از پوشه‌ي پیش‌نویس‌ها٬‌ از خاک‌خورده‌‌ها


سال اولی که از ایران آمده بودم فرنگ سال عجیب و تاثیرگذاری بود برام  در جهت  خودشناسی. آن اوایل گیرافتاده بودم بین نشستن یا ننشتن زیر چتر فمینیسم و گیاهخواری و امثالهم. از اینکه انقدر مترقی نبودم که از پیروزی تیم ملی والیبال و اسکار(اول) فرهادی اشکم در میامد اذیت میشدم. احساس میکردم این احساسات٬این دل‌بستگی به آن مرزِ گربهای شکل با دغدغههای جدیدم از مهاجرت و مهاجر و ملی‌گرایی و نژادپرستی سازگار نیست. اینکه سیل و زلزله ایران  بیشتر از سونامی در فلان کشور آسیای جنوبشرقی هراسان و آشفتهام می کرد٬ عمیقا ذهنم را مشغول کرده بود.

بعد یادم نیست چی شد٬ احتمالا جرقهاش موقع دیدن فیلمهای  «داستان عامه‌پسند (پالپ فیکشن)» و «نیمهشب در پاریس» زده شد. فیلم اول را بعد از اینکه در آمستردام مستقر شدم دیدم و دومی را بعد از سفر پاریس. احساس میکردم که چقدر میفهمم عجیب بودن عادت «سیب زمینی سرخ کرده خوردن با مایونز (به جای کچاپِ هلندی ها را (در فیلم پالپ فیکشن) و چقدر آشنام به کوچهپسکوچههای پاریس (در نیمه شب در پاریس). انگار که تجربهی چندماههی آمستردام و چندروزهی پاریس٬ راه رفتن٬ غذا خوردن٬ دیدن٬ شنیدن و بوییدن این شهرها برایم «خودی»شان کرده بود٬ آشنا٬‌تا حدی قابل درک‌ و متفاوت از نیویورک و رمِ هرگز‌ندیده. 

جرقه ی بعدی را یک ویدیوی سه چهار دقیقهای شرکت داو روشن کرد. هدف  بررسی باور و داوریِ شخصیِ زنان نسبت به زیبایی خودشان بود. آزمایشی انجام داده بودند در چند کشور: یک ساختمان پر رفت و آمد را در نظر گرفته بودند با دو درب ورود٬ یکی با تابلویی که روش نوشته بود  «Beautiful» و دیگری با تابلوی «Normal»٬که یعنی اگر معتقدی Beautifulای از در اول برو و اگر Normal از دومی. نتیجه جالب بود. اینکه واقعا خیلیها با خواندن تابلو مسیرشان را عوض می کردند. بعد از دیدن ویدیو با خودم کلنجار می رفتم که من اگر بودم چه کار می کردم. راستش نتیجه خیلی بستگی به ترجمهی Beautiful و دریافتم از این این کلمه داشت.

 من معتقد بودم که «زیبا» نیستم٬ اما «قشنگ» چرا… 


خلاصه که  به خودم آمدم و دیدم واقعیتِ زیستنِ بیست و چندساله در آن جغرافیا٬راه رفتن٬ غذا خوردن٬ دیدن٬‌ شنیدن٬ بوییدن٬ مهر عزیزانی که آنجا زندگی می کنند٬‌ وابستگی٬ تسلط٬ و مهمتر٬ علاقهآم به زبان فارسی انکارناپذیر است و بخش خیلی خیلی بزرگی از هویت امروزم. هویتی که من دوستش دارم!

باور کردم این علاقه را٬ و سعی کردم در کنار دغدغه‌های جهان‌وطنیِ امروزم ‌ مدیریتش کنم٬ نه انکار و سرکوب...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*