روزنوشتِ یک روزِ آفتابی از شهری همیشه ابری! :)

آسمانِ آبیِ آفتابی برای مردمِ شهری که بالغ بر ۸۵ درصد سال ابری و بارانی ست نعمتِ بزرگی محسوب می شود. نعمتی که بزرگی‌ش را می شود توی تعدادِ کمِ آدم های مشغول ِ کار توی آفیس ها و تعدادِ مردمِ وِلو شده روی نیمکت ها و گوشه کنارِ پارکها دید. ما ولی هر چهارتایمان کِرِخت لم داده ایم روی صندلی هایمان و مقاله ها و مشق هایمان را ورق می زنیم. Paola از شکلاتهایی که مادرش از اِستونی فرستاده بهمان می دهد. Sumit دستگاهِ ساندویح‌سازی که تازه خریده را توی آفیس افتتاح می کند برای ناهار و طرزِ کارش را بهمان توضیح می دهد. Facoundo مشغولِ حرف زدن با اعضای یکی از پروژه های پولدارِ موسسه است ببیند می تواند برای دوست‌دخترش که توی آرژانتین ریاضی می خواند پروژه ی تابستانی پیدا کند اینجا! من! من نشسته ام و کتاب Automata and Algebras in Categories را ورق می زنم و خوشحالم بابتِ کنسل شدنِ جلسه ی صبح با استاد راهنما و دلم شور می زند برای دِدلاینِ ۱۰ روزِ بعد. کتاب را ورق می زنم و حواسم به آسمانِ آبیِ توی قابِ پنجره است. به هوایی که بالاخره گرم شده. به اینکه منِ سرمایی حالا توی هوای ۲۲ درجه زیادی گرمم می شود. 
من نشسته ام و کتاب را ورق می زنم و فکر می کنم گاهی می شود آدم با تمامِ مهرش به نوعِ بشر٬ حوصله ی آدم ها را نداشته باشد. احساس کند که نمی تواند باهاشان حرف بزند و حرفهاشان را نمی فهمد. من٬ نشسته ام و فکر می کنم به شب که او می آید و فردا. فکر می کنم که فردا٬ همه ی دِدلاین های دنیا را فراموش خواهم کرد و لباسِ خنکِ گلدار خواهم پوشید و با او پیاده راه خواهم رفت زیرِ آفتابِ شهری که همیشه ابریست. من٬ حواسم پیشِ فرداست و  تقریبا مطمئنم٬ اگر جلسه ی عصرِمان نبود٬ هیچ کدام از ما چهارتا امروز نمی آمدیم دانشگاه! ;)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*