پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2013

دو روزِ دیگر که بگذرد٬ زمستان می شود...

تصویر
از امشب٬ دو روز دیگر که بگذرد زمستان می شود. و من همچنان در انتظار ِ دل دادن به عشق بازیِ سر به هوای اولین برفِ شهر. می دانی؟ امشب برایم مهم نیست که در تمامِ هفت آسمان چه غوغایی‌ست. امشب٬ حواسم روی همین زمین ِ خاکیِ پست٬ پیشِ تمام ِ زنان و مردانی٬ تمامِ آدم‌هایی‌ست که می شناسم. دلم پیشِ تمامِ لحظه هایی‌ست که باور کردم دوست داشته‌ام٬ دوست داشته شده‌ام. پیشِ تمامِ پیاده روهای خیسِ دنیا و خنده ها و نگاه‌های خوبِ آدم‌ها! پیشِ تمامِ تصاویرِ دلپذیرِ توی کله ام! من امشب را با خیالِ برف‌های خیسِ شب‌های دیر٬ برای رنگِ  نور روی شیشه های بخار گرفته٬ به خاطرِ پرسه‌های همه ی آدم‌ها توی تمامِ خیابان ‌های دنیا دوست دارم.  من امشب را به یادِ تمامِ آدم‌های خسته ای که فراموش کرده اند زیرِ بزرگیِ این آسمانِ تنها جایی برای تنهایی نیست٬ صبح خواهم کرد… بعدنوشت: ساعتِ ۲:۱۵ نیمه شبی که قرار بود با یادِ آدم های خسته٬ با خیالِ برف‌های خیسِ شبهای دیر صبح بشود! ;) عکس تزئینی نیست٬ فقط خیلی خوشرنگ و خوش محتواست! ;)

بریده شکوایه‌ -البته در آرامشِ کامل-! ;)

می دانی؟ هر چه قدر که به ذهنم فشار می آورم می بینم که توی دو سه (بلکه بیشتر) سالِ اخیر جناب آقای الف و سرکار خانم لام ٬ مستقل از هم٬ بیشتر از هر کس و هر چیزِ‌ دیگری قابلیتِ روی اعصابِ من رفتن را داشته اند! روی اعصاب رفتنی که گاهی مثل چند وقتِ پیش منجر به بستنِ فیس بوک می شود بعد از خواندن ِ مثلا پیامی از آقای الف و حسی آن چنان ناخوشایند در من ایجاد می کند که هر گونه وسسوسه را برای بازگشاییِ صفحه ی فیس بوک در نطفه خفه می کند. یا روی اعصاب رفتنی که مثلِ همین حالا٬ بعد از شنیدن ِ حرف‌های خانوم لام٬ همین جور که شیک و مجلسی و آرام٬ پیژامه به تن٬ لم داده ام روی کاناپه و چای ِ قبل از خواب را با بیسکوییت میل می کنم٬ منجر می شود به پرسیدنِ متصل ِ «آخه چرا؟! واقعا چرا؟!» از خودم.‌  می دانی؟ یک روز باید بنویسم از آن چیزی که توی رفتارشان هست و آزارم می دهد. باید بنویسم از خطرِ رفتارهایی که باعث می شوند آدم در انزوا از خودش بپرسد:‌«آخه مردم چرا اینجورین؟!» یک روز باید بنویسم…

از تهران رفتن ها

آخرین باری که از ایران می آمدیم احساس ام این بود که «تهران شهر گُه ایست»! این را حتی یک بار که از پله های ایستگاه متروی ولیعصر بالا می رفتم بلند گفتم! همان شبی که می خواستیم برویم آنسامبل اپرای تهران و متروی ولیعصر قرار داشتیم٬ همان شبی که خانومِ کناری دیوانه ام کرد بابتِ سوال های مزخرف اش از پسربچه های فال فروشِ توی مترو.  توی سفر آخر٬ تهران به نظرم شهرِ بی-ریختی آمد که فروشنده هاش و راننده تاکسی‌هاش بی حساب و کتاب قیمت می پرانند٬ شهری که آژانس‌های هواپیماییش جوابهای سر بالا به آدم می دهند. خلاصه که تهران دفعه ی آخر تهرانی نبود که بشود دوست‌اش داشت. تهرانی بود که توی کوچه پس کوچه هاش یواشکی فکر کردیم حتی به جلو انداختن بلیط برگشت. حالا ولی٬ از هفته ی پیش که بلیط های تهران را خریده ام٬ از دیروز که سرِ میز ناهار تقویم هایمان را درآوردیم و برای استادراهنماش و همسرش برنامه ی اصفهان چیدیم٬ از چند دقیقه پیش که جواب ایمیل شایسته را دادم که نوشته بود: « چند وقت پیش یه اطلاعیه دیدم که افشین تو بهمن در آی‌پی‌ام سخنرانی داره! تو هم میای فاطمه؟! اگر اومدنی بودی خبرمون کن. » تهِ تهِ‌ دل

درخت هم که باشی :)

تصویر
می دانی؟ من انگار هیچ وقت آدمِ رفتن نبوده ام. همیشه باید می ماندم و غبطه می خوردم به حال کسانی که زندگی شان جمع می شد توی یک کوله پشتی و سبک راه می افتادند و می رفتند. من نمی توانستم اما! آدم رفتن نبودم. همیشه باید یک خروار چیز آویزان می کردم به خودم که ماندنی شوم٬ که نروم. همیشه باید پیِ جایی می گشتم برای دواندنِ ریشه هایم و مستقر شدن. انگار که درخت باشم و نیازمندِ جذبِ شیره ی حیات از خاک. انگار که درخت باشم و شاخ و برگم بخزند توی آسمان و همین‌طور که هی پخش و پلا تر می شوند٬ چیزی از من چسبیده باشد به جایی…  می دانی؟ اما درخت هم که باشی همه جا یک جور ریشه نمی دوانی. مثلا خاک که مرطوب باشد و هوا همیشه ی خدا بارانی٬ لازم نیست که زمین را بشکافی و هی در عمق فرو روی برای دو جرعه آب! خاکت که خشک باشد اما انقدر در زمین فرو می روی که کندنت و بردنت٬ که رفتنت سخت می شود. دارم فکر می کنم که پایم به خاکِ خیس نرسیده؟ که نمی شود ریشه هام را آرام بکشم بیرون از زمین و یواش گِلِشان را بتکانم و راه بیفتم بروم؟ همین طور رها؟  نمی شود؟ پاییزِ بی-خش-خش ِ این شهرِ همیشه خیس هم دارد تمام می ش

روزنوشت

تصویر
اول: من آدم ِ مولتی-تسکی نیستم! این را تازه‌گی‌ها فهمیدم. پیشتر فکر می کردم چون مثلا می توانم با مامان تلفنی حرف بزنم و هم‌زمان با یک نفرِ دیگر هم توی جی‌میل چت کنم بی آنکه آنها متوجه حضورِ‌هم بشوند می‌توانم چندتا کار را با هم انجام بدهم. یا فکر می کردم چون مثلا موقعِ آشپزی و نقاشی می توانم تقریبا هر کارِ دیگری را هم انجام بدهم بی‌آنکه از تمرکزم کاسته شود یعنی من مولتی-تسکم! اما تازه‌گی‌ها فهمیدم که احتمالا ماجرا از این قرار است که حرف زدن و آشپزی و نقاشی برای من تسک محسوب نمی شوند و به خاطرِ‌این است که من می توانم کارهای دیگری را هم‌زمان با این‌ها انجام دهم! خلاصه که سرتان را دردنیاورم٬ از چندوقتِ پیش که برای اولین بار در عمرم شروع کردم ورزش کردن متوجه شدم که من یادم می رود موقعِ دویدن نفس بکشم! بله خیلی مضحک و خنده‌دار است٬ منتها واقعیت دارد! من می توانم خیلی تند راه بروم و نفس بکشم٬‌ولی به محضِ‌اینکه بدنم استیلِ دویدن به خود می گیرد و به جز پاها دست ها هم باید حرکت کنند من از نفس کشیدن وا می مانم! قبل‌تر ها فکر می کردم ریه‌ّ‌هام زِپِرتی‌ست و برای این موقعِ دویدن نفس کم میاورم٬ م

از روزهای مهم

امروز روز جهانیِ کودک بود. فرصت نشد برای امروز ِ امسال بنویسم! این را یک بارِ دیگر نوشته باشم انگار!‌ ;)

سرگشاده

می دانی؟ جایی خوانده بودم  که ترسناک‌تر از آدم‌های نتیجه‌گرا و پروسه‌ننگر موجودی نیست و موقعِ خواندنِ نوشته چقدر احساسِ هم‌دلی می کردم با نویسنده. حالا ولی می خواهم اعتراف کنم. من٬ آدم‌های غمزه به واژه‌ را ترسناک‌تر یافتم از هر حیات‌واره ‌ای. آدم‌هایی که صداقتِ کودکانه ی درونشان گم می شود لای کلی ایهام و استعاره و صنعتِ ادبی ِ چشم و شاید حتی دل  نواز. آدم‌هایی که زلالِ صراحتِ کودکانه‌شان کدر می شود با کرشمه ی واژه ... مات می شود به عشوه‌گریِ جمله٬ یواش می شود آرام... یواشکی می شود حتی... می‌دانی؟ من از آدم‌هایی که دلم را چرک می کنند نسبت به شعر و یک خروار چیدمانِ واژه‌ایِ مهرمند٬ عمیقا می ترسم...

مثل كرگدني تنها

شاعري باشم انگار آبستنِ شعري نيمه جان، يا نقاشي كه به بومهاي خالي، قلم ها و رنگ هاش خيره خيره نگاه مي كند و رمقي براي ثبتِ تصويرِ ذهنش روى سفيدي بوم ندارد. يا حتي رياضي خواني كه تا نزديك ترين مرزها به پاسخِ مسأله نزديك شده و ديگر اميدي براي حمله ي مجدد و صبورانه به سوالش ندارد. يا اصلا زني، زني كه دوست دارد بلند بلند بخواند: من دفن خواهم شد، زير آوارِ اين كلمات، من دفن خواهم شد. با پيش رفت اين شعر، روح من از حرارتِ اين كلمات از دوزخِ علامتهاي مكرر سوال از نشانه هاي بهت و خيرگي كه مدام تهِ هر عبارت تكرار مي شوند و از سنگينيِ واژه ي درمانگي خرد خواهد شد. د ر م ا ن د ه خواهد شد.* يا زني كه بخواند: شب ها، وقتي ماه مي تابد من روحم را بر مي دارم سفر مي كنم به دورها مثل كرگدني تنها از معبد اندوه تا متن كودكي...* مي داني؟ مثلِ زني كه مي ترسد از دوست نداشتنِ آدمها، از آدمهاي دوست نداشتني، آدمهاي... * مصطفي مستور

عشق را از عَشَقه گرفته اند انگار...

نشسته ام روی مبل و به تصویرِ خودم با موهای کوتاه توی مانیتورِ‌ لپ‌تاپِ روی زانوهام خیره شده ام!‌ عادت نکرده‌ام هنوز به موهایی که شانه‌هایم را حتی لمس هم نمی کند. نگاه می کنم به طره های کوتاهی که پشتِ گوشم بند نمی شوند و گوشم به رادیو روغنِ حبه ی انگور است و فکرم پیشِ مشق‌های مانده و حواسم پرت... حواسم پرتِ نوشته ی ناتمامِ دیشب و حرفهایی در موردِ دوست‌داشتن است. می ‌دانی؟ به گمانم بهترین حرف‌های دنیا را زده بود به دخترکی که گفته بود دوستش دارد. بهترین حرف‌های دنیا را زده بود به دخترکی که فکر کرده بود دوست داشتن و عاشق‌اش شدن ممنوع است. گفته بود که دوست داشتن آسمان پرستاره ی بی انتهایی‌ست که خیلی از آدم ها فقط تصویرش را توی مرزهای بسته و محدودِ برکه ی کوچکی که زیرِ آن قرار دارد می بینند و  حواسشان به آسمانِ نامحدود نیست. گفته بوده برکه را که ببینی فقط٬ محدود و ممنوع می کنی دوست داشتن را.  و من از دیشب تا همین حالا دارم متصل فکر می کنم که آیا حواسم به آسمان هست؟! -------------------------------------------------------------------------------------------------------------- فردا‌ن

به-دل-افتاده‌ی میانِ دو خوابِ صبحگاهی

‌توی زندگیِ همه‌ي آدم‌ها زخم‌هایی هست که بعد از چند روز٬ چند ماه٬ چند سال٬ چند وقت اصلا٬ هم می آیند و دیگر خون‌ریزی نمی کنند و پوسته‌ی قهوه‌ایِ زمخت رویشان شکل نمی گیرد. زخم‌هایی که بعد از چندوقت درد نمی کنند دیگر.  زخم‌هایی که آن‌قدر محو و کم‌رنگ می شوند که هیچ‌کس ردّی از حضورشان در تو نمی ‌یابد. زخم‌هایی که پنهان می شوند گوشه و کنارِ  هزار و یک دالانِ زندگی. زخم‌هایی که فقط گاهی٬ گه گاهی که به بهانه ی تنلگرِ کوچکی وارسی می کنی پوستِ زندگی‌ات را٬‌ در می‌یابی که از بین نرفته‌اند هنوز و فقط ناپدید شده‌اند... گاهی فکر می‌کنم که «التیام» چه واژه‌ی غریبی ست...

دل نوشته...

دختر عمه ایمیل فرستاده:‌ سلام عروسِ بلا! تارا آخرِ چَتِمان نوشته: خداحافظ عروسِ دوست داشتنی! سارا توی مسیجِ فیس بوک نوشته: فاطمه٬ فکر کنم اولین جشنِ عروسیه که ذوق دارم براش! شایسته توی استتوس اش نوشته بود که: ذوقِ دعوت به عروسیِ دو تا از دوستای نازنینم وسوسم کرد که... سمیه٬مریم٬ هدیه٬ آرمیتا... من... من که توی ذهنم «عروس» کنارِ اسمم جا نمی گیرد! او که از عروسی فراری بوده همیشه! ما که بعضی شب ها از دستِ خودمان عصبانی می شویم... ما که بعضی شب ها دلداری می دهیم به خودمان...ما که بعضی شب ها می خندیم به هم... ما که بعضی شب ها فکر می کنیم خیلی هم بد نیست آدم یک عکسِ عروسی داشته باشد روی دیوارِ خانه... ما که...   من که... من که خوشحال می شوم از خوشی مادرم٬ از ذوقِ مادرش... من که دوست دارم هیجانِ دوستانم را٬ محبتشان را...  من که دوست دارم این عروسی-دوست-نداشتنمان را... این بلد نبودنمان و ندانستنمان را... من که دوست دارم خودمان را و او را که گریزان است از «عادت»! می دانی؟ اینبار دلم می خواهد دو هفته ی بعد که می روم تهران٬ دوچرخه ام را هم سوارِ هواپیما کنم با خودم!  هوا

شب هایی هم هست که...

هفته ی پیش بود٬ توی صفِ صندوقِ فروشگاه ایستاده بودیم که بهش گفتم دوست دارم یک پست بگذارم توی وبلاگ.     هفته ی پیش بود که گفتم دوست دارم بنویسم اینجا و هیچ چیز نداشتم برای گفتن٬ اینجا گفتن. چند باری سر زدم و روی new post کلیک کردم و هیچ چیز جاری نشد روی کی‌برد از نوکِ  انگشت هام و ننوشته پنجره را بستم. می دانی؟ غم انگیز است خیلی وقتی که فکر می کنی حرف داری و نمی نویسی/ نمی توانی بنویسی. وقتی که موضوع ها٬‌حرف ها و  واژه ها توی ذهن و دلت شکل می گیرند و تو نمی توانی بازگویشان کنی و جریانِ ذهن و دلت را هدایت کنی به جایی بیرون از خودت. وقتی که انگار به قولِ او یک رو دربایستی عظیم دست و پایت را زنجیر می کند. رودربایستی ای که نمی دانی برای چه و با کیست! رو دربایستی که گیرت می اندازد توی خودت و لالت می کند و انقدر خِرِ واژه هات را می گیرد که آهسته آهسته٬ کم کم٬  یواش یواش٬ خودت هم صدای خودت را نمی شنوی٬ شاید...
پناه پناه‌ام ده پناهنده  امروز  ۲۰ ژوئن٬ مصادف با ۳۰ خرداد٬ روز جهانی ِ پناهنده است نقطه سرِ خط هم ندارد!

بریده کاوش های ذهنِ بیمار٬ به تلنگرِ انتخابات...

چهار سالِ پیش بود که رای دادم به میرحسین. چهار سالِ پیش بود که آخرین بومِ ۵۰ در ۷۰ این سالها را خریدم. چهار سالِ پیش بود که آن آسمانِ آبی را کشیدم روش. چهار سالِ پیش بود که رفتم تبریز. چهار سالِ پیش بود که اس ام اس ها قطع شد. چهار سالِ پیش بود که عکسهای حافظه دوربین پرید. چهار سال پیش بود که ... چهار سالِ پیش بود تقریبا٬ که یک شب یک هویی رفت... به خودم

چیزهای کوچکِ خوب یا وقتی آدم ها حواسشان به هم هست!؟ :)

دیشب را خوب نخوابیده ام! صبح به زور و زحمت از تخت درآمده ام و راهی دانشگاه شده ام! چرخ های دوچرخه کم‌باد اند. توی تنبلی اولِ صبح هی با خودم کلنجار می روم که امروز ببرم چرخ‌هاش را باد کنند یا فردا٬ که می رسم جلوی درِ دوچرخه فروشی و می روم داخل! فارسی سلام علیک می کنم با آقای خلیل٬ دوچرخه فروشِ افغانیِ مغازه و او هم کلی خوش اخلاق احوال پرسی می کند و می پرسد که چرا کم‌پیدام و از دوچرخه ام راضی هستم یا نه؟ بعد هم از زندگی و درس می پرسد و اینکه تنها زندگی می کنم یا نه و سخت نیست کلا؟ بهش می گویم که زمستان ازدواج کرده ام و می خندد که: «نه بابا! باور نمی کنم! ما تو چه فکرایی بودیم شما چه کردید!». می خندم! تبریک می گوید کلی و شیرینی می خواهد و چرخ ها را باد می کند و من قولِ شیرینی می دهم بهش و تشکر می کنم و خداحافظی. باقیِ مسیرِ دوچرخه فروشی تا دانشگاه را فکر می کنم این دفعه که رفتم ایران حتما یک جعبه گزی چیزی برای آقای دوچرخه فروشِ خوش اخلاق بیاورم! :) کامپیوتر ِ توی آفیس را که می خواهم روشن کنم چشمم می افتد به دست‌خطِ خودم روی کاغذِ زردِ چسبیده شده روی مانیتور: دلخوشی ها کم نیست: م

روزنوشتِ یک روزِ آفتابی از شهری همیشه ابری! :)

آسمانِ آبیِ آفتابی برای مردمِ شهری که بالغ بر ۸۵ درصد سال ابری و بارانی ست نعمتِ بزرگی محسوب می شود. نعمتی که بزرگی‌ش را می شود توی تعدادِ کمِ آدم های مشغول ِ کار توی آفیس ها و تعدادِ مردمِ وِلو شده روی نیمکت ها و گوشه کنارِ پارکها دید. ما ولی هر چهارتایمان کِرِخت لم داده ایم روی صندلی هایمان و مقاله ها و مشق هایمان را ورق می زنیم. Paola از شکلاتهایی که مادرش از اِستونی فرستاده بهمان می دهد. Sumit دستگاهِ ساندویح‌سازی که تازه خریده را توی آفیس افتتاح می کند برای ناهار و طرزِ کارش را بهمان توضیح می دهد. Facoundo مشغولِ حرف زدن با اعضای یکی از پروژه های پولدارِ موسسه است ببیند می تواند برای دوست‌دخترش که توی آرژانتین ریاضی می خواند پروژه ی تابستانی پیدا کند اینجا! من! من نشسته ام و کتاب Automata and Algebras in Categories را ورق می زنم و خوشحالم بابتِ کنسل شدنِ جلسه ی صبح با استاد راهنما و دلم شور می زند برای دِدلاینِ ۱۰ روزِ بعد. کتاب را ورق می زنم و حواسم به آسمانِ آبیِ توی قابِ پنجره است. به هوایی که بالاخره گرم شده. به اینکه منِ سرمایی حالا توی هوای ۲۲ درجه زیادی گرمم می شود.  من

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه*

کسی می‌خواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم. تا تو، چه فهم کنی از اين سخن که می‌گويم که: «از خود ملول شده بودم.» شمس تبریزی * گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه مولوی

کاشکی از این «او»ها باشند کنارِ همه تان :)

 توی دنیا آدم هایی هستند مثلِ «او». آدم هایی که زندگی کردن کنارشان روان است. آدم هایی که بعد از رفتنشان از خانه٬ دلت نمی خواهد ته-سیگارهای زیرسیگاریشان را دور بریزی. دوست نداری لباس هایشان را از روی تخت و مبل جمع کنی و بچپانی توی کشو. آدم هایی که پیرهن های راه راهشان را می گذاری روی همه ی لباس های اتویی تا جلوی چشم باشند. آدم های مهربانی که دنبالِ خنده توی چشمها می گردند٬ نه روی لبها! توی دنیا آدم هایی هم هستند مثلِ «من». یکم لوس. خیلی غُرغُرو و بی نهایت گریه‌او! آدم هایی که اگر بنا به نوشتن باشد دستشان جسور و بی‌امان روی کی‌بورد می رقصد... ولی وای به روزی که بخواهند دو کلمه حرف بزنند. آدم هایی که هنوز لب به صحبت باز نکرده مادیانِ اشکشان چهار نعل می تازد. موجوداتِ لطیفِ دل-نازکی که گاهی گیر می افتند توی چاله های سختگیری. آدم هایی که گاه های زیادی خنده ی چشمانشان پشتِ خیسیِ پلک ها خشک می شود! به افشین٬ برای نشاندنِ خنده توی چشم های یک دختر ِ گریه‌او! ;)

اگر آدم ها...

امروز جمعه است و از شرکتی آمده اند تا سیستم گازِ خانه را چک کنند و بخش هایی از آن را تعویض کنند. قرار بوده است که از ساعتِ ۷:۳۰ صبح تا ۴ عصر همه ی ساکنینِ ساختمان حضور داشته باشند. دانشگاه نرفته ام و مانده ام خانه. سر و صدای کارشان زیاد است و نمی شود تمرکز کرد و ریاضی ورزید. من٬ بعد از نوشتنِ پستِ قبلی٬ از کتابخانه چند تا کتابِ تازه رسیده را برداشته ام که داستانهایشان را نگاهی بیاندازم برای جلسه ی کتابخوانیِ عصر. کتابِ «چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس»ِ بهاره رهنما را باز می کنم. داستانی دارد با عنوان «ماما عاشق لاک قرمز بود». من٬خیلی طبیعی(!)٬ بعد از نوشتنِ پستِ قبلی٬ وسوسه ی خواندنِ داستان می افتد به جانم. پاراگرافِ آخرِ صفحه ی اول این طور آغاز می شود: «من هنوز هم قهوه ام را از همان قهوه فروشی ریو خیابان نادری می خرم که بوی قهوه اش همیشه تا چند متریِ مغازه همه جا را پر می کند.» یک هویی بوی قهوه ی مغازه ی ریو از لابه لای آدم های خیابانِ نادری می پیچید توی دماغم. فکر می کنم این بار که رفتم ایران باید کافه نادری هم بروم و یک پرس شاتو بریان با سس قارچ سفارش بدهم.  نگاهم می افتد به شا

دستهایی که مالِ من نیست!

تصویر
فرداش مهمان داشتیم برای شام. مرغ ها را شسته بودم و گذاشته بودم با نمک و فلفل مزه دارشوند. نشسته بودیم توی هال احتمالا چای می خوردیم. یادم نیست چی شد که یک هو دلم خواست لاک بزنم به ناخن هام. رفتم توی دستشویی و آن لاکِ نارنجیِ قرمز را که یک سالِ پیش٬ توی آمستردام خریده بودم به وسوسه ی لاکِ روی ناخن های یک خانم زیبا٬ برداشتم و گفتم می خواهم لاک بزنم! همین طور که سرش توی لپ تاپ بود گفت بزن! و من سه تا از ناخن هام را رنگ کردم و نگاهشان کردم! دیدم که نه! ناخن هام یکم بلندند و دوست ندارمشان با لاک. گفتم با ناخن های کوتاه خوب شود به گمانم. نگاه کرد. گفت خب بچین ناخن هایت را! گفت که اصلا به نظرش ناخن های کوتاه جذاب تر هم هستند! خندیدم! شروع کردم به لاک زدن و چیدنِ ناخن ها. تمام که شد٬ هر ده تا انگشت که قرمز شد٬ دستهام را بردم عقب و نگاهشان کردم! گفتم ببین٬ دستهام انگار دیگر دستهای من نیست! گفت عیب ندارد که! یک بار هم این طوریش را امتحان کن :) یکم بعد تر رفت توی دستشویی و بعد که آمد ته-ریشش را زده بود و سبیل گذاشته بود. پرسید خوب است؟ خندیدم گفتم آره! گفت دوست نداری بگو می زنمش ها! گفتم نه!
پرواز دو ساعت تاخیر داشت٬ به دلیلِ نقصِ فنی. نقصی که بعد از سوارشدنِ مسافرین مشخص شده بوده انگار. خلبان بعد از چهل و پنج دقیقه که توی هواپیما منتظر بودیم این توضیحات را داد و گفت که امیدوارند مساله زودتر حل شود.  مردم هی از مهماندارها سوال می پرسند. من٬ دارم کتاب می خوانم و با رسیدن به بعضی پاراگرافها دلم می خواهد جمله ها را بلند بلند برای کسی بخوانم: «وای نمی دانی٬ پروانه٬آن روز دلم می خواست آبپاش بردارم و گلهای قالی را آب بدهم. باور کن فقط چند دقیقه بعد از رفتنش٬ شاعر شدم.»* آفتاب افتاده توی هواپیما و هوا گرم شده. مردم هی از مهماندارها آب خنک می گیرند. من کتاب می خوانم و نمی دانم چرا یک هو یادِ حرفهای فرشته و میلاد می افتم درباره ی قیمتِ چیپس و پنیرهای کافه های اطرافِ دانشگاه٬ کافه گرامافون٬ کافه ورتا! قیمت ها بیشتر از سه برابرِ قیمت چیپس و پنیرهایی ست که روزبهان توی کافه نشینی های بعد از ظهرمان سفارش می داد٬ سالهای دوم و سوم لیسانس. انگار که یک قرن از آن روزها گذشته باشد.  خانومی که کنارم نشسته نگرانِ نرسیدن به پروازِ دومش است. من٬ کتاب می خوانم و نمی دانم چرا یک ه
اینکه پیشِ خودت فکر کنی که یکی از ویژگی های رفتاریت آزاردهنده ست برای کسی که دوست نداری آزارش بدهی٬ اینکه هی کلنجار بروی با خودت که انگار این بدبختانه یکی از آن ویژگی هاست که به گمانِ‌ خودت «تو» را «تو» کرده! اینکه توی دلت بگویی که «بابا جان٬ من اینطوری ام!» و کوچکترین اثری از خودخواهی توی هیچ کدام از واژه های «من» و «اینطوری» نباشد. این که تمنای معصومانه داشته باشی برای یافتنِ راهی که درد و خون ریزیش کمتر باشد٬ غم انگیز است... و اینکه احساس کنی نکُنَد ذره ذره موجباتِ تغییرِ کسی را فراهم کرده ای به سمتی که خودش را کمتر از قبل دوست بدارد٬ غم انگیزتر و دردناک و اشک آور است...  و وای به حالِ روزگارِ همزمانیِ این ها...
یک روزهایی هم هست که آدم هی پیِ چیزی می گردد که خِرِ فکر را بگیرد و ببرد به جایی که آسمانِ بارانیِ توی قابِ پنجره نیست. جایی که پشتِ میز و لای کاغذها و فرمول ها و نمودارها نیست. یک روزهایی هست که آدم دنبال ِ چیزی می گردد که فکر را دور کند از خیالهای روزانه و  خواب های شبانه اش... روزهایی که آدم همین طور که مشغولِ کارهاش است پس و پشتِ ذهنش احساسِ چسبیده-شدگی می کند و سکونِ مطلق! یک روزهایی هست که آدم در به در به دنبالِ چیزی ست که نمی داند٫ برای بردن ِ فکر به جایی که نمی شناسد... ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- بعد نوشت: یک شب هایی هم هست که آدم «آن چیزِ نادانسته»  که تمامِ روز پسِ ذهنش دنبالش بوده را پیدا می کند لا به لای چهار ساعت حرف زدنِ اسکایپی با رفیقی آن سرِ‌دنیا که روز و شبش با او فرق می کند. لا به لای یک پیام فیس بوکی بعد از قطع شدنِ اسکایپ: «خوش حالم که یه جای  دنیا یه فاطمه ای دارم که می تونم باهاش از این جنس حرفها بزنم!» کاش که حواسمان باشد گاهی آدم ها احساسِ سکونِ مطلق می کنند٬

بهارانه

تصویر
من نمی دانم که به قولِ دوستی آدمیزاد هم مثلِ خیلی از انواعِ جانوران و گیاهان «زیستگاهِ طبیعی» دارد یا نه٬ ولی می دانم که یک روزهایی هست که آدم شدیدا احساس می کند که اگر قرار باشد زیستگاهِ طبیعی داشته باشد دارد خارج از مرزهای آن می زییَد. عیب هم ندارد ها٬ ولی خب٬ این جور وقت ها آدم یکم بیشتر احساس می کند اهلِ جایی نیست :) مثلا وقتی که از صبح روزِ اولِ سالِ نو به فکر جلسه ی فرداست و نگاهش به یک خروار ورقه ای که باید صحیح کند٬ یا وقتی که سنبل ها و نرگس ها به خاطرِ سردی ِ هوا هنوز باز نشده اند٬ یا وقتی که مثلا هیچ کس توی خیابان شب بو نمی فروشد٬ فکر می کند که با دغدغه ها و رسومی بزرگ شده و بهشان عادت کرده که اینجا خیلی معنی نمی دهند. و وقتی که کار به رسومی می رسد که دوستشان دارد٬ مثلِ جشن گرفتن و سرخوشیِ دسته جمعی برای آمدنِ بهار٬ این بی معنی شدن یکم یک طوری می شود. خلاصه که ولی من خوشحالم از آمدنِ بهار و اگرچه که نرگس ها و سنبل ها باز نشدند برای سفره ی هفت سین٬ دلِ من گشوده شده به بهار و سرخوشم از آمدنِ سالی که می تواند کلی هیجان انگیز باشد٬ حتی اگر نشود که خیلی قابلِ رویت و غیرِ مجا
"با ماری حتی در این باره صحبت کرده بودم که چه لباسی تنِ بچه هایمان خواهیم کرد. او طرفدارِ بارانی هایی به رنگِ روشن و شیک بود٬ من بارانیِ سه-ربعی را ترجیح می دادم. چون برای خودم مجسم می کردم که یک بچه٬ با یک بارانیِ کم رنگِ شیک نمی تواند توی یک چاله ی پر از آب بازی کند٬ در حالی که یک بارانی سه -ربعی برای بازی در گودال مناسب است. او٬ که من دختربچه تصورش می کردم٬لباس گرم به تن خواهد داشت٬ با وجود این پاهایش آزاد خواهد بود که اگر سنگی توی گودال  بیاندازد٬ ترشحِ آن نه احتمالا پالتو را٬ بلکه پاهایش را کثیف کند. و یا اگر با یک قوطیِ حلبی آب از چاله می کشید و آن را کج می گرفت و آبِ کثیف بیرون می ریخت٬ لازم نبود که به طورِ قطع پالتو را کثیف کند! در هر صورت این شانس که فقط پاهایش کثیف شود بزرگ تر بود. ماری عقیده داشت که او در یک پالتوی کم رنگ بیشتر مواظبِ خودش خواهد بود. این مساله که آیا بچه های ما مجاز خواهند بود توی چاله بازی کنند یا نه٬ هیچ گاه به طورِ قطع میانِ ما حل نشد! ماری همیشه لبخند می زد. شانه خالی می کرد و می گفت: بهتر است صبر کنیم. اگر از آن مرد بچه... اگر از آن مرد بچه

همین جوری های عصرِ جمعه ای از داخلِ آفیس! :)

۱- توی کلاسِ مدل تیوری ِ امسال دخترکی هست که موهاش کوتاه است! کوتاهِ قشنگِ مجعدی که روی سرش خیلی خوب نشسته! خودِ دخترک هم قشنگ است و چشم هاش طوری اند که انگار خنده ی خوبی تویشان مقیم باشد. ناخن هاش کوتاهِ کوتاه اند با لاک های قرمز و لباس اسپرت می پوشد با کفش های آل-استار طوسی. بعد من هر بار که می روم سرِ کلاسشان تصمیم می گیرم که بلافاصله موهام را کوتاه کنم! کوتاهِ کوتاه! بعد کلاس که تمام می شود٫ روز که تمام می شود٫ شب که می روم خانه٫ پشیمان می شوم باز! نمی دانم توی خستگی به فرفری های موهام دل می بندم یا می ترسم که کوتاه کنم و به قشنگیِ دخترک نباشم هنوز... ۲- حرف های دیگری هم هست...

حرفهایی که حرف نیست...

پیاده که از دانشگاه می آمدم خانه٬ هی پیشِ خودم فکر می کردم جوابِ ایمیلِ مریم را چه بدهم!؟ چه طور بنویسم براش که ایمیلش٬ که حرفهاش٬‌ در آخرین ساعاتِ یک جمعه ی سرد مثلِ آبِ روی آتش بود برای کسی که یک هو خالی شده بود انگار. چه طور بنویسم براش از خوشایندیِ جمله هاش که مثلا: [...] هر چقدر هم دور باشی هرچقدر هم رابطمون کم باشه نبینمت نخونمت نشنومت باز هم یه جا توی قلبم هست که مال توئه همونجایی که همون اول مهر 84 به نامت سند خورده یه جا تو کتگوری رفقای فراموش نشدنی تولدت مبارک فاطمه میبوسمت دو تا چپ یکی راست :* *: :*    می دانی؟‌ جمعه ی گذشته٬ ۴ اسفند ماهِ ۱۳۹۱ تولدم بود و من نمی دانم چه ام شده بود که دوست داشتم جمعه زودتر تمام شود. یک جورهایی دوست نداشتم بلندیِ روز را که تنهایی شب اش کرده بودم. انگار کاری از دستِ ایمیل های دوستان٬ تلفن ها٬ پیام های فیس بوک و کلی ماچ و بغل و محبت که رد و بدل شده بود برنیامده باشد٬ حالم خوش نبود خیلی. می دانی؟‌ از آن دست آدم ها نیستم که چون زندگی را یک عذابِ عظیم می دانند ولادت چیزِ مبارکی نیست برایشان! نه!‌ من همیشه روزِ تولد

غرض نقشی است کز ما باز ماند*

از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من گلدان ها را آب می دهم و سرمست می شوم از دیدنِ‌ جوانه های تازه ی گلدانِ‌ لاله٬ از غنچه های نیمه باز و گلبرگ های زردِ در هم تنیده. از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من دلم مسجد نصیرالملک ِ شیراز می خواهد و سربندِ زنانِ عشایرِ لر را٬ با همه ی رنگهاش.  از آشپزخانه بوی فسنجان می آید و من  پنجاه بار آخرِ‌ایمیلِ نرگس را می خوانم که نوشته: «[...] و اینکه انقدر مهربونی.» و شصت بار اس ام اس دیشبِ «او» را می خوانم که نوشته بود: «[...] بخش اول تمام شد. پیانو کنسرتوی ۲۵ موتزارت. بخشِ‌ دوم داره شروع می شه. دوست دارم ات :* » دلم می خواهد بروم توی خیابان های آمستردام قدم بزنم و کسی در سوریه نمیرد. دوست دارم توی خیابان ها قدم بزنم و کسی در ایران مریض نشود که دارو بخواهد٬ که دارو نباشد٬ که درد بکشد. دوست دارم هیچ بچه ای هیچ جای دنیا گردِ‌حسرت ننشیند روی دلش٬ چشمش٬ دست هاش.  دوست دارم دنیا جای بهتری باشد و... من هی باز توی خیابان های آمستردام قدم بزنم٬ و از آشپزخانه بوی فسجان بیاید... * مصرعی از شعری که روی یکی از کتیبه های مسجد نصیرالملک ش

تو دل ات بوسه می خواد، من می دونم، اما لب ات/ سر ِ هر جمله دل اش می خواد یه اما بذاره*

پُست قبلی را که می نوشتم کنارم نشسته بود٬ روی همین کاناپه! می دانست که لجم درآمده از آدم ها و دارم پست می نویسم توی وبلاگ و داشت به گمانم -طبقِ معمول- آنلاین شطرنج بازی می کرد! نوشته ام که تمام شد از لپ تاپِ خودش سر زد و خواند پستِ جدید را!‌ یکم که گذشت و دلداریم داد٬‌پرسید که چرا وقتی روزهام به خوشی می گذرند نمی نویسم و ...  می دانی؟‌ دیروز که رفت٬ دیروز که از فرودگاه آمدم خانه و نبود... دیروز که می خواستم دوش بگیرم و نبود که صدام را براش نازک کنم و بگویم که دلم بعد از حمام چای می خواهد و نبود که جوابم بدهد «چشم! پنج دقیقه که مانده بود بیایی بهم بگو!» و من بیایم و توی چای دارچین و هل ریخته باشد -با اینکه خودش چای بو-دار دوست ندارد-٬ یک هو احساس کردم که کاش  تمامِ آن روزها را نوشته بودم! تمامِ آن روزهایی که میدانِ انقلاب تا فردوسی را پیاده می رفتیم و او شعر می خواند و من حرف می زدم و گاهی گریه می کردم براش! دلم خواست تمامِ آن مشاعره ها٬‌پیاده رفتن هامان را می نوشتم! تمامِ آن صبر کردن ها و مهربانی هاش را! تمامِ دلتنگی های اینجا را و تمامِ‌ خوشی هایی که هر بار با خودش  می آورد را! دل

کجایی تو؟ که‌ام من؟ و جغرافیای ما کجاست؟*

چند روزی ست که هی٬ بعد از نگاه انداختن به صفحه ی فیس بوک٬ بعد از خواندنِ ایمیل ِ بعضی ها مثلا٬ یا حتی حرف زدن با بعضی رفقای(!) یکم دور٬ احساس می کنم یک عالم علامتِ سوال توی کله ام نقش می بندد در موردِ آدم ها و کارها و عکس العمل هاشان! بعد لجم می گیرد از خیلی چیزها! این چند روز هم که حکایتِ میمونِ فضانورد و بحثِ‌ مجلس و کوفت و زهرِ مار اوضاع را بد تر کرد! آقا جان من نمی فهمم آدم ها را! مبارزه کردنشان را٬ کارِ خیر کردن٬ انتقاد کردن و توهین کردنشان را درک نمی کنم!‌ هیچ دریافتی از این رفتارهای روشن-فکرانه(!) ندارم! معمولا هم نمی خواهم بگویم من خوب٬ شما بد! یا اصلا دوست ندارم بگویم کسی خوب کسی بد! منتها بعضی وقت ها هم نمی فهمم دیگر! نمی دانم چه طور این طور می شود! نه اینکه از آدم ها بدم بیاید ها٬ نه!‌ عصبانی می شوم٬ لجم در می آید! انگار که مثلا هیچ نوشته ای نباشد که حرفِ دلِ من را بزند! انگار که خودم هم نتوانم حرفِ خودم را بزنم! انگار زورم نرسد به همه ی چیزهایی که برام علامت سوال درست می کنند!  می دانی؟‌ یک وقت های غم انگیزی هست که «آدم» احساس می کند «آدمها» همه شان می خواهند دنیا را عو

گاهی یک چراغِ روشن...

 نمی دانم چندم دبستان بودم و به مناسبتِ چه مسابقه ای یک کره ی جغرافی جایزه گرفتم. ولی می دانم از همان موقع ها بود که عاشقِ ... عاشقِ جغرافی که نه٬ عاشقِ سفر شدم. کره ی جغرافیم آنقدر کوچک بود که فاصله ی بین شهراش به چشم نمی آمد!‌ حتی عبور از اقیانوس هاش هم آسان می نمود. بعدتر ها اما٬ بزرگ تر که شدم٬ کره ی جغرافیم هم بزرگ تر شد انگار. فاصله هاش کش آمدند هِی با رفتنِ  دوستانم و دریاهاش غیرِ‌منصفانه عمیق تر شدند. یکم بعدتر از آن بعدتر ها٬ باز هم که بزرگ تر شدم دیدم که نخیر٬ دنیا آن قدر ها هم بزرگ و کش-آمده نیست. دیدم که شاید هنوز هم می شود خیلی کودکانه امید بست به دیدنِ اتفاقیِ یک دوست٬ توی خیابانِ بی ربطی از یک شهر٬ این سرِ دنیا!  دیشب٬ چراغِ جی-میلِ دوستی که روشن بود٬ یک هو احساس کردم که دوریِ آدم ها به جغرافیای محلِ زیستشان نیست. به فاصله و عمقِ دریاهای بینشان٬ به تعدادِ‌تمامِ مرزهای قراردادی ِ‌بین شهرهاشان و تعدادِ مهرهای ورود و خروجی که باید بنشیند توی پاسپورتهاشان نیست٬ فاصله ی آدم ها به «بی خبری»شان  از هم است و به این که وقتی دلشان برای هم تنگ شد٬ هر چه فکر کردند٬ بهانه ی کوچ

صفحه ی نمی دانم چندم ِ شناسنامه :)

تصویر
حسی شبیهِ اینکه انگار رسم بوده باشد هربار که از ایران بر می گردم بنویسم و من تعلل کرده باشم در به جا آوردنش و ندانم که حالا٬ بعد از گذشتنِ یک هفته از آمدنم به آمستردام چه طور شروع کنم و بنویسم از سفرِ فشرده ی تهران و ... راستش منتظر بودم که فرشته عکس های شنبه ی گذشته را برایم بفرستد و من عکسی را ضمیمه ی یک ایمیل کنم و آن را بفرستم برای سمیه٬ تارا٬ هدیه٬ مریم  و روزبهان٬ برای  سعیده٬ سارا٬ آرمیتا٬ شایسته٬ شایا و محسن و بنویسم که: او٬ شنبه ی گذشته٬ از افشین٬ از رفیق٬ از دوست٬ از «او»٬ تبدیل شد به «همسر» و من چقدر هی فکر می کنم که سعیده راست گفته بود که آدم گاهی (ورای دوست داشتن و دوست داشته شدن) دلش می خواهد بعضی ها جزوِ خانواده اش به حساب بیایند... و فکر می کنم که چقدر نمی شود نوشت و اضافه کرد ... که اصلا چقدر کم نوشته شده از «وصل» در زبان فارسی... که اگر بنا به نوشتن از «فصل» و «فراق» بود نه فقط کلی شعر از لیلی و مجنون نظامی٬ دیوان حمید مصدق و علی صالحی می شد ضمیمه کرد٬ که چانه ی خودِ من هم گرم می شد و انگشتانم روان ... که سخت است گاهی از لطافتِ روزها نوشتن و اینکه... اینکه گ