پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۲

...

حسی شبیهِ این:                      لطافتِ دل...

که گاهی خوب است کُتلت درست کرد و ...

می دانی؟ به گمانم خوب است که هر کسی حداقل یک بار توی عمرش کُتلت درست کند. مهم نیست بهانه اش چیست برای پختن٬ مهم این است که کتلت پختن می تواند یکی از خوشمزه ترین روش های خودشناسی باشد! باور نمی کنی؟ ببین: کتلت ها را توی دستت درست می کنی٬ شکلشان می دهی٬ سعی می کنی یک اندازه باشند و ...  بعد می چینیشان توی تابه ای که روی شعله ی گاز است! ظرفیتِ تابه محدود است: دو تا٬ ۵ تا٬ ۱۰ تا اصلا! یکم که گذشت٬‌ گوشت که خودش را گرفت٬ آبِ پیاز که تبخیر شد٬ کتلت ها کوچک می شوند و هر کدام شکلی به خودشان می گیرند که لزوما کارِ شما نبوده... بعد شما یکم جا به جایشان می کنید و یک کتلتِ دیگر می چپانید توی تابه٬ حالا سه تا٬ ۶ تا٬ ۱۱ تا اصلا! یکم بعد تر٬ دوباره همین ... می دانی؟ امشب که داشتم کتلت ها را سرخ می کردم احساس کردم من آن تابه ام و کتلت های کوچک تمامِ زنان و مردان٬ تمامِ «من» های کوچکی که من در من دارمشان. احساس کردم تجربه که می کنی٬ پخته که می شوی٬ من های کوچک ات کوچک تر می شوند و تو٬ من های جدید ِ حاصل از تجربه های جدید را می چینی توی خودت. احساس کردم که من های کوچکِ دوست داشتنی ت هر

خودشیفتگی٬ سعدی-دوستی یا پَرشِ ذهنی!؟

تصویر
همین دیروز بود که استاد گفت از جلسه ی بعد خواندنِ فلان مقاله را شروع می کنیم و همین دو سه ماهِ پیش بود که در راستای خواندنِ همان مقاله ی فلان به خنده گفته بود تا حالا منطق٬ کتگوری٬ نظریه بازی ها و اتومات را قاطی کردیم با هم٬ از حالا به بعد پای ترکیبیات هم می آید وسط. و ازم پرسیده بود چقدر ترکیبیات بلدم و من با اعتماد به سوادِ ترکیبیات ِ افشین و اینکه این یک قلم را اگر لازم شد یادم می دهد سرخوش بودم و با استاد خندیدم که یک کاریش می کنیم حالا! دیروز٬ وقتی که استاد می خواست بر شنیده های ما مبنی بر اینکه مقاله چیزِ سختِ خیلی سختی ست غلبه کند٬ خندید و گفت: «مقاله ی خیلی سختی ست و از سالِ ۲۰۰۰ تا حالا تقریبا فقط ۱۰ نفر توی دنیا هستند که مقاله و اثبات را فهمیده اند! بعد از این چند هفته شما هم می شوید جزوِ همان معدود افراد! خیلی خوب و جالب است٬ نه؟». حالا٬ ساعتِ ۲۳:۵۳ امشب٬ همین طور که مشق های کلاسِ زبانِ هلندیم نصفه نیمه مانده و احساسِ‌ معلولیت می کنم در یادگیری و تلفظِ درستِ کلمات٬ دارم یه یادداشت های امروزم نگاه می کنم و پیشِ خودم فکر می کنم: چند نفر از آن ۱۰ نفر موقعِ خواندنِ مقا

به بهانه ی امروز!

اول خواستم بنویسم از یکی دو سال پیش. از روزهایی که دوست داشتم خودم را به خاطرِ شکلات هایی که صبح ها می گذاشتم توی کیفم برای بچه های توی مترو. روزهایی که خودم را دوست داشتم به خاطرِ لبخندهایی که می زدم به آدم ها! به خاطرِ‌ دستمال و فال خریدن. به خاطرِ حرف زدن با بچه ها و اسمشان را پرسیدن. به خاطرِ... به خاطرِ تمامِ نذرهای کودکانه و ملتمسانه ای که همیشه پای بچه ای توش کشیده می شد: یک بچه ی مریض٬ یک بچه ی بی بابا٬ یک بچه ی فقیر٬ یک بچه ی درس-دوست٬ یک بچه با استعدادِ نقاشی٬ یک بچه ... بعد تلفن را برداشتم و زنگ زدم خانه مان تهران و از مامان خواستم گوشی را بدهد به خواهرِ کوچکم. تا گوشی را گرفت با هیجان گفتم: «سلام کودک! روزت مبارک!». خندید و در جوابِ سوالِ من که «مدرسه چه طور بود؟ امروز خوشتان گذشت؟» گفت که مدرسه روزِ ۱۳ آبان٬ به مناسبت ِ روزِ دانش آموز بهشان کادو می دهد٬ نه امروز که روزِ کودک بود! گفت ولی معلمشان توی کلاس زبان بهشان شکلات داده و خوش گذشته سرِ کلاس. گفتم من هم برات یک شکلاتِ «کودکانه» خریده ام و با بقیه چیزها همین چند روزِ بعد پست می کنم برات. گفتم یک کادوی ویژه هم هست

بعضی شب ها هم این طور می شوند...

گاهی وقت ها این طور می شود دیگر... دوستی یک آلبومِ‌ عکس از فلان شهر دنیا آپلود می کند توی فیس بوک و شما هم می بینید...عکس هایی که آدم تویشان نیست... عکس های بی زمانی که انگار فقط مکان را ثبت کرده اند... عکس هایی از جایی که روزی دیده ای...عکس هایی که تو خودت را می گذاری تویشان و حتی سرمای هواش را هم حس می کنی...موهات هم به وزشِ بادش تاب بر می دارد کمی... عکس هایی که... ۸ مرداد ِ امسال (۱۳۹۱)٬ ساعتِ ۵:۳۰ صبح٬ توی کافی شاپِ فرودگاه ِ امام خمینی٬ گوشه ی یکی از صفحات ِدفترچه ی سیاهِ‌ کوچکم نوشتم: [...] کاش که می شد مغز را شست از این همه تصویرِ روشنِ دور اما... تصویرهای واضحِ گُم... حالا باز دلم می خواهد گوشه ی صفحه ای٬ جایی بنویسم:  «کاش که می شد مغز را شست!». و می شود که نپرسی «با دل چه می کنی؟»؟

فانتزیِ شبانه شاید...

گاهی دور و برِ آدم کسانی هستند که وقتی حالت خوب نیست٬ وقتی یک  دنیا حرف داری برای زدن و کسی نیست که بشنود. وقتی که اوقاتت تلخ است و وانمود می کنی انگار نه انگار. وقتی شب٬ چراغ ها که خاموش شد و بغضت که نزدیک بود بترکد٬ اس ام اس می فرستند که : «چیزی بگو! :*» کسانی که بعد از دو سال و اندی  از آن شب و آن اس ام اس٬ همین طور که توی خانه ات نشسته ای و زندگی ات آرام پیش می رود و کسِ خوبی را هم می شناسی که تا ابد به حرفهایت گوش بدهد٬ موقعِ بالا و پایین کردنِ چای کیسه ای توی لیوانِ آبِ جوش٬ خودشان و اس ام اس شان به یادت می آیند و لبخندِ دلپذیری روی لبت نقش می بندد که یعنی:  چه خوب که بودند/چه خوب که هستند! بعد پیشِ خودتان فکر می کنید که چقدر چیزهای کوچکِ خوب بزرگ و به یادماندنی اند... چقدر خوب می شد اگر همه مان٬ پیشترِ وقت ها٬ با بیشترِ آدم ها خوش اخلاق فقط نه٬ مهربان می بودیم حتی...