پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۷

از پوشه‌ي پیش‌نویس‌ها٬‌ از خاک‌خورده‌‌ها

سال اولی که از ایران آمده بودم فرنگ سال عجیب و تاثیرگذاری بود برام   در جهت   خودشناسی . آن اوایل گیرافتاده بودم بین نشستن یا ننشتن زیر چتر فمینیسم و گیاهخواری و امثالهم . از اینکه انقدر مترقی نبودم که از پیروزی تیم ملی والیبال   و اسکار ( اول ) فرهادی اشکم در میامد اذیت می شدم . احساس می ‌ کردم این احساسات٬ ‌ این دل‌بستگی به آن مرزِ گربه ‌ ای شکل با دغدغه های جدیدم از مهاجرت و مهاجر و   ملی‌گرایی و نژادپرستی   سازگار نیست . اینکه سیل و زلزله ایران   بیشتر از سونامی در فلان کشور آسیای جنوب ‌ شرقی هراسان و آشفته ام می کرد٬ عمیقا ذهنم را مشغول کرده بود . بعد یادم نیست چی شد٬ احتمالا جرقه ‌ اش موقع دیدن فیلم های   « داستان عامه‌پسند ( پالپ فیکشن) » و « نیمه شب در پاریس » زده شد . فیلم اول را بعد از اینکه در آمستردام مستقر شدم دیدم و دومی را بعد از سفر پاریس . احساس می کردم که چقدر می فهمم عجیب بودن عادت « سیب زمینی سرخ کرده خوردن با مایونز ( به جای کچ

شب بیست و نهم

سکانسِ سینمای فیلم « عصبانی نیستم »* را فرستادم براش و تایپ کردم: عاشقانه‌های هر شهر یه شکله!  عاشقانه‌های تهران انگار همه‌ش اون اطرافه:  دانشگاه٬ انقلاب٬ سینماهای اون حوالی... اولین بار سر تقاطع خیابان ادواردبراون و شانزده آذر بود که کسی گفت عاشقم شده.  خیابان‌ها و کافه‌های آن اطراف را گز کردیم٬ تولد گرفتیم٬ هدیه دادیم٬‌ هدیه گرفتیم٬ مهرورزیدیم و آخ که چقدر حرف زدیم!  چند سال بعد٬ سر تقاطع قدس و طالقانی برای همیشه خداحافظی کردیم. توی سینما سپیده سر وصال٬ زار زدم٬ به بهانه‌ی فیلم درباره الی. کوچه‌های منتهی به خیابان کارگر را قدم زدم٬  راه رفتم٬‌ راه رفتم٬‌ راه رفتم...آخ که چندهزار قدم برداشتم  آن روزها توی کوچه پس کوچه‌های اطراف دانشگاه. انتخابات ۸۸ بود. شلوغ بود. آشفته بود. غم بود. غم روی غم بود. من؟ راه رفتم فقط. آدم‌های تازه را همان حوالی دیدم! توی کافه‌ای در خیابان قدس٬‌ یا انقلاب تا چهارراه ولیعصر. همان‌ حوالی بود که کسی شیفته‌ی بوی عطرم شد و دیگری یک بغل کتاب بهم داد با شعرهای عاشقانه.  همان‌‌جا بود که پوست انداختم٬ بزرگ شدم. دانشگاه بود که «او
تصویر
دلم این روزها، چهارهزار و پانصد کیلومتر دورتر از تنم می تپد! آخ از سخت جانیِ این «اُمید»! 
در سال ۱۹۴۷٬ بعد از پایان جنگ جهانی دوم٬ چهار کشور اصلی پیروز شده: شوروری٬ انگلیس٬ فرانسه و آمریکا تصمیم به تقسیم کشور شکست خورده ی آلمان گرفتند و از آنجا که برلین اهمیت خاصی داشت٬‌با وجود قرار گرفتنش در منطقه ی تحت نفوذ شوروری٬ بین هر چهار کشور تقسیم شد. قسمت شرقی تحت کنترل شوروی بود و قسمت غربی توسط آمریکا٬ انگلیس و فرانسه٬ به صورت مشترک اداره می شد. در ۷ اکتبر ۱۹۴۹ اتحاد جماهیر شوروری در بخش تحت کنترل خودش حکومت کمونیستی روی کار آورد و با بد شدن شرایط اقتصادی (و بعدها جنگ سرد و کشمکش بین شوروی و دولت های غربی )٬ مهاجرت از آلمان شرقی به آلمان غربی (از طریق برلین شرقی به برلین غربی) زیاد شد. طی سالهای ۱۹۴۹-۱۹۶۱ حدود ۵ میلیون نفر از طریق برلین غربی وارد خاک آلمان غربی شدند و این مهاجرت تا جایی شدت گرفت که در ۶ ماه اول سال ۱۹۶۱٬ روزانه حدود ۲۰۰۰ نفر به آلمان غربی پناهنده می شدند.  در روز یکشنبه٬ ۱۳ آکوست ۱۹۶۱٬ نیروهای نظامی المان شرقی٬ یک دفعه و شتابان مرزها را بستند و شروع به ساختن دیواری بین برلین شرقی و غربی کردند. مرزها به قدری سریع بسته شد که خیلی از خانواده هایی که در قسمت ه

غمگینم...

ساعت هشت و نیم دیشب٬ صفحه ی گوشیم به تلنگر پیامی روشن شد. نوشته بود: «خیلی خطرناکید شماها» نمی دانم چرا وسط خیابان هق هق زدم زیر گریه! انگار که زمختیِ «خ»ها  و تیزی «ااف»ها فرو رفته باشد در چشمم! از دیشب٬ پنجاه تا دفاعیه و جوابیه تنظیم کردم توی ذهنم که بنویسم براش و هر بار منصرف شدم که: تُف به هر چه ما و شماست٬  که همیشه٬  تهِ ته‌ش٬  یک «من»ِ نیم‌بندِ کم‌جانِ بی‌رمقِ‌ کم‌امید باقی می ماند...