پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۲

خوبم٬ باور کنید این بار :)

شاید نوشته باشم٬ همه اش از دلتنگی٬ همه اش از دوری٬ غصه٬ غم... از اعتماد به نفس های له شده... از نشده ها... از نکرده ها٬ نگفته ها... حالا امشب می خواهم بنویسم از اینکه خوشم! از اینکه سرخوشم حتی... از اینکه یادم نیست آخرین بار کی این طور بوده ام و به هیچ جایم هم نیست که یادم نمی آیدش... حالا خوشم و رسیده ام خانه و می خوانم که سارا برام نوشته: کم پیدایی عشقِ خالص٬ چرا؟ و من تشدید می شوم در ذوقِ امروز٬ در خودم٬ در خوشی٬ در اعتماد به نفس... حالم خوب خوب است٬  انقدر خوب که واژه نمی یابم برای توصیفش... انقدر وسیع و سرتاسری٬ که نمی دانم چه طور بخوانمش تا محتوا شهید نشود...  می دانی؟ گاهی خوب «خوب» ترین است برای توصیفِ خوبی!  بله٬ همین قدر چگال! همین قدر خِ-وار! :)

از لا به لای نوشته ها...

من و مریم هر دومان معتقد بودیم و خوشحال که دخترک به لحاظِ  روانی خیلی سالم است. یعنی با توجه به تعابیرِ خودمان از سلامتیِ روان و آگاهی به اینکه همه مان نقاطِ  تاریک و حفره هایی در روانمان داریم٬ فکر می کردیم حفره های دخترک کم-عمق تر و گره های روانش گُشاد اند: از آن گره ها که به اشاره ای باز می شوند.  آن روز که فلان عکس را گذاشتم روی والِ فیس بوکم٬ پیام آمد که دخترک عکس را لایک کرده. یکم بعد دیدم که نه٬ لایکِ او نیست پای عکس. بعدتر با خودم فکر کردم کاشکی فیس بوک دروغکی پیام داده باشد. چون در غیر این صورت احتمال می رود که گره ای چیزی جایی از دخترک در حالِ تنگ شدن باشد. راستش من این تنگ شدگی ها را که گاهی در قالبِ حسابگری توی روابطِ انسانی بروز می کنند دوست ندارم اصلا... راستش دلم سوخت برای دخترک... به گمانم توی روابطِ انسانی تظاهر به بی تفاوتی٬ وقتی تفاوتی -هر چه قدر کوچک- در کار است٬ حتی دهشتناک تر از تظاهر به دوست داشتن است٬ وقتی که مهری در کار نیست... تهران٬ ۵/مرداد/۱۳۹۱

سرفصل-نوشته!

یک دنیا حرف دارم برای گفتن و نوشتن و خیلی جوگیرانه و مسخره احساسِ مسئولیت می کنم نسبت به بیان و نوشتن شان! باید بنویسم که چقدر نمی فهمم این «وی لاو یو اسرائیل» و «وی لاو یو ایران» را که دامنه ی برخوردم باهاش از فیس بوک و ابنترنت فرا تر رفت و به آدم های واقعی رسید. باید بنویسم که چقدر نمی فهمم بیشترِ مردم را با تمامِ حجمِ تلاششان برای مفهومی به نامِ «بشریت» و چقدر برایم غیرِ قابلِ هضم است خُرد کردن «انسان» به بهانه ی «انسانیت های بزرگ(!)»! باید بنویسم که چقدر برام غیرِ طبیعی ست بعضی مرزهای فرهیختگیِ امروزی ...و باید بگویم از این که «خوب» ترین آدم هایی که توی زندگیم دیده ام/خوانده ام/ساخته ام چه شکلی بوده اند! باید بنویسم که چقدر عوض شده ام توی این سالها...  و خیلی کودکانه بنویسم از اینکه چقدر استاد راهنمام خوب است و چقدر کِیف می دهد توی جامعه ی تخصصی ِ رشته ات آدم ها با شنیدنِ‌ اسمِ‌ محلِ تحصیل ات و استاد راهنمات بگویند: «واو! خوش به حالت! بهترین جا!»... این روزها نمی دانم چرا نمی رسم به نوشتن! کم می آورم وقت انگار! همه ی نوشته ها حبس شده اند توی کله ام! امشب٬ همین طور ک

من ای ساخته ی من!

توی کلیسای قصرِ سلطنتیِ کراکوف٬ آقای راهنما مجسمه ی مردی را نشانمان داد و اصرار داشت که خانوم ها خوب نگاه کنند و ببینند که آقای مجسمه-شده چه اندااازه خوش تیپ و خوش چهره است. بعد یکم جلوتر شروع کرد داستان دختر شاه را برایمان تعریف کردن که دختر ۱۲ ساله بود که با مرگِ پدرش شاهِ مملکت شد و وقتی ۱۴ ساله شد٬ خوب بود که ازدواج می کرد تا مملکت شاه ِ واقعی (!) داشته باشد و از قضا یکی از خواستگارها همان آقای خیلی خیلی خیلی (به توصیفِ راهنما) خوش تیپ بود که نه تنها پولدار٬ بلکه مسلط به چند زبان و خیلی جِنتِل من هم بود و فقط ۶ سال از دخترِ شاه بزرگ تر. و در طرف دیگر مردِ چاقِ زشتِ کم-پولی بود از لیتوانی که فقط به زبانِ خودشان حرف می زد و ۲۵ سال هم از دخترک بزرگ تر بود. و نکته٬ مثلِ اکثرِ داستان های قدیمی٬ در این بود که صلاحِ مملکت به ازدواج با مردِ چاقِ زشتِ بی پولِ خیلی بزرگ تر بود!  آقای راهنما هی با هیجان این ها را تعریف می کرد و می پرسید: ولی کدام دختریست که نخواهد با مردِ جوانِ وصف-شده ازدواج کند؟! ها؟! و دخترهایی که من می دیدمشان سر تکان می دادند به تایید و طوری که انگار اگر طرف الان از

روياهای قاصدک غمگينی که از جنوب آمده بود*

آدم بعضی وقت ها دلش دری می خواهد که بدود سمتِ چهارچوبش٬ وقتی که ازش رد شد ببنددش و پشتش را بهش تکیه بدهد و همین طور که نگاهش به روبه روی خالی از هر چیز و فکری ست کِش-دار بگوید:  آخیش! و هیچ صدایی نیاید از پشتِ در... و همه چیز «هیچ» باشد... خیلی غلیظ...  * عنوان کتابی از سید علی صالحی

بُریده یادداشت از لهستان

تصویر
دراز کشیده ام روی تخت... پنجره باز است و باران می چکد روی انگشت های پام...  من: اینجا شهرِ خوبی ست٬ اگر چه که روزهاش زیادی گرم است :) آپوله ۶/ اوت/۲۰۱۲ پ.ن. باید بنویسم از اینجا٬ باید... باید یادداشت های گوشه ی چرک نویس هام و دفترچه ی کوچکِ سیاهم را بنویسم از لابه لای کلاس ها و آدم ها و اینجا...  یادم بیاندازید بنویسم٬  لطفا :)

:)

جوابم را داد و از آن اسمایلی های مخصوصِ خودش گذاشت برام: :)*  اسمایلی ای که هر کجای دنیا ببینم برام تداعی کننده ی اوست. یک جور آرامش همراه با محبتِ خوبی توش هست. انگار دونقطه واقعا دوتا چشم اند که با مهر نگاهم می کنند. خداخافظی که کردیم پیش ِ خودم فکر کردم  رابطه های انسانی که فاصله ای می شود٬ آدم ها می شوند یک سری چراغِ خاموش و روشن گوشه ی صفحه ای توی مانیتور. شاخص های شناسایی شان هم عوض می شود. مثلا پیش تر ها اگر آدم ها با رنگ ِ لاک و بوی عطر و کرم و ادکلن و اَفتِر شِیو٬ با جنسِ نگاه و جای خال و مدلِ خنده هاشان ثبت و تفکیک می شدند توی ذهن٬ حالا با روشِ تایپشان و اینکه «آ» را aa می نویسند یا a ٬ «او» را oo یا u و از کدام اسمایلی بیشتر استفاده می کنند و اصلا فارسی تایپ می کنند معمولا یا انگلیسی٬ شناشایی می شوند. بعد یک هو دلم خواست از آن شاخص هایی که از جنسِ شکلِ دست بود و موی سفید و رگِ روی پیشانی و بوی عطر... می دانی؟ آدم گاهی دلش حضور می خواهد و نفسی که پُر شود از عطری که آشناست...  ---------------------------------------------------------------------------------

گاهی باید نوشت «آخ»٬ که «آه» محتوا را شهید می کند! :)

نوشتم: الناز زیرِ پُستِ آخرم گفته که فرق کردم. راست می گه انگار... آدم ها فرق می کنن... منم فرق کردم... نوشت: آدم ها فرق می کنن٬ تو ولی فرق نمی کنی!            تو هی بهتر می شی... بعد من یک هو یادِ نوشته ای افتادم که یک شب در تهران نوشتم اش٬ توی یک دفترچه ی سیاهِ کوچک: تمامِ مسیرِ مهمانی تا خانه را فکر می کردم. به حرفهای زده شده٬ به چیزهای شنیده شده! به اینکه چرا آدم ها اینطور اند؟ به اینکه چرا من اینهمه این شکلی «دوست داشتن»ِ آدم ها را دوست ندارم؟ به اینکه انگار تازگی ها سکوت را در جوامعِ انسانی ترجیح می دهم به اظهارِ نظر و شرکت در بحث... انگار که منظورم به کسی نرسد... انگار که لال باشم برای رساندنِ منظورم... دلم می خواست برسیم خانه و لپ تاپ را باز کنم و بنویسم که راست گفتی: من٬ مثلِ دانش آموزی که درسِ هندسه اش را  دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم...* دلم می خواست تعریف کنم که یادِ روزی افتادم در بهار یا تابستانِ چند سالِ پیش٬ توی اتوبانِ بابایی٬ زانتیای به گمانِ من سیاه (اما به واقع انگار سرمه ای)ِ دوستی... دوستی که ممکن بود عازم سفری طولانی شود...همین طور