‌باد اند. توی تنبلی اولِ صبح هی با خودم کلنجار می روم که امروز ببرم چرخ‌هاش را باد کنند یا فردا٬ که می رسم جلوی درِ دوچرخه فروشی و می روم داخل! فارسی سلام علیک می کنم با آقای خلیل٬ دوچرخه فروشِ افغانیِ مغازه و او هم کلی خوش اخلاق احوال پرسی می کند و می پرسد که چرا کم‌پیدام و از دوچرخه ام راضی هستم یا نه؟ بعد هم از زندگی و درس می پرسد و اینکه تنها زندگی می کنم یا نه و سخت نیست کلا؟ بهش می گویم که زمستان ازدواج کرده ام و می خندد که: «نه بابا! باور نمی کنم! ما تو چه فکرایی بودیم شما چه کردید!». می خندم! تبریک می گوید کلی و شیرینی می خواهد و چرخ ها را باد می کند و من قولِ شیرینی می دهم بهش و تشکر می کنم و خداحافظی. باقیِ مسیرِ دوچرخه فروشی تا دانشگاه را فکر می کنم این دفعه که رفتم ایران حتما یک جعبه گزی چیزی برای آقای دوچرخه فروشِ خوش اخلاق بیاورم! :) کامپیوتر ِ توی آفیس را که می خواهم روشن کنم چشمم می افتد به دست‌خطِ خودم روی کاغذِ زردِ چسبیده شده روی مانیتور: دلخوشی ها کم نیست: م

روزنوشتِ یک روزِ آفتابی از شهری همیشه ابری! :)

آسمانِ آبیِ آفتابی برای مردمِ شهری که بالغ بر ۸۵ درصد سال ابری و بارانی ست نعمتِ بزرگی محسوب می شود. نعمتی که بزرگی‌ش را می شود توی تعدادِ کمِ آدم های مشغول ِ کار توی آفیس ها و تعدادِ مردمِ وِلو شده روی نیمکت ها و گوشه کنارِ پارکها دید. ما ولی هر چهارتایمان کِرِخت لم داده ایم روی صندلی هایمان و مقاله ها و مشق هایمان را ورق می زنیم. Paola از شکلاتهایی که مادرش از اِستونی فرستاده بهمان می دهد. Sumit دستگاهِ ساندویح‌سازی که تازه خریده را توی آفیس افتتاح می کند برای ناهار و طرزِ کارش را بهمان توضیح می دهد. Facoundo مشغولِ حرف زدن با اعضای یکی از پروژه های پولدارِ موسسه است ببیند می تواند برای دوست‌دخترش که توی آرژانتین ریاضی می خواند پروژه ی تابستانی پیدا کند اینجا! من! من نشسته ام و کتاب Automata and Algebras in Categories را ورق می زنم و خوشحالم بابتِ کنسل شدنِ جلسه ی صبح با استاد راهنما و دلم شور می زند برای دِدلاینِ ۱۰ روزِ بعد. کتاب را ورق می زنم و حواسم به آسمانِ آبیِ توی قابِ پنجره است. به هوایی که بالاخره گرم شده. به اینکه منِ سرمایی حالا توی هوای ۲۲ درجه زیادی گرمم می شود.  من

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه*

کسی می‌خواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم. تا تو، چه فهم کنی از اين سخن که می‌گويم که: «از خود ملول شده بودم.» شمس تبریزی * گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه مولوی