پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۸

برای ثبت در تاریخ

دو سال پیش رییس فعلیم که دورادور می‌شناختمش و سر یکی از سخنرانی‌هام در کنفرانسی٬ رییس جلسه بود و بعدش کلی تعریف و تمجید کرد ازم٬‌ایمیلی زد که فلانی٬ یک پوزیشن دوساله فوق دکتری خالی دارم در هم‌جبرها٬ دوست‌داری اضافه شوی به گروه  ما؟  شوکه شده بودم. باورم نمی‌شد توی پیچیدگی حیات آکادمیک و این‌همه رقابت و متقاضی محخاطب چنین ایمیل من بوده باشم. آن روزها جزو بی‌اعتمادبه‌نفس‌ترین روزهای زندگی‌م بود به لطف غرغر‌ها و نارضایتی‌های مدامِ استاد راهنمای محترم.  به استادم که گفتم گفت: حواست به تصمیمت باشد٬ این ایمیل‌ از آن ایمیل‌هایی نیست که آدم هرروز دریافت کند. قدرش را بدان. ‌حالا ۱۸ ماه از آن ۲۴ ماهِ پوزیشن گذشته. من انگار نیازمندترین آدم جهان به استراحت باشم. نیازمند به چندماه بی‌کاری٬سفر٬ آشپزی٬ نقاشی و کتاب.  از طرفی به صورتی ابلهانه٬ فکر کردن به بی‌کاری عذاب وجدان برانگیز است. من٬ همیشه کار کرده‌ام. توی دوره‌ی لیسانس پاره وقت و از این مدرسه به آن مدرسه و در دوران ارشد تمام وقت. سال دوم ارشد کارمندِ تمام وقتِ معاونت ِ مالیِ شرکتِ دولتیِ عظیمی بودم. ۷ صبح کارت می زدم تا ۶-۷ عصر. پنجشنبه‌ها ش

نو روز

زمان در سال گذشته چنان بی‌برکت بود که سیصد و شصت و پنج  روز شب شد و پاهای من نرسید و دست‌هام خالی ماند. کاش‌ سال جدید بخشنده باشد و پربرکت.  کاش که زور من برسد به زمان٬ به جهان. کاش که نترسم از نرسیدن...

از روزها و آدم‌ها

جمعه صبح که از سر کار برمی‌گشتم خانه٬ توی دفترچه یادداشتم لیست کارهای آخر هفته را این‌طور نوشتم: تکمیل کردن بخش ۲ فصل ۱ فصل ۳ مقاله عوض‌کردن و شستن ملافه‌ها خریدن گل برای گلدان پشت پنجره پختن کیک برای تولد «او» تحویل‌گرفتن عینک از عینک‌سازی ظهر نشسته‌بودیم پشت میز رستوران ایرانیِ نزدیک خانه و میرزاقاسمی لقمه می‌گرفتیم که گفتم: راستی! قرار شد مامان و فرشته یک سبد گل سفارش بدهند و از طرف ما بروند مراسم ختمِ پدر دکتر «ع». مکث کرد٬ بعد گفت کاش که می‌شد خودمان می رفتیم... راست می‌گفت. از روزی که سعیده اعلامیه مراسم را فرستاده بود پنجاه‌بار بلیط تهران را چک کرده بودم که برویم و باشیم در مراسم. «ع» از ده‌ یازده سالِ که پیش که برای اولین‌بار آمد دانشکده‌ی ریاضی و منِ سالِ سه کارشناشی شدم حلِ تمرینِ درسِ مبانیِ ریاضی‌ش٬‌ تا امروز کم کم از استاد شده بود دوست و حتی عضوی از خانواده انگار. هر وقت و هرجا که حمایت لازم داشتیم بود. با «ع» رفته بودیم خریدِ کت‌وشلوار برای «او» روزِ قبل از عقد. اولین کادوی ازدواجمان را از او و همسرش گرفته بودیم و حالا٬ فکرِ اینکه حضورمان٬‌ ولو ب